و باد مي آيد و هي خاكسترش را...
يك چندم من،از تمام پيكرم ريخت
دنبال نيم ديگرم مي گشتم،اما
آن اتفاق افتاد و نيم ديگرم،ريخت
يادم نمي آيد چه شد! از حال رفتم
آن لحظه كه، ديوارهاي سنگرم ريخت
خون زيادي از دلم رفت و تنم آب
شد،قطره،قطره،قطره،روي بسترم ريخت
در،آينه ته چهره اي از من،فقط ماند
درآينه،هر روز،موهاي سرم ريخت
بر روي تختي،بي صدا ،افتاده بودم
وقتي نگاه انداخت،ترس مادرم ريخت
يعني مرا نشناخت اما گريه اش را
بر روي تاول هاي گريه آورم،ريخت
*****
باد از كنارم رد شد و خاكسترم را
برداشت از من،لايه لايه،برد از اينجا
پس كوه تاول هاي من،آتش فشاني است
كه آهي گدازه،راه مي افتد از آنها
من لذت يك درد زيبا را،چشيدم
هر تاول زشتي كه ميآمد،به دنيا
هر كودكدردي كه با شيطاني خاص
از نردبان دنده هايم رفت بالا
چيزي شبيه سايه اي رنگي و كوچك
از پيله ي اين شعر،بيرون مي زند،تا
آن قاب هاي مشكي بر چسب ديوار
پروانه اي كامل شده،پروانه اي با
دو تكه بال سوخته،ازآتش عشق
و باد مي آيد و هي خاكسترش را
منبع: كتاب سوختگان وصال، نكوداشت جانبازان شيميايي، نهاد نمايندگي مقام معظم رهبري در دانشگاه تهران، دفتر هنر و ادبيات، 1381 صفحه:23