یادگاران انقلاب/3
نوید شاهد - «حجت الاسلام و المسلمین محمد صادق صدوق گلپایگانی» زندانی که قبل از اسارت خود با روحیه دادن به مردم و همراه شدن با آنها در مقابل ماموران ساواک ایستاد و حتی در دوران اسارت خود نیز به پیشنهادهایی که ماموران به او می دادند اعتنایی نمی کرد.

به پیشنهاد ساواکیان جواب منفی داد

 نوید شاهد: در جلد سیزدهم کتاب «یادگاران انقلاب» در فصل «جنون قدرتمندان» خاطره ای حجت الاسلام والمسلمين محمد صادق صدوق گلپایگانی در رابطه با  ماموران ساواک آمده که در ادامه می خوانید.

زندان از فریادهای زندانی ها می لرزید، محمد صادق چشم هایش را باز کرد. بدن عریان آن زندانی که به میله های وسط آویزان بود، غرق در خون شده بود. او دیگر تکان نمی خورد. نگهبان ها صورتشان را به صورت محمد صادق نزدیک می کردند تا از بیدار بودنش مطمئن شوند.

محمد صادق به جسم بی جان زندانیِ آویزان خیره شده بود و زیر لب برایش تحمل و صبر آرزو می کرد.

قهقهه ي نگهبان ها انگار تمامی نداشت.

یکی از نگهبان ها جلو آمد و یقه ي صادق را محکم گرفت و گفت:

 می دونی جرمش چیه؟

محمد صادق نفس عمیقی کشید و جوابی نداد.

نگهبان باز هم پرسید:

 کرشدی؟ پرسیدم می دونی جرمش چیه؟ .... لالمونی گرفتی؟ من بهت می گم. جرم اون همون جرم توئه. درست مثل جرم تو، نه کم نه زیاد. اونم از کسانی حرف زده که تو زدی، همون کارایی کرده که تو کردی. می دونی منظورم چیه؟ ...منظورم اینه که خودتو برای آویزون شدن آماده کن.

حالا که حرف حساب حالیت نمی شه و زندگیِ خوب برات معنی نداره، حداقل یه آینه ي عبرت باش برای دیگران، می دونم ترسیدی. آدمه دیگه. اینو هم بگم که رئیس گفته اگه بچه ي سر به راهی باشی و شرایط و بپذیری همین فردا پس فردا تشریف می بری بالای سر زن و بچه ات. تو جوونی و حق زندگیِ خوب داری. تو خوب حرف می زنی، خوب می نویسی و شنیدم استادهات هم بهت اعتماد دارن. شانس یه بار درِ خونه ي آدمو می زنه . تو فکر می کنی اگه همه ي زندانی های زندان قصر با همچو پیشنهادی رو به رو بشن رد می کنن؟ والا نه، بلا نه. خیلی از این ها خودشون می يان و پیشنهاد  همکاری می دن، اما ما قبول نمی کنیم. لطف ملوکانه قرار نیست شامل هر کور و کچلی بشه. تو انتخاب شدی که را هتِ و عوض کنی و به جای دفاع از یه مشت پاپتی به کشورت خدمت کنی. تو فقط کافیه لب تر کنی تا از این جهنم پرتاب بشی توی بهشت. بری زندگی کنی و بهترین زندگی و برای زن و بچه ات که می دونم خیلی هم دوستشون داری بسازی. 

حرف های نگهبان آرام آرام محو شدند و محمد صادق لحظه ای حواسش بعد فقط به لب های او دوخته شده بود که دیوانه وار باز و بسته می شدند.

محمد صادق آن نوع حرف زدن را یک بار دیگر هم شنیده بود. یعنی روز بعد از سخنرانی در مسجد. آن روز مردم از صبح زود خود را به خانه ي او رسانده بودند، همه خشمگین و ناراحت فقط یک خواسته از محمد صادق داشتند:

« بیرون کردن غریبه ها از روستا. »

محمد صادق برای آن ها گفت که این کار زیاد هم آسان نیست و ممکن است نتیجه ي برعکس بدهد، اما انجام ندادن آن را هم توصیه نمی کند. آن روز نماز صبح با امامت محمد صادق اقامه شد و بعد پیر و جوان در حالی که بیل های خود را بالا گرفته بودند، به سمت چادرهای غریبه ها حرکت کردند.

جمعیت در میان گرد و غبار پیش می رفت و لحظه به لحظه به چادرها نزد یک می شد. محمد صادق در حالی که لبخندی از رضایت بر لب داشت، یک بار دیگر حرف استاد خود در سالیان پیش را تکرار کرد:

« امروز روزى است که نسیم روحانى الهى وزیدن گرفته و براى قیام اصلاحى بهترین روز است، اگر مجال را از دست بدهید و قیام براى خدا نکنید و مراسم دینى را عودت ندهید، فرداست که مشتى هرزه گرد شهوتران بر شما چیره شوند و تمام آیین و شرف شما را دستخوش  اغراض باطله ي خود کنند. »

مردم مصمم به سمت چادرها پیش می رفتند. محمد صادق از دور نگاهی به زیارت گاه قدیمی انداخت و از بابا صالح خواست که برای این مردم که به دنبال حق خود بودند دعا کند.

مردم در هر قدم که بر می داشتند ترسشان کمتر می شد.

همه ي آن ها به قدم های سریع و بی باک محمد صادق نگاه می کردند که مدام فریاد می زد:

«خداوند سرنوشت هیچ کس را تغییر نمی دهد، مگر این که خودشان بخواهند. »

گردو غبار و صدای پای مردم روستا کسانی را که  در چادرها خوابیده بودند، بیرون کشید و لحظه ای بعد گروهی سوار بر اسب از آن سو به طرف جمعیت آمدند. محمد صادق فریاد زد:

 اینا برای ترسوندن شما می یان. مبادا بترسید و فقط  به راهتون ادامه بدین.

صدایی لرزان از میان جمعیت گفت:

شیخ اونا تفنگ دارن، یه وقت نچکونن طرفمون!

محمد صادق گفت:

ما برای گرفتن حقمون اومدیم. ما که نیومدیم اونا ازمون پذیرایی کنن، زبان اینا زبان تفنگه، اصلاً اگه تفنگ نباشه، این آقایون هیچ هیچن. نترسید. من تا جایی که امکان داشته باشه سعی می کنم همه چی به خوبی و خوشی پیش بره، ما برای آسیب زدن به اونا نیومدیم. ما فقط ازشون می خوایم که دست از سر آب و علف این آبادی بردارن و برن.

یکی گفت:

من از همون اولش گفتم که در افتادن با دولتی  جماعت شرط عقل نیست. تفنگچی که صبر نمی کنه ما حرفمونو بزنیم. من می دونستم که زن و بچه ام بی سرپرست می شن.

چیزی از درون به محمد صادق ندا می داد که باید به این مردم ترسیده روحیه بدهد. پس رویش را به سوی  جمعیت کرد و گفت:

 اون کسی که با کله گنده ها در افتاده، اگه بخواد بترسه که همه چیز ناتموم می مونه. کسی که همه ي شما می دونید کیه با صدای بلند روی منبرهای کشور، شاه این مملکت و برده زیر سؤال و حق مردم و ازش می خواد، یعنی حق من و شمارو. صدای اون حالا دیگه باید از حلق همه ي ما بیرون بیاد. اون شروع کرده و بهاش و هم پرداخته.

اون مثل نور یه شمع توی تاریکی می درخشه. پیام اون به ما چیه؟ این که با دیدن چند تا سوار راهمون و ازش جدا کنیم یا باهاش همصدا بشیم؟ مگه اون چیزی برای خودش می خواد؟

سوارها و جمعیت لحظه به لحظه به همدیگر نزدیک تر می شدند. صدای نفس زدن های مردم پیاده از این سو و هِی کردن پیاپی اسب ها از سویی دیگر لحظه به لحظه بیشتر می شد.

در تار یک و روشن هوای صبحگاهی شبح سوارها هولی در دل خیلی از پیاده ها انداخته بود. چند نفری به گمان این که محمد صادق نمی بیندشان راهشان را کج کردند و از جمعیت فاصله گرفتند، اما عده ای دیگر به تاخت جلو می رفتند. سوارها به جمعیت رسیدند و در حالی که تفنگ هایشان را به سوی مردم نشانه رفته بودند، حلقه ای از گرد و غبار در اطراف ایجاد کردند، به طوری که دیگر چشم، چشم را نمی دید.

صدای هولناک اما کمی ترس خورده که نشان می داد رئیس سوارها باشد، بلند شد که:

 صبح به این زودی کجا راه افتادین؟ مگه نمی دونین چند تا صاحب منصب دارن استراحت می کنن، بیل و کلنگتون و برداشتین و زدین به راه؟ کدوم طویله ای می خواین برین که راهش و هم بلد نیستین. پدر سوخته ها می خواین همین الان دستور بدم فلکتون کنند تا هفت پشتتون و یاد کنین. مثل گله راه افتادین این ورا که چی؟ این جا حساب کتاب داره، هر رعیت پاپتی که نمی تونه نزد یک بشه به اردوی صاحب منصب ها. اصلاً شما می دونین اینا کی ان؟ حرف بزنید پدر سوخته ها!. می دونین یا نمی دونین؟

محمد صادق گفت:

 می دونیم، خیلی خوب هم می دونیم.

رئیس از اسبش پیاده شد و درحالی که انتظار جواب شنیدن را نداشت، یواش یواش جلو آمد و صورتش را به صورت محمد صادق نزدیک کرد و گفت:

 پس می دونید و مثل گوسفند سرتو نو انداخنین پايین و زدین به راه؟

محمد صادق گفت:

توهین به خلق خدا در هیچ جایی توصیه نشده، ما اومدیم حرف بزنیم.

رئیس با صدای بلند خندید و گفت:

پس حرف زدن هم بلدین؟

و صدای خنده اش بالاتر رفت.

محمد صادق گفت:

تک تک این مردم اومدن حرف بزنن و اون صاحب منصب ها هم که راحت توی زمین هاشون چادر زدن باید جوابشون و بدن.

صورت رئیس انگار گلوله ي آتش شد و در حالی که گوشه ي سبیلش را می جوید چشم هایش را تنگ کرد و گفت:

چه غلط ها! یه بار دیگه بگو، بگو، یه بار دیگه بگو! محمد صادق نگاهی به مردم کرد و بعد چند قدم جلوتر رفت و با صدای بلندتر گفت:

عرض کردم که تک تک این مردم اومدن حرف بزنن و اون صاحب منصب ها هم که راحت توی زمین هاشون چادر زدن، باید جوابشون و بدن.

رئیس نگاهی به صورت محمد صادق انداخت و بعد نگاهی به سوارها کرد که دور جمعیت حلقه زده بودند و بعد از کمی مکث آب دهانش را با سر و صدا قورت داد و با لحنی تحکم آمیز گفت:

پس بفرمايید هوس کتک کردید.

محمد صادق گفت:

 جوابِ های، هویه. من گفتم که اومدیم حرف بزنیم.

نه می خوایم کتک بخوریم و نه کتک بزنیم.

رئیس در حالی که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند، با لحنی تمسخر آمیز گفت:

نه! بفرمايید بزنید.

و بعد به زور خندید. همراهان او هم شروع به خندیدن کردند.

رئیس گفت:

این آقایون اومدن کمی مارو بخندونن، دستشون درد نکنه. خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودیم.

و بعد شلاقش را دست به دست کرد.

سکوت بر همه جا حکم فرما شده بود و هر دو طرف در میان گرد و غبار روبه روی همدیگر ایستاده بودند.

محمد صادق نگاهی به شلاق رئیس کرد و گفت:

اگه من به جای شما بودم اون شلاق و کنار می ذاشتم  و می پرسیدم که این مردم حرف حسابشون چیه؟ رئیس نگاهی به بیل ها كه بالا نگه داشته شده بود، کرد و گفت:

تا همین الانش هم می تونم همه ي شما پدر سوخته هارو بندازم تو هلفدونی.

محمد صادق گفت:

به چه جرمی؟

رئیس فریاد زد:

به جرم مزاحمت برای زن و بچه ي مردم، مگه شما حرف آدیمزاد حالیتون نمی شه؟ توی اون چادرها زن وبچه ي عالی رتبه ترین مقامات نظامی مملکت خوابیدن. مگه شما خودتون خانواده ندارید؟ اول صبح راه افتادین وآسایش مردم و به هم زدین که چی؟

یکی از میان جمعیت فریاد زد:

می خواستیم بدونید که معنی بر هم زدن آسایش یعنی چی؟

رئیس شلاقش را در هوا تکان داد و فریاد زد:

کی بود؟ کدوم پدر سوخته بود حرف زد، خودت و نشون بده مادر به خطا.

جمعیت یک قدم جلو آمد.

رئیس گفت:

پس این طور؟ حالا فهمیدم که با یه مشت یاغی گردنه بگیر طرفم و جرم یاغی هم که معلومه.

و یک بار دیگر شلاقش را در هوا تکان داد و گفت:

یه بار دیگه می خوام که اون زبون دراز خودش و نشون بده و گر نه؟

محمد صادق گفت:

و گرنه چی؟

جوانی از میان جمعیت بیرون آمد و نفس نفس زنان گفت:

وگرنه چی؟

همهمه ای در میان جمعیت افتاد، رئیس رودرروی محمد صادق گفت:

ببین بهت چی می گم بچه آخوند! این یاغی هارو بردار و از این جا ببر، تو هنوز نمی دونی با کی طرف شدی و من هم انتظاری ندارم که بدونی، چون سن و سالت کمه. من یه بار دیگه بهت فرصت میدم تا جونت و برداری و بری. من نیومدم این جا با شماها بحث کنم. فقط می خوام برگردید خونه هاتون.

یکی فریاد زد:

 خونه های ما به لطف شما خراب شده، کدوم خونه؟

رئیس گفت:

شده که شده، به درک اسفل، من با این هیبت و یال و کوپال باید بشینم به شما جواب بدم. گفتم برید گم شين همون خراب شده ای که ازش اومدید.

جوان فریاد زد:

این جا خونه ي ماست و اونی که باید بره شماها هستین.

محمد صادق گفت:

جناب رئیس ! شما با تهدید کردن به جایی نمی رسید، این مردم حرفشون حسابه. دولتی ها اومدن و بهترین زمین هاشون و گرفتن. این مردم به جز همین زمین ها تیکه گاه دیگری ندارن.

رئیس گفت:

ببین! تو همین الان به جرم ایجاد بلوا و آشوب و تمرد در مقابل قانون متهمی. کارو از این که هست خراب تر نکن. دارو دستت و بردار و از این جا برو. محمد صادق نگاهی به جمعیت کرد و با صدای بلند پرسید:

رئیس از ما می خواد که بریم. نظر شما چیه؟ همه به همدیگر نگاه کردند و بعد همان جوان جلو آمد و گفت:

من می گم اگر نیت برگشتن داشتیم، حالا این جا نبودیم.

رئیس گفت:

پس من هم با زبونی دیگه با شماها حرف می زنم.

و بعد به سوارهایی که گرد مردم می چرخیدند اشاره کرد و آن ها در یک چشم بر هم زدن با شلا ق هایشان به جان مردم افتادند.

گرد و غباری که تازه بر زمین نشسته بود، دوباره بلند شد. صدای فریادهای مردم در صدای شلاق ها که هوا را می شکافتند و به بدن ها برخورد می کردند در هم پیچید.

عده ای بر زمین افتاده بودند و مدام شلاق می خوردند و عده ای سعی می کردند شلاق ها را از دست سوارها بیرون بکشند.

صدای ناله ها به آسمان بلند شده بود. محمد صادق در میان همهمه ي جمعیت سعی کرد به رئیس که دیوانه وار شلاقش را در هوا تکان می داد، نزدیک شود. گروهی از مردم با سوارها گلاویز شده بودند و گروهی دیگر سعی داشتند خود را از آن مخمصه نجات بدهند.

محمد صادق در میان گرد و غبار چشمش به جوان شجاع افتاد که سعی میکرد با هر وسیله از خودش دفاع کند. صورتش غرق خون بود و صدای شلاق هایی که مدام بر بدنش فرود می آمدند، حسی از درد در هوا پراکنده می کرد.

محمد صادق با زحمت زیاد و در حالی که ضربات شلاق بر بدنش کوبیده می شد، خود را به رئیس رساند و با قدرت تمام او را به عقب هل داد. رئیس که تعادلش را از دست داده بود، چند قدم عقب عقب رفت و بعد با پشت بر زمین افتاد، جوان و چند نفر دیگر با استفاده از موقعیتِ به دست آمده، به طرف او حمله کردند و پیش از آن که سوارها برسند چند ضربه به سر و صورتش زدند.

رئیس فقط فحش می داد و به زیر دستانش امر می کرد که به گفته ي او آن دزدهای گردنه گیر را ادب کنند.

سوارها که حالا دیگر وحشت کرده بودند، شلاق هایشان را بی هدف در هوا می چرخاندند. صدای سم اسب ها در صدای برخورد شلاق ها گره خورده بود.

محمد صادق موفق شده بود که ابهت رئیس را بشکند و مردمی که اولین مشت هایشان را بر بدن رئیس فرود آورده بودند، دیگر ترسی از چیزی نداشتند.

بیل ها در هوا بلند می شد و با هر ضربه، فریادی از دل سوارها برمی خاست.

قطره ای خون از گوشه ي سبیل رئیس چکید، او حالا دیگر فقط سعی داشت که خود را از مهلکه نجات دهد، اما باز هم دست از ناسزا گفتن برنمی داشت. سوارها یکی یکی از اطراف جمعیت پراکنده شدند و جمعیت در تعقیب آن ها به هر سو می دویدند.

مدتی بعد چند نفر از سوارها از اسب پايین کشیده شدند و اسب های رم کرده با سر و صدای زیاد رو به بیابان دویدند.

محمد صادق یک بار دیگر خودش را به رئیس رساند، رئیس با دیدن او فریاد زد:

سزای این کار تو می بینی بچه آخوند! روزگارت و سیاه می کنم،کاری می کنم که هر دقیقه صدبار آرزوی مرگ بکنی. بیچاره ات می کنم. زندگیت و به جهنم تبدیل می کنم. اینو بدون من کسی هستم که یاغی های فارس با شنیدن اسمم مو به تنشون سیخ می شه.

رئیس فقط فحش می  داد و تهدید می کرد و عقب عقب به سوی چادرها می دوید. جمعیت که حالا دیگر خونشان به جوش آمده بود، سعی داشتند انتقام کتک هایی که به ناحق خورده بودند، بگیرند.آن ها حالا دیگر فهمیده بودند که باید رئیس را هدف قرار دهند، چون روحیه ي دیگران فقط با این کار تضعیف می شد.

رئیس که هر لحظه از مردم کتک می خورد، حالا دیگر فحش هایش را هم به همراهانش نثار می کرد و چیزهایی درباره ي محاکمه ي نظامی و تیرباران می گفت.

زیاد طول نکشید که جمعیت به چادرها رسیدند.

گروهی از ساکنین چادرها با ترس بیرون آمدند و با دیدن بیل هایی که در دست مردم عصبانی بود، رو به بیابان و کوه دویدند.

رئیس که حالا دیگر حسابی تحقیر شده بود، خودش را به یکی از چادرها رساند و لحظه ای بعد با یک تفنگ ام یک بیرون آمد و بلافاصله گلوله ای به طرف جمعیت شلیک کرد.

محمد صادق که پیشاپیش جمعیت حرکت می کرد اشاره کردکه مردم جلوتر نروند. او با صدای بلند فریاد زد:

اونا ترسیدن و احتمال داره دست به هر حماقتی بزنن، دیگه لازم نیست بیشتر از این جلو بریم.

و بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت:

اونا حالا دیگه فهمیدن که جاشون این جا نیست.

اونا فهمیدن تا زمانی که از این جا نرن هر روز همین آش و همین کاسه است.

اونا فهمیدن که مردم بلوک عربستان اگه سرشون بره غیرتشون نمی ره. بله، اونا حالا دیگه همه ي این چیزهارو فهمیدن و اگه نفهمیدن، شما مردم می تونید بهشون بفهمونید.

جمعیت با سرو صدای زیاد آرام آرام حرکت کردند.

محمد صادق رو به آن ها گفت:

جلوتر نمی ریم. ما به او ن ها به عنوان مهما ن های ناخوانده فرصت می دیم که سر فرصت جل و پلاسشو ن و بذارن رو کولشو ن و و دست از سر این چند وجب زمین بردارن. خودشون می دونن که این مردم دیگه اون مردم دیروز و پریروز نیستن. این مردم با تأسی از مولاشون امیر المؤمنین(ع) دیگه می تونن حقشون و از توی دهن شیر هم بیرون بکشن.

رئیس یکبار دیگر گلنگدن کشید و به طرف محمد صادق راه افتاد.

جوان خودش را به جلو پرتاب کرد. رئیس جلو آمد و لوله ي تفنگ را روی شقیقه ي جوان گذاشت و با خشمی که نمی توانست مهارش کند، رو به محمد صادق گفت:

تو هم بدون که خود تو بیچاره کردی، تو می تونستی این حماقت و مرتکب نشی و تنهایی بیای پیش من برای معامله، تو می تونستی یه زندگی آبرومند داشته باشی. تو می تونستی یه سر و گردن از این مردم بدبخت پاپتی بالاتر وایسی، اما خودت نخواستی و مزد این آشوب و هم به زودی دریافت می کنی. فکر نکن نمی شناسمت ... رئیس حرف می زد و حرف می زد و محمد صادق به لب های او چشم دوخته بود که انگار بی اراده باز و بسته می شدند. درست مانند همین نگهبانی که مقابلش ایستاده  بود و سعی می کرد تهدید کند و بترساند و بزند.

محمد صادق زیر لب مدام تکرار می کرد:

«امروز روزى است که نسیم روحانى الهى وزیدن گرفته و براى قیام اصلاحى بهترین روز است، اگر مجال را از دست بدهید و قیام براى خدا نکنید و مراسم دینى را عودت ندهید، فرداست که مشتى هرزه گرد شهوتران بر شما چیره شوند و تمام آیین و شرف شما را دستخوش اغراض باطله ي خود کنند. »

و باز با لبخندی بر لب، آرام زمزمه کرد:

« هان اى روحانیون اسلامى ! اى علماي ربانى ! اى دانشمندان دین دار! اى گویندگان آیین دوست! اى دین داران خداخواه! اى خداخواهان حق پرست! اى حق پرستان شرافتمند! اى شرافتمندان وطن خواه ! اى وطن خواهان باناموس ! موعظت خداى جهان را بخوانید و یگانه راه اصلاحى را که پیشنهاد فرموده، بپذیرید و ترک نفع هاى شخصى کرده تا به همه ي سعادت هاى دو جهان نايل شوید و با زندگانى شرافتمندانه ي دو عالم دست در آغوش شوید.

«"ان لله فى ایام دهرکم نفحات الافتعرضوا لها". »

لب های نگهبان بدون اراده باز و بسته می شدند و محمد صادق از میان خونی که پهنه ي صورتش را پوشانده بود، فقط نگاه می کرد.

نوای:'' ان لله فى ایام دهرکم نفحات الافتعرضوا لها''

گویی از در و دیوار بیرون می زد و او به جز همین نوا چیز دیگری نمی شنید.

نگهبان ها پیاپی جلو می آمدند و ناسزا می گفتند. از دهان زندانی آویزان شده خون بیرون می زد. او دیگر هیچ حرکتی نمی کرد.

محمد صادق می دانست که این زندانی هم مانند صدها زندانی دیگر قربانی جنون قدرتمندان شده است. او می دانست که بستگان آن زندانی دیگر حتی جسم بی جان او را نخواهند دید و می دانست که آن تن مجروح دیگر هیچ دردی حس نمی کند.

منبع: کتاب یادگاران انقلاب، جلد سیزدهم، بدون نام و نشانی، عنوان فصل «جنون قدرتمندان»، خاطرات حجت الاسلام والمسلمين محمد صادق صدوق گلپایگانی

 نویسنده: رسول آبادیان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده