بسیار فداکار و مهربان بود
نوید شاهد: من برادر کوچکتر او بودم روز آخر که به همراه دو برادر دیگرم او را به میدان راه آهن می رساندیم نزدیک به (عید پاک) مسیحی بود پدر و مادرم اصرار داشتند که زرمیک بماند و همراه خانواده باشد، او اصرار به رفتن نمود و می گفت همه همرزمانم منتظر من هستند و حتما بایستی برگردم. روز عاشورا بود و خیابان ها مملو از جمعیت به خاطر دارم که چقدر ناراحت بود از ترس این که مبادا به قطار نرسد سرانجام از کوچه و پس کوچه ها توانست خود را به موقع به قطار برساند.
توصیه او به من که برادر کوچک ترش بودم این بود که درس بخوانم وی به تحصیلات اهمیت می داد و از ما می خواست تا آن چیزی را که نتوانسته بود بدست آورد بدست آوریم نمی توان فردی را پیدا نمود که از زرمیک عزیز ناراحت باشد. جدا پسری بود که همه از او راضی بودند.
او هیچ گاه، سختی های جبهه را برایمان تعریف نمی کرد از شبهایی که با همرزمانش در سنگر می گذراند تعریف می نمود.
زرمیک همیشه می گفت من به لباس مقدس سربازی ام افتخار می کنم او از این که لباس پر افتخار سربازی را به تن داشت بسیار خرسند بود.
پسر همسایه ای داشتیم که زرمیک همیشه او را به خانه می آورد. وقتی از او دلیل این کار را می پرسیدم، جواب میداد گناه دارد او پدر ندارد نمی دانید چقدر سخت است وقتی پسر بچه ای پدر نداشته باشد.
حالا آن پسر کوچک بزرگ شد و صاحب خانه و زندگی است و همیشه به مادرم سر می زند.
کار همیشگی من این بو که هر گاه از مدرسه به خانه باز می گشتم درب جبهه پست را باز کنم تا ببینم از زرمیک نامه ای آمده یا خیر.
وقتی برادرم به مرخصی می آمد مادرم به زور لباس ها و کفش هایش را از تنش بیرون می آورد.
او می گفت با این لباس ها احساس دیگری دارم او به مرخصی آمد اما تمام فکر و ذکرش دوستانش در جبهه بودند.
به ما توصیه می کرد که پس از شهادتش ناراحتی نکنیم چون به راهش عقیده داشت و به لباسش افتخار می کرد و از این که نامش ثبت شود خشنود بود.