عاقبت بخیری حاج همت در کربلا امضا شد
اسفند بود و مثل هزاران زن دیگر که در تب و تاب خانه تکانیاند، او هم داشت دستی بر سر و روی خانه و زندگیاش میکشید. دلش خوش بود که چند روز دیگر هم پسرش میآید و شاید دلیل اصلی آن همه تکاپو، آمدن «محمد ابراهیم»اش بود.
خانه محقر و ساده و صمیمیشان تمیز شد ،اما نه ابراهیم آمد و نه عیدی برای مادر...« وقتی خبر شهادتش را آوردند....» و حالا 33 سال از آن اسفند پرخاطره برای مادر میگذرد. 33 سالی که فقط برای عکسهای ابراهیم، مادری کرد و خم به ابرو نیاورد! 33 سالی که تنها یک سنگ قبر و یک قاب، سنگ صبور و پناه خستگیهایش بود! اینجا 70 کیلومتری جنوب غربی اصفهان. برای پیدا کردن بعضی خانهها نیازی نیست که آدرس و کروکی داشته باشی ... همین که نام شان را ببری و بگویی که مثلا خانه «حاج همت» را میخواهی؛ صاف خودت را روبه روی آن خانه می بینی!
وقتی کوچه به کوچه و خانه به خانه این شهر که هیچ؛ دنیا تو را می شناسد. مثل یک مرد، محکم و استوار نشسته، اما توان ایستادن ندارد! انگار داغ ابراهیم قدرت راه رفتن را از او گرفته شاید هم کمری را خم کرده و ما خبر نداریم. حالا ما هستیم و مادر حاج «محمد ابراهیم همت» فرمانده لشگر ۲۷ محمد رسول الله... و خانهای که هنوز عطر تو را در خود دارد!
انگار یک سیباند که از وسط نصفشان کردهاند!
رویش را آنقدر کیپ گرفته که به سختی قرص صورتش دیده میشود، ولی با این اوصاف، انگار یک سیباند که از وسط نصفشان کردهاند! چشمهایش هم مثل ابراهیم گیرا و پرابهت است! فضای گفت و گو گرم میشود و حاجیه خانم «نصرت همت» با همان لهجه شیرین شهرضاییاش از سفر کربلای عجیب و غریبش شروع میکند؛
زمانی که راهی زیارت امام حسین(ع) میشود؛ وقتی محمدابراهیم را باردار بوده است! «سر ابراهیم حامله بودم؛ سه ماهه! عمویمان تازه از دنیا رفته بود. 40 نفری شدیم با اقوام، اتوبوسی کرایه کردیم و راهی کربلا شدیم. مادربزرگم یک خانه در کربلا داشت خیلی بزرگ بود... قرار بود برویم آنجا که همه کنار هم باشیم...! قبل از رفتن، خیلیها از جمله پدر و مادر و شوهرم من را از این سفر منع کردند، ولی من گوشم بدهکار نبود...! حتی یک قطعه طلا داشتم رفتم پیش آقا سید طلافروشی سر خیابان فروختم؛ ۲۲۰ هزار تومان و آمدم به شوهرم گفتم اگر برای پولش میگویی خودم آن را جور کردم... من باید بروم کربلا و عاقبت بخیری خودم و بچهام را از آنجا بیاورم.»
عاقبت بخیری حاج همت در کربلا امضا میشود!
وقتی سودای زیارت ارباب به سرش افتاد، دل به دریا زد و عزم سفری را کرد که در آن نگاه ویژهای به ابراهیم هنوز متولد نشده، شد! این طور بگوییم؛ اصلا «محمد ابراهیم» هرچه دارد از این سفر کربلا دارد. سفری که بیشتر به کام او تمام شد! و مطمئنا مادر عاقبت بخیری خود و فرزندش را همان موقع گرفت. «رسیدیم کربلا حالم بد شد.
تصمیم گرفتند من را به دکتر ببرند. گفتم من دکتر نمیخواهم؛ من می روم از امام حسین(ع) شفایم را بگیرم. فقط من را ببرید تا راهی حرم بشوم. وقتی به حرم رسیدم دو رکعت نماز زیر قبه امام حسین(ع)خواندم و آقا را زیارت کردم. مادر شوهرم که زنعمویم هم بود، همراهم در حرم بود. او از من جدا شد و من دوباره در حرم حالم بد شد... برگشتم خانه! شب خوابم برد، در خواب یک خانم قدبلند و برازنده و پاکیزهای با چادر مشکی و دستکش و عینک را دیدم. کنارم آمدند و گفتند درحال زیارتی؟ گفتم بله. آن خانم دستش را زیر چادرش کرد و یک قنداقه بچه در بغل من گذاشتند و گفتند این بچه مال شماست، اسمش «محمد ابراهیم» است، مواظبش باش! چند بار این جمله «مواظبش باش» را تکرار کردند. بچه را بغل کردم و از خواب پریدم. چادر را که زدم کنار، دیدم بچهای نیست. ولی حالم بهتر شده بود.»
تنها تصویر ذهنی مادر از ابراهیم، مظلومیت او است
و این روزها میگذرد تا محمد ابراهیم به دنیا میآید. مادر تنها چیزی که از دوران کودکی پسرش به یاد دارد؛ مظلومیتاش است. میگوید: «خیلی مظلوم بود... بی حساب! از مظلومیتش هرچه بگویم، کم گفته ام. مظلومیت پسرم گفتن ندارد.» اینطور که مادر عنوان میکند در درس و مدرسه هم خیلی موفق بوده و به نوعی طرفدار زیادی داشته است. این را از آن قسمت صحبتهایش به خوبی میتوان فهمید، وقتی میگوید: «دبیر و معلمانش برایش میمردند از بس که هم درسش خوب بود و هم اخلاق و کردارش... بی نهایت باهوش و البته خیلی هم خوش اخلاق و مهربان بود.»
نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام!
ابراهیم بزرگ و بزرگتر میشود. دیپلم میگیرد و سال ۵۲ هم وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان. بعد از گرفتن فوق دیپلم، برای خدمت سربازی به ارتش میرود. همان روزهای بعد از اتمام سربازی هم وارد سنگر مدرسه شده و معلمی را به عنوان شغل خود در مدارس شهرضا انتخاب میکند. مادر میگوید: «ابراهیم بیشتر فعالیتش اعم از تدریس و غیره در روستای اسفرجان؛ اطراف شهرضا بود. دلیلش هم این بود که آنجا دور از شهر و دسترس ساواک بود و راحتتر میتوانست نقشههایش را عملیاتی کند... خلاصه بیشتر آموزش و پرورش او را به عنوان چهرهای مبارز میشناختند.»
کارت قرمز ساواک به حاج همت
حاجی، از همان ابتدا سعی میکند دانش آموزان را با راه و روش و افکار امام خمینی(ره) آشنا کند و همین میشود که از ساواک کارت قرمز میگیرد. حضور سیاسی و انقلابی ابراهیم روز به روز پر رنگتر میشود تا جایی که برای اولین بار در ایران، مجسمه شاه توسط او در شهرضا پایین کشیده میشود و همین جسارتها و رشادتها، حکم اعدامش را هم روی میز ساواک میگذارد. مادر از فعالیتهای دوران انقلاب محمد ابراهیم و جسارت و نترس بودن بی حد و حسابش تعریف میکند و میگوید: «نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام! جانش بود و حضرت امام...! میرفت زیرزمین، موزاییک ها را برمیداشت و اعلامیههای امام را آنجا پنهان میکرد. رویش هم خاک میریخت که پیدا نباشد. البته پدرش خیلی موافق این کارهایش نبود و میگفت اگر ساواک اینها را پیدا کند، بیچارهات میکند! ابراهیم هم فقط در جواب شان میگفت: شما نگران من نباشید.»
مستقیم از امام(ره) دستور میگرفت!
»به صورت عجیب و غیرطبیعی امام را دوست داشت. همه زندگیاش را با امام تنظیم کرده بود. یک پایش اصفهان بود و پای دیگرش تهران پیش امام. برای هر موضوعی به طور مستقیم با ایشان رابطه داشت مثلا دوران جنگ هرعملیاتی داشتند، قبلش مستقیم میرفت پیش امام و از ایشان امر و دستور میگرفت.»
خواهر ابراهیم هم که شش سال از او بزرگتر و خودش حالا یک مادر شهید است از خاطرات برادر میگوید؛ از شجاعت و نترس بودن حاجی، از محبت بی حد و حسابش به امام، از تاسیس سپاه پاسداران در شهرضا و از رهبری تظاهراتها، آنقدر که ساواک را کلافه کرده بود و هیچ طوری هم دستش به او نمیرسید.
خیلی زرنگ و باهوش و نترس بود. یادم میآید شهرضا حکومت نظامی شده بود. در خانه را زدند. دیدم داداشم پشت در است. آمد تو و رفت پشت بام و چند حلقه تایر را آتش زد و از آن بالا انداخت جلوی پای ساواکیهایی که دنبالش بودند. تا ساواک آمد بفهمد این تایرها از کجا آمده است، از درب پشتی خانه فرار کرد.» مادر حاجی که سینهاش پر از رازهای ناگفته است، وقتی رشادتهای ابراهیم را از زبان دخترش میشنود، آهی کشیده و آرام زیرلب میگوید: «بله ... این انقلاب ارزان به دست نیامده است!» و به راستی قیمت این همه خون ریخته شده را چه کسی میتواند حتی سرانگشتی حساب کند؛ وقتی نفس کشیدنمان هم صدقه سر این شهداست ...!
ابراهیم به کردستان میرود
بعد از پیروزی انقلاب درست اواخر سال ۱۳۵۸ که میشود حاجی ابتدا به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک در استان سیستان و بلوچستان عزیمت کرده و به فعالیتهای عقیدتی میپردازد و در خرداد سال ۱۳۵۹ وقتی درگیری و ناامنیها در کردستان بالا میگیرد، دلیلی برای تعلل ندیده و با چند نفر از دوستانش برای مبارزه و انجام فعالیتهای فرهنگی راهی پاوه میشود.
وقتی حاج احمد متوسلیان، رفیق شفیق حاج ابراهیم، پای او را به لشگر ۲۷ محمد رسول الله باز میکند!
با آغاز جنگ، او و حاج احمد متوسلیان، به دستور فرمانده کل سپاه ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله را تشکیل دهند. خواهرش در خصوص ورودش به لشگر ۲۷ محمدرسول الله میگوید: «بالا بودن روابط عمومی و خوش برخوردی و مسوولیت پذیریاش در جبهه های کردستان باعث شد، به واسطه حاج احمد متوسلیان،دوست صمیمیاش، اول وارد تیپ و سپس به فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله منصوب شود.» و اینگونه میشود که حاج محمد ابراهیم همتِ اصفهانی ما سر از فرماندهی یک لشگر تهرانی در جنگ ایران و عراق در میآورد.
حاجی در عملیات سراسری فتح المبین، مسوولیت قسمتی از کل عملیات به عهده وی بود. وی در موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» نقش مهمی داشت. او در عملیات بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله فعالیت و تلاش قابل توجهی را در شکستن محاصره جاده شلمچه - خرمشهر انجام داد. او و یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشتند. در سال ۱۳۶۱ با توجه آغاز جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم لبنان راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به جبهههای ایران بازگشت.
با شروع عملیات رمضان، در تاریخ ۲۳ تیر ۶۱ در منطقه شرق بصره، فرماندهی تیپ ۲۷ محمدرسولالله (ص)را به عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد. در عملیات مسلم بن عقیل و عملیات محرم در سمت فرمانده قرارگاه ظفر، با دشمن جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی، مسوولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل: لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا بود، به عهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی او در عملیات والفجر ۴ قابل توجه بود. وی در تصرف ارتفاعات کانی مانگا نقش ویژهای داشت.
با دستور امام خمینی (ره)؛ راهی مکه شد
از مادر در خصوص حاجی شدن محمدابراهیم میپرسیم و او در پاسخ میگوید: «در همان سالها، امام (ره)به او دستور میدهد که برای تبلیغ به عربستان برود. این طور که یادم هست یک دستگاه چاپ را چند قسمت کرده و با خودشان به مکه میبرند تا به راحتی عکس های امام را چاپ و پخش کنند. البته ناگفته نماند که حاجی زمان جنگ هم چند باری قاچاقی و با چهرهای پوشیده به طوری که شناسایی نشود؛ به کربلا و زیارت امام حسین(ع) میرود!»
همسری میخواهم همه جا دنبالم باشد؛ حتی تا لبنان!
ابراهیم با همه دغدغهای که در جنگ داشت، اما موضوع ازدواجش را به طور جدی پیگیری کرد و در کردستان و شهر پاوه؛ همراه زندگیاش را که دختری اصفهانی ولی اصالتا نجف آبادی بوده و مثل خود او برای تبلیغ عازم کردستان شده را، انتخاب میکند البته ناگفته نماند که ابراهیم چندین مرتبه از او خواستگاری میکند و مدت زیادی هم منتظر بله میماند...!خواهر میگوید: «ازدواجش برمیگردد به سال ۶۰. یک روز زنگ زد به مادر و تلفنی ماجرای خواستگاری اش از یک دختر اصفهانی را در پاوه گفت. مادر اول اعلام نارضایتی کرد و خواست همین جا شهرضا برایش یک دختر پیدا کند، اما حاجی قبول نکرد و گفت من همسری را میخواهم که همه جا دنبالم باشد. حتی تا لبنان ...
این دختری که انتخاب کردهام همان است که میخواهم. خدارا شکر همین طور هم بود. خانمش همیشه با ابراهیم بود و فقط موقع عملیاتها که میشد، آن هم با اصرار حاجی بر میگشت اصفهان.» با همه موانع موجود بر سرراه ابراهیم، بالاخره در سال ۶۰، به همسر مورد علاقهاش میرسد و خطبه عقدشان با کمترین تشریفات و آداب و رسومی و تنها با یک مهریه ۱۵۰ تومانی آن هم با اصرار پدر عروس، جاری میشود (همسر ابراهیم یکی از شرطهای ازدواجش با او، نداشتن مهریه بوده است). همسر حاجی خیلی دلش میخواسته که امام خطبه عقدشان را بخواند، ولی حاجی میگوید: «من راضی نیستم وقت مردی که این همه انسان با او کار دارند را به خاطر کار شخصی خودم بگیرم.» مادر میگوید: «موقع جاری شدن خطبهشان که توسط یکی از روحانیون اصفهان انجام شد، تنها من و دختر بزرگم همراه عروس و داماد بودیم. بعدش هم یک انگشتر عقیق دست هم کردند. همین... و رفتند گلستان شهدا . ساعاتی بعد هم عازم جنوب شدند.»
بار آخر قسمش دادم که زود به زود به من سر بزند
مادر از آخرین باری که ابراهیم را دید اینگونه میگوید: «سه ماهی میشد نیامده بود تا بالاخره یک روز از جبهه دل کند و آمد. این بار خیلی قربان صدقهاش رفتم و قسمش دادم که زود به زود به من سر بزند. « خواهر ابراهیم ادامه میدهد: «دفعه آخری که داشت به جبهه میرفت، یک طور عجیبی شده بود. همیشه به من میگفت آباجی. این بار هم دقیقا همین را گفت و خداحافظی کرد، ولی چند باری رفت و برگشت و نگاهم کرد و توی چشمهایم زل زد. انگار دلش نمیآمد برود.»
وقتی خبر شهادتش را آوردند!
مادر از سختترین لحظه زندگیاش میگوید: «داشتم شیشههای خانه را برای عید پاک میکردم که دامادم وارد خانه شد و گفت حال ابراهیم خوب نیست و در یکی از بیمارستانهای اهواز بستری شده است. خیلی نگران شدم و بی تاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. بیقراری امانم را بریده بود. تا اینکه که پسر بزرگترم آمد و بدون هیچ مقدمهای وقتی این حالات مرا دید گفت منتظر کی هستی مادر؟ ابراهیم شهید شده است. با شنیدن این خبر بیهوش شدم. پدر ابراهیم هم از حال رفت و روی زمین افتاد. چند ساعتی اصلا توی این دنیا نبودیم...» از او میپرسم با این همه فعالیت ابراهیم، هیچ گاه خودتان را برای شنیدن خبر فرزندتان آماده نکرده بودید؟ سری تکان میدهد و میگوید: «چرا منتظر شهادتش که بودم، ولی خوب هرچه که باشد مادرم، دلم نمیآمد خار به پای بچهام فرو رود. میگفتم ان شاءالله ابراهیم میماند و به اسلام خدمت میکند.»
صدام برای سر حاجی، جایزه گذاشته بود!
صدام از بی بی سی اعلام میکند، هر کسی سر همت را برای ما بیاورد، جایزه دارد. وقتی حاجی شهید میشود، دوباره صدام در بی بی سی اعلام میکند، خمینی دیدی همتت را هم کشتیم! امام هم این را میشنود ... آن موقع امام دستور میدهد، تشییع جنازه باشکوهی برای او برپا کنید.
سردار خیبر را به تهران منتقل میکنند
پیکر مطهر حاج ابراهیم همت به تهران میرود و ۲۴ ساعتی آنجا میماند. بچههای لشگر ۲۷ محمدرسول الله میخواهند حاجی را تهران در بهشت زهرا دفن کنند، ولی بیتابیهای مادر اجازه نمیدهد و او را برای تشییع و تدفین راهی شهرضا میکنند. مادر میگوید: «جنازه پسرم را میخواستند تهران دفن کنند، بهشت زهرا ! خودش هم همان روزهای آخر که رفته بود آنجا، پایش را زده بود کنار قبر شهید چمران و به محسن رضایی گفته بود، اینجا جای من است! وقتی هم که شهید شد، کنار قبر چمران را برایش آماده میکنند تا آنجا دفن شود، اما پسر بزرگم از راه میرسد و اجازه نمیدهد. میگوید مادرم این سالها به اندازه کافی چشم انتظار ابراهیم بوده است. جنازهاش را باید ببریم شهرضا.»
آوردن جنازه به شهرضا، دردسر ساز میشود
خواهر ادامه میدهد:«خلاصه سر آوردن جنازه داداش به شهرضا دعوا بود و دردسر داشتیم. بچههای تهران و لشگر ۲۷ محمدرسول الله به هیچ وجهی راضی نمیشدند جنازه را به ما بدهند، ولی ما با هر سختی که بود و به خاطر مادرمان آوردیمش اینجا! بهشت زهرا هم سنگ یادبودی گذاشتیم و اورکتش را آنجا دفن کردیم.»
تابوت حاجی از لبنان میرسد و یک شبانه روز در خانهشان میماند. مادر میگوید: «یک تابوت زیبا و بی نظیری بود. بوی عطرش خانهمان را برداشته بود. » البته هفت تا خنچه دامادی هم برای حاجی میآورند که لباسهای جبهه و وسایلش را در آن تزیین کرده بودند. بچههای لشگر ۲۷ محمد رسولالله، همرزمانش در کردستان ... همه و همه، دوست و آشنا میآیند و خانه پدری ابراهیم، دیگر جای سوزن انداختن ندارد. به قول مادر، «یک هفتهای خانه مان پر از آدم میشد و خالی میشد. خیلیها آمدند. مراسم تشییع و تدفینش هم که بسیار باشکوه در شهرضا برگزار شد. شام غریبان هم برایش گرفتند. »
حاجی زد و بُرد ...!
خلاصه حاجی زد و برد. او برای این دنیا نبود.اصلا حیف همت که بخواهد بماند! حاجی مال بالا بود، مال بهشت...» اینها بخشی از صحبتهای همسری است که عمر در کنار ابراهیم بودنش، تنها دو سال طول کشید و حالا دو یادگار از او دارد. ایمان قوی و بندگی خالصانه ابراهیم؛ راز بهشتی شدنش است. این را مادر میگوید و ادامه میدهد: «مثلا خیلی مقید به خواندن صدرکعت نماز شبهای قدر بود یا اینکه انس خاصی به سوره یس داشت. حالا هم خیلیها با خواندن همین سوره یس، از ابراهیم حاجت میگیرند.
مادر دیگر خسته شده است. هرچند یادآوری این خاطرات او را به گذشته برده و خیسی چشمانش تو را عجیب محو صورتش میکند، اما دریغ از یک قطره اشک که بر روی گونههای او جاری شود! فقط هر چند دقیقه یک بار، با یک آه، غم همه روزهای نداشتن حاجی را قورت میدهد ! با خودم که حساب این آهها را کردم؛ دیدم همه زندگیام را بدهکارم .... بدهکار تو؛ بدهکار مادرت! و امروز 33 سال از آن روزهای بی ابراهیم، برای مادر میگذرد... و امروز 33 سال است که ماه جزایر مجنون، خسوف کرده است...
در معرفی شهید همت همین بس که شهید آوینی در وصفش گفته است: «این سردار خیبر، قلب مرا هم فتح کرده بود!» آری همت، فاتح قلبهای زیادی بود و همچنان درحال لشگرکشی است... چون قلبش در تصرف حضرت عشق بود! همت از خود رست و به خدا پیوست.او رفت تا ما بمانیم.همت مثل اربابش حسین(ع)، بدون سر بهشتی شد تا بگوید، خون من رنگینتر از خون اربابم نیست! آری همت، همت کرد و جاودانه شد! و این سیاهههای ما هیچگاه حق بزرگیات را ادا نخواهد کرد ...