ستبر تیر و ترکش
آب شتک می زد و قایق با هر موج دور تر می رفت. وقتی پیاده شدیم تا دنبال جعبه کمک های اولیه بگردیم، گفته بودم طناب قایق را به یک جایی بگیراند. حالا محمدی همین طور افتاده بود روی مهمات و قایق مانند گهواره با تن نیمه جانش روی آب تکان می خورد.
سر صبح گفتند قایقی را که مبنی کاتیوشا رویش نصب است، بردارم و با دو نفر از بچه های اردبیل برویم جلو. مسیر قایق افتاده بود به جاده آبی عراقی ها. موشک های کاتیوشا آسمان را می شکافتند و زوزه کشان پیش می رفتند. هفتاد تا راکت پرتاب کردند. نزدیک سنگر های عراقی می شدیم که توپی کنار قایق سقوط کرد و موج انفجار ما را در هم کوبید. چشم هایم سیاهی رفت. افتادم کف قایق و اشهدم را گفتم. تکه ای از ترکش خورده بود به سر محمدی و پرتش کرده بود روی مهمات.
قایق نعره کشان پیش می رفت. کم مانده بود آب تمام قایق را بردارد و غرق مان کند. رو به پسر اردبیلی فریاد زدم:«سکان رو بگیر»! خیره نگاهم کرد. شوکه شده بود. تقلا کردم تا خودم بلند شوم. دستم مثل تکه گوشتی از کتف آویزان مانده بود و حس نداشت. با یک دست قایق را هدایت کردم و کشاندم لبه خشکی. عراقی ها عقب نشینی کرده بودند و سنگرهایشان خالی بود.
خون دستم، لباسم را خیس کرده بود و رنگ سرخ پاشیده بود تا روی سینه ام. به دستم نگاه کرد و گفت:« می روم دنبال جعبه کمک های اولیه». از قایق که پیاده شدم، احساس کردم کسی چنگ انداخته به گلویم و دارد خفه ام می کند. سینه ام تنگ می شد. جیپی که قرار بود بیاید و مهمات و لوازم را تحویل بگیرد، نرسیده بود. بلا تکلیف مانده بودیم. سوار قایق شدیم و مسیر برگشت را پیش گرفتیم. می دیدم از سر محمدی قطره قطره خون چکه می کند توی دل آب. خواستم چفیه ام را از دور گردنم باز کند و سر محمدی را ببندد. برای آخرین بار پرسیدم:«حالت چطوره محمدی»؟ زار زد.
قایق ما آرام پیش می رفت و از رو به رو قایقی با سرعت می آمد سمت ما. نرسیده ایستاد و گفت:«چرا بر می گردید»؟
گفتم:«زخمی شدیم، جیپ هم که نیامد».
جا به جا شدیم و همان پسر اردبیلی قایق مینی کاتیوشا را دوباره به جلو برگرداند.
انتقال مان دادند به بهداری. گفتند:«محمدی به بهداری نرسیده شهید شد».به پرستار گفتم:«چیزیم نیست. فقط نفس که می کشم، انگار چیزی سینه ام رو خراش می ده». معاینه ای کرد و گفت:«خون پر شده توی شکمت».
به پشت خواباندم و مهره های ستون فقراتم را شمرد. به سومی که رسید، قیچی را فرو کرد توی گوشتم. دادم هوا رفت و ناله کنان گفتم:«اخوی! اینکه از ترکش صدام بدتر شد». با دست به پشتم زد و گفت:«حرف نزن»! شلنگی را فرو کرد توی شکمم و یک سرش را به شیشه ای وصل کرد. گفت:«حالا تا می توانی حرف بزن و سرفه کن»!
با هر سرفه من، خون توی شیشه سر ریز می شد.
هم زبان خودم بود. حرف مان را خوب به هم می فهماندیم. روی تخت بیمارستان مچاله شده بودم. دنبال ملحفه ای می گشتم تا دور خودم بپیچم و کمی جلوی سوز سرد تبریز را بگیرم که روی پوست تنم می نشست. زنی چاق با اونیفورم سفید هن و هن کنان خودش را کشید سمت تخت من. همین طور که پرونده ام را پر می کرد، گفت:«بی حجابی برای مرد ها هم هست»! پوزخندی لب هایش را شکل داد.
گفتم:«بله خواهر، شما درست می گید. اگه میشه لباس بیمارستان را تنم کنید». برگشت سمتم و گفت:«چطوری؟ شما بیمارید نیازی نیس». به آرامی جواب دادم:« باز حرف شما درست خواهر من! اگه تیر و ترکش صدام نمی خوردم که الان اینجا روی تخت بیمارستان با این وضع نبودم تا شما بهم بگید بی حجاب».
راوی: ولی الله امیدی