بابای فاطمه پیش خدا رفت!
نوید شاهد: يكي از خاطره هاي خوبي كه از مرحوم پدرم به ياد مي آورم اين بود كه يك روز با بچه هاي همسن و سال در بيرون غرق در بازي كودكانه خودمان بوديم. ناگهان صداي شيون و ناله از خانه همسايه ما بلند شد. بازي را رها كرديم. در يك لحظه همه جا شلوغ شد. از دور پدرم را ديدم كه با مردهاي همسايه حرف مي زدند. هراسان به طرف پدر دويدم. گفتم بابا چه خبر شده. آرام دستهاي كوچك من را در دستهاي خود گرفت و گفت ببين دخترم، خدا بعضي از بنده هاي خوب خودش را پيش خودش مي برد. باباي فاطمه هم رفته پيش خدا. گفتم كه پيش خدا رفتن خوب است. خدا همه چيز را بهشون مي دهد و زود هم برمي گردند پس چرا گريه مي كنند. بابام لبخندي زد و گفت پيش خدا رفتن خوب است، همه دوست دارند بروند ولي زود برنمي گردند. آن روز با اينكه چيزي نفهميدم گذشت. چند روز بعد خبر دادند كه باباي من در بيمارستان بستري شده و با عجله به بيمارستان رفتيم. بابا را در آغوش گرفتم. گفتم بابا تو هم مي خواهي پيش خدا بري. گفت دخترم برام دعا كن. گفتم پس بابا من هم با تو پيش خدا مي آيم. بابام خنديد و گفت بايد خدا خودش دعوت كنه. فردا خبر اوردند كه پدرت شهيد شده. با خودم فكر مي كردم پس هر كسي كه شهيد بشود به نزد خدا مي رود. با اين خيال كودكانه خود بزرگ و بزرگتر شدم تا اينكه فهميدم بابام راست مي گفت. اين بنده هاي خوب هستند كه پيش خدا مي روند. اي كاش ما هم اين لياقت را داشته باشيم كه پيش خدا برويم.