فشار شکنجه برای ادامه مبارزه انگیزه ام را بیشتر کرد
به گزارش نوید شاهد، در جلد دهم کتاب «یادگاران انقلاب» در فصل «باز هم شلاق» خاطراه ای از اسارت «دکتر نور احمد لطیفی» در رابطه با شکنجه های ماموران ساواک نوشته شده که در ادامه می خوانید.
دود سيگار را پف می کند توي صورتم. انگار كه بخواهد مرا هم از مزه و كيفش بي نصيب نگذارد! سگك بزرگ برنزي كمربند چرمي اش را كه مانند فتراك الاغ مي ماند، مماس بيني ام نگه مي دارد تا حسابي تحقیرم كند. حرف هاي دستوري اش مثل نسخه ی خشك و خالي دكتر مي ماند كه اگر هزار بار هم برايم ديكته و تكرارش كند،دردي از من دوا نخواهد كرد.
دلم براي خانواده و دوستان و بستگانم تنگ شده است.
آن هايي که ا گر به شان سنگ هم بزني، همانند درختی پر ميوه، از شاخه هايشان ميوه پيش پايت مي ريزند تا به تو محبت كرده باشند.
وقتي كوچك ترين حركتم را هم مي خواهد از نظرش پنهان نماند، نفس در سينه ام حبس مي شود. دوست دارد خيلي بزرگ تر و مغرور به نظر برسد. دوست دارد آقا صدايش بزنم. دوست دارد با همه ی بدي هايش دوستش داشته باشم. دوست دارد التماس و گريه بكنم كه هيچ، حتي نتوانم جلو اشكم را بگيرم. دوست دارد مثل گاو، فقط مشغول چرا و تسليم چوپان سرنوشت باشم. دوست دارد از آن دسته گوسفنداني باشم كه شاخم تنها تزييني براي كلهّ است!
ابتدا با نظم و با نشاط است، اما بي درنگ با شلختگي و گستاخي، می شود ملكه ی عذاب دوزخ. بهترين كاري كه برای دفاع ازَم برمي آيد، اين است كه به صندلي طوری بچسبم كه ستون فقراتم درست موازي آن شود. بايد چنان زير دستگاه آپولو دوام بياورم كه خسته و نااميد شوند. بايد خدا را از ياد نبرم. بايد به نگاه هاي نافذ و هشداردهنده اش توجه اي نكنم. بايد بگذارم قلبم بريزد، دلم بترسد، فريادم مجموعه ی زندان را بلرزاند تا از واكنش هاي آنيِ انساني خالي شوم، تا در عوض نگذارم ايمانم به فنا برود. بايد بگذارم لاف و گزافه هايش- كه نشا ن دهنده ی استعدادش است به خاطرم سپرده شود، لكن هرگز آن ها را باور نكنم.
بايد لرِد اين شراب مسموم و تلخ را بي مزمزه کردن فرو بدهم، اما براي دفع آن مقاومت و صبر نكنم. بايد جسمم بسوزد، ولي دينم به دور از آتش كينه و خشمش بماند.
بايد بگذارم مهارت استادانه اش را در زبان ريزي و زور بازو، بروز دهد. مگر من از بلال حبشي و عمّا ر ياسر بالاترم؟ مگر آنان جز ايمان چه از من بيش تر داشتند؟ پس چرا به آنان اقتدا نكنم؟ نبايد درهم بشكنم. بايد بگذارم حرف بزند و حرف بزند تا بلكه اخبار و احوال دوستانم را از لابه لاي حرف هايش بيرون بكشم. من هم بايد به گونه اي از او بازجويي كنم و شكنجه دهم. بگذار خيال كند اين پوست و تن من مصنوعي است و حس ندارد! بگذار با هر تپش قلبم بر این اندام نرم و انعطا ف پذير ضربه اي بكوبد.
بگذار براي او هم در نزد خدا دعا كنم. دنيا كه توي دست او نيست، پس او هم زار و ذليل است كه اعتقادي به كاري كه انجام مي دهد ندارد. بگذار اعتقادم در گزندش نباشد و پيكرم را سپر بلاي روح و اعتقادم سازم و شاكر باشم كه خدا زبانم را جز به سپاس و نيايش، باز نمي كند.
دست كم اگر رفتم آن دنيا، يك چيزي توي كوله بار داشته باشم و سرم را برابر فاطمه ی زهرا(س) بگيرم بالا و بگويم: «من هم به خاطر اسلام سيلي خوردم.»
آنقدر بي چاره و درمانده است كه اگر نام و نشاني از زير زبان زندانیان بيرون بكشد، برايش عروسي مي شود! حتي يكبار با گريه و قسم به خاك و ارواح امواتش، ازم خواست كه حكايت مبارز شدن و همكاري ام با بالادستي ها را برايش فاش سازم! من كه نيشخند زدم، احساس و عاطفه هم در وجودش مرد، اشكش هنوز درنيامده بود که پاي سپيدي چشمانش ماسيد. دست بندي فلزي را كه در نزديكي اش بود، با يك جهش روي فرق سرم كوبيد و گفت:
خاك توي سرت كنند! كاشكي باباي من هم خرپول بود تا بهت نشان مي دادم چه طور مي شود از زندگي و جواني لذت برد! لعنت به كسي كه گذاشت بنشيني پشت نيمكت دانشگاه!
درست همانند هواي كوهستاني كه به ناگهان تگرگي و توفاني مي شود، دگرگون شده و با همان چشمان سرخ از گريه و خرج عاطفه، كمربندش را دور دستش پيچاند و چپ و راست به دست و پاي بسته ام نواخت...
ديروز زير شكنجه به نوعي دل نگران شده بودم. ايمانم داشت سست مي شد. به خودم گفتم كه اين ظالم، هر چه باشد، مطيع شخص بالاتري است و بابت هر رفت و برگشت شلاق روي تنم، اجر و مزدي مي گيرد، اما من چه؟ كيست كه در بيرون از زندان مزدي برايم كنار گذاشته و پولي به حسابم بريزد و تحسينم كند؟ مي پوسم اين جا و كسي آخ هم نمي گويد! چه چشم بسته حرفم را بزنم و بروم پي زندگي ام و چه با چشم باز شلاق بخورم و دم برنياورم، همه اش از كيسه ی عمرم رفته و دفتر زندگي ام ورق مي خورد! نه كسي سرزنشم مي كند و نه تشويق مي شوم.
حالا اگر عوض تحمل اين همه درد و عذاب، يك برگه ی توبه نامه هم پر كنم، به كجا بر خواهد خورد؟ شايد رفتم بيرون و اگر هنوز نيت ادامه ی مبارزه توي كله ام مانده بود و فرصت هم گيرم آمد، پخته تر، مجرّ ب تر، زيركانه تر و بلكه با كينه، كارآزمودگي و دانش بيش تر و بهتر با رژيم دربيفتم. مگر چه اشكالي دارد؟ يعني نوشتن چهار خط اقرار و افشا به خلاصي و آزادي اش نمي ارزد؟ بهتر نيست بورس تحصيل خارج از كشور بگيرم و به دانشجويان مبارز توي اروپا و انجمن هاي اسلامي آنان بپيوندم و در آن جا دست به كار شوم؟ اين فكر خوبي نيست؟ آيا قيمتش بيش تر از اين زخم ها، كبودی ها و شلا ق سياه است؟ آيا به شنيدن فحش هاي ناموسي نمي ارزد؟...
ايام ندارد غم آزرده دلان را
كز ريزش گل ها چه هراس است خزان را
منبع: کتاب یادگاران انقلاب، جلد دهم، اعدامی، عنوان فصل «باز هم شلاق»، خاطرات دکتر نور احمد لطیفی
نویسنده: مصطفی محمدی
مدیر اجرایی: محمد قاسم فروغی جهرمی