تجدید میثاق شاعران با شهید سلیمانی + تازه ترین سرودهای شاعران در وصف سردار آسمانی
به گزارش خبرنگار نوید شاهد شب شعر «سردار آسمانی» با حضور شاعران پیشکسوت و جوان سهشنبه شب ۱۷ دی در تالار اندیشه حوزه هنری برگزار شد. در این مراسم شاعران سروده های خود را به سردار شهید حاج قاسم سلیمانی تقدیم کردند.
سعید بیابانکی
پناهنده شد باور زخمیام
به مثل نسیمی که در چشم توست
رسیدم پس از واهی شک و اشک
به عینالیقینی که در چشم توست
من از سرزمین شبی روشنم
همان سرزمینی که در چشم توست
به انگشتر خلوتم جلوه داد
حضور نگینی که در چشم توست
زلال مبین شبم را شکست
زلال مبینی که در چشم توست
مرا رهنمون شد به شوقی شگرف
غم نازنینی که در چشم توست
در این دوزخ پست دستم گرفت
بهشت برینی که در چشم توست
برایم جهانی نوین آفرید
جهانآفرینی که در چشم توست
علی موسوی گرمارودی
چنین بود که به هر دیده در تو مینگرم
تو صعب و سخت و بلندی
چو صحرای سترگ
ستبر و صیقلی و صاف و ساده و نستوه
به زیر شانه گرفته همه جلالت کوه
ستاده بر زیر کوهسار
چنین بود که به هر دیده بر تو مینگرم
تویی زلالتر از چشمههای اندیشه درون دامنه دره نهان خیالم
تویی چو خواب کبوتر به بادگیر غروب٫ هزار مرتبه نازک
هزار بار صمیم
پرندهگونهتر از پرنیان مهتابی
تو چون آبی
امیر عرصه دلهای سلیمانی
هم از خیال فراسوتری به نرمی وهم
هم از خروش فراتر به استواری کوه
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است
درون شهر یکی گفت رستم آمده است
و دیگران همه گفتند آری آمده است
و نیز همره او چند و چند مرد دگر
زریر و نوذر و گیو و کاوه آهنگر و کاوههای دگر
و پور سام و نریمان و همرهان اکنون دوباره زنده شدند
ز جنگ اهرمن آن زمانه فرسودند
به جنگ اهرمن این زمانه آمدهاند
محمدعلی مجاهدی
شبی که روی تو را خاک در نهان گرفت
ستاره ریخت ز چشمه که آفتاب گرفت
چنان خیال تو ای گل در اشک من جاری است
کز آب دیده من میتوان گلاب گرفت
ز خندهای که نشستهاست بر لبش پیداست
که کام
دل ز دعاهای مستجاب گرفت
به لطف حضرت زهرا در آخرین دم عمر
خط شفاعت خود را ز ابوتراب گرفت
فرازی از سرودهای در وصف شهید چمران
در کوچ
پرستوها در همهمه گل میکرد
در شور قناریها با زمزمه گل میکرد
در دامن
دلتنگی بیواهمه گل میکرد
در حنجره سرخش یا فاطمه گل میکرد
چون عطر
نجیب یاس در پنجرهها جاری است
با نعره یا عباس در حنجرهها جاری است
گلبانگ
اذان او از ماذنه میرویید
مانند گل خورشید از روزنه میرویید
با
تنتنه گل میکرد با هیمنه میرویید
در میسره میجوشید در میمنه میرویید
مردی که
نبردی سخت با ما و منیها داشت
پیکار اهورایی با اهرمنیها داشت
موسیقی
چشم او با قافیه میجوشید
آهنگ مناجاتش در ادعیه میجوشید
با
زمزمه میرویید با مرثیه میجوشید
آن مرد که خون او در بادیه میجوشید
گلهای شقایق را آتش زده داغ او
داغی که فروزان خواست این کوره چراغ او
مردی که
تبار او از ایل تبر بوده است
یک عمر خلیلآسا همزاد خطر بوده است
قد قامت
تکبیرش هنگام اثر بوده است
در حنجر فریادش طوفان شرر بوده است
مردی که
پای زر زنجیر زدن داند
شیری که به روی زور شمشیر زدن داند
یوسفعلی میرشکاک
نه؛ سوگوار تو نیستم
بر آسمان میگریم که همچنان واژگون مانده است
بر خورشید میگریم که همچنان بیهوده با ابرها مجادله میکند
بر ماه میگریم که همچنان شب را به دنبال میکشد
اما بر تو نمیگریم
از کدام سیاره آمده بودی
که با زمین کنار نمیآمدی، مگر آنکه با گامهایت همراه باشد؟
به کدام سیاره برگشتهای
که زمین از همیشه تباهتر وبیهودهتر به گرد خود میگردد؟
تقدیر درخت به خاک افتادن است
تقدیر گوسفند قربانی شدن
تقدیر گرگ گلولهخوردن
و تقدیر آدمی جان سپردن
تو اما پشت تقدیر را به خاک رساندی
و ماندی
اما نه بر زمین
و نه در آسمان
بر نطع جاودانگی نام خداوند
در معراجی بیبازگشت
چگونه میتوان تو را در سوگواری به پایان رساند؟
سوگواران ناگزیرانند
و تو ناگزیری را به پایان رساندهای
نه، من باری سوگوار تو نیستم
اما پرسشی با من است
همچون ترکشی کوچک
خلیده در جگرگاه
چگونه از قطعنامه تحمیلی بیرون ماندی؟
و کربلای خود را به فرجام رساندی؟
قطعنامه یکایک ما را حتی از خاطر خود ما برد
چندان که اربعین ما
پیاده به کربلا رفتن شد
حسنا محمدزاده
در دل نامردمیها مرد بودن دیدنیست
با زمین و آسمان همدرد بودن دیدنیست
سینهای سد میشود تا سیلبند غم شود
میرود چشم امید عالم و آدم شود
میرود تا پرچم ایمان نیفتد بر زمین
برگ برگ زخمیِ قرآن نیفتد بر زمین
در تبار ما به جنگ باد رفتن تازه نیست
درس تاریخ است؛ تاریخی که بیشیرازه نیست
ایستادن را برایم کوه، هجّی کردهاست
تیغ بودن را یلی نستوه، هجّی کردهاست
با تواَم ای شانهی با مارها آراسته!
از دل هر قطرهی خون کاوهای برخاسته
فکر کردی مرگ رستم ضربهی پایانی است؟!
در رگِ مردان اینجا شاهنامهخوانی است
شاهنامه خوانی است و گرمی شور و جنون
میخروشد.... در رگِ غیرت نخشکیدهست خون
بیوطن، جان هم نباشد؛ عاشقی در خوی ماست
نبض ایمان است آن تیری که در برنوی ماست
بر زمین افتاده حتی، روشنایی در شباند
دستهایی که نگهبان حریم زینباند
این عقیق سرخ از انگشتر دنیا سر است
در رکاب آسمان قطعا سلیمانیتر است
جاریِ بیانتها! دریا مبارک باشدت
خندهی نورانی زهرا مبارک باشدت
شعر من آمیزهی دلتنگی و فریاد بود
در هوای وصل تو ذکرِ مبارکباد بود
محمدرضا طهماسبی
گرچه شکسته شاخساریم
گرچه ترک خورده اناریم
گرچه ز داغ مهربانان
آتشگرفته لالهزاریم
گرچه شبیه آبشاران
چون هق هق یک ریز باران
گرچه به اندوه نگاران
ما گریه بیانتهاییم
گرچه چون آتش داغداریم
گرچه سراپا سوگواریم
بر سینه گرچه مینگاریم
ما از شهیدان شرمساریم
با یکدگر وقتش رسیده
همداستان همشانه باشیم
پنهان
چرا در خانه باشیم؟
ما تیغ تیز آفتابیم
آماده جنگ و قیامیم
از پای تا سر انتقامیم
ما جاننثاران امامیم
جنگآوران کارزاریم
این عاشقی گر نیست، پس چیست؟
عاشق تر از ما گو کیست؟
در ما نشان خستگی نیست
ما عاشقان کهنهکاریم
دنبال
اقیانوس گشتیم
از سنگ از صخره گذشتیم
دریادلان کوه و دشتیم
باری چو جوی و جویباریم
برگو به ابن سعد و حجاج
ما را نمییابی تو محتاج
چون چون خلیج فارس مواج
چون چون دماوند استواریم
ایرانیان با نجابت
فرهنگمان عشق و شهادت
ما فرش
خوشنقش صلابت
با تار و پود اقتداریم
مرد وزن از هر سو رسیدیم
ایرانیان رو سفیدیم
ما رستم و گردآفریدیم
الحق که از این ایل و تباریم
ما را چنین آرام ننگر
آرامش ماقبل طوفانیم
مشت مکرر روی زانو
ما دندان به دندان میفشاریم
تو
عمروعاصی حرف مفتی
لاتی، ملاتی، تو میافتی
اینبار کژبین راست گفتی
ما انحنای ذوالفقاریم
ای اشعری، مالک اگر رفت
شمشیر مالک مانده با ما
ما فاتحان نهروانیم
ما پاسخ آن این عماریم
قاسم سلیمانی منم من
قاسم سلیمانی تویی تو
او ما
شد و دنیا بداند
پیوسته ما در انتشاریم
شعری خطاب به ترامپ:
او چه
پنداشته ما دیده گریان داریم
او چه پنداشته احوال پریشان داریم
جمله
آشفته آن زلف رها در بادیم
این پریشانی از آن موی پریشان داریم
با خود
این تیغ چه پنداشته؟ ما در رگمان
غیرت سرخ امیران جبیران داریم
برسانید به گوشش که خزان رفتنیاست
ما به سرسبزی این باغجه ایمان داریم
برسانید
به گوشش که اگر سنگ شود
شیشه عطر و گلابیم که خواهان داریم
برسانید
به گوشش که اگر تیغ شود
رود همواره مستیم که جریان داریم
برسانید به گوشش که کویریم ولی
چشم به مرحمت حضرت باران داریم
برسانید به گوشش که به خاک افتاده
اگر انگشتر و انگشت سلیمان داریم
شود از کاخ سفیدش چو برون دیو سفید
پاسخش لشکری از رستم دستان داریم
گر زیاد است به شامات ستم ابن زیاد
ما به ایران همه سلمان مسلمان داریم
برسانید به گوشش که علی تنها نیست
مالک اشتر ازین دست فراوان داریم
محمدعلی ملکیان
اهل دنیا
را خیال مرگ حتی میکشد
عاشقان اما با مرگ زندهتر خواهند شد
گردو
خاکی کردی و بنشین که توفان را ببینی
وقت آن شد قدرت خون شهیدان را ببینی
میرود
تابوت روی دست مردم چشم واکن
تا که با چشم خودت فرش سلیمان را ببینی
پاشو از
پای قمارت روی دور باخت هستی
/ پاشو باید آخرین اخبار تهران را ببینی
گوش کن
این بار حرف از مرگ شیطان بزرگ است
رو به خود آئینهای بگذار شیطان را ببین
خواب را
دیگر حرام خود کن از امشب که باید
باز هم کابوس موشکهای ایران را ببینی
رازها
در ذکر بسم الله الرحمن الرحیم است
وعدهها داده خدا باید که خدا را ببینیم
قول دادیم
انتقامی سخت میگیریم
بنشین تا که فرق قول کافر با مسلمان را ببینی
حامد حسینخانی، از شاعران اهل کرمان:
سردار
سر است و سر به سامان برگشت
پیمانه شکست و مست پیمان برگشت
بر شانه
باد تخت او را دیدند
هدهد خبر آورد سلیمان برگشت
رضا قاسمی
باز از
معرکه سربند شهید آوردند
سرمان بند عزا بود، امید آوردند
کربلا
تکهای از تربت اعلا آورد
قبله همراه خودش قبلهنما را آورد
سر به راهش بسپارید که سردار آمد
بین آغوش علمدار، علمدار آمد
تا حرم
فاصلهای نیست مجاور شدهایم
شده تابوت ضریح و همه زائر شدهایم
چشممان
خیره به انگشت امام روضه است
عکس انگشتر سردار تمام روضه است
این چه
عطری است که پیچده میان کفن است؟
عطر تربت به مشام آمده بوی وطن است
گرچه
تابوت علمدار کمر میشکند
دست بر سر زده ماست که سر میشکند
داغداریم
ولی مرد نبردیم هنوز
کشته دادیم ولی جنگ نکردیم هنوز
رجز
آخرمان اول بسمالله است
به معاویه بگویید علی در راه است
حرف کافی
است که گوش شنوا در ما نیست
به معاویه بگویید علی تنها نیست
گوشمان
پر شده از حرف نترسان ما را
بهمنیم این قدر از برف نترسان ما را
صخره ایم
از غضب سنگ نترسان ما را
مرد جنگیم پس از جنگ نترسان ما را
لشکر
ابرهه از خشم ابابیل بترس
آی فرعون زمانه ازنفس نیل بترس
بشنوید از طرف لشکر ایرانیها
انتقاماست فقط حرف سلیمانیها
بلند
بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار
میلاد عرفانپور
زمان به هوش آ زمین خبردار
که صبح برخاست صبح دیدار
چه صبح نابی چه آفتابی
چقدر روشن چقدر سرشار
قسم به
والشمسهای قرآن
قسم به فانوسهای بیدار
قسم به از بند خویش رستن
قسم به مردان خویشتندار
قسم به والعادیات ذبحا
قسم به آیات فتح و ایثار
قسم به با مرگ زیستنها
به ایستادن
میان رگبار
چه فرق دارد شام و فلسطین
عراق و ایران یکیاست پیکار
بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار
به جز تو اینسان به جوهر جان
که داده پاسخ به این عمار؟
اگرچه بالاتری از آنان
به سرو
میمانی و سپیدار
به یار
میمانی و سپاهش
به ۳۱۳ علمدار
خوشا اگر چون تو هر چه سرمست
خوشا اگر چون تو دیندار
نه دین در شب گریختنها
نه دین دنیا نه دین دینار
تو سیفالاسلام روزگاری
اما نه از دین خود طلبکار
به خویش میپیچی از لطافت
به پای طفلی اگر رود خار
چه جای سجیل که ابابیل
گرفته نام تو را به منقار
تو یار سرچشمه حیاتی
هرآنکه یار تو نیست مردار
تو اهل اینجا نه از بهشتی
تو اهل پروازی و سبکبال
نه اهل
این سجدههای سطحی
نه اهل آن روزههای شکدار
قسم که من ینتظر تویی تو
قسم به این زخمهای بسیار
بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار
نغمه مستشار نظامی
این داغ خروش غم دیرینه ماست
داغی است که جاودانه در سینه ماست
تا چشم به راه حضرت موعود است
سردار سپاه قدس آئینه ماست
ندیدم هیچ سرداری به سرداری سردارت
که بیسر سر فرود آورده باشد پیش دستارت
سرت تاج سر سردارهای بیسر عاشق
چه طوفانهاست در آرامش چشمان بیدارت
هزاران سال را طی کردهای با پای سر اما
هزاران سال دیگر همچنان گرم است بازارت
غریبی، تشنگی زخم گلو، بازوی نیلی
سراسر
پاسدارانند و سربازان دیندارت
نمیترسند از مرگی که رنگ زندگی دارد
چه شیرین است وقت دادن جان شوق دیدارت
جهانداران
غریبی پشت چشمان تو پنهاناند
هزار آئینه
در پلکت نماز صبح میخوانند
شب از شوق نگاهت سینهریز از کهکشان دارد
به یادت اختران در هفت گردون مست و حیرانند
نگاه عاشقت از شاعران شهر دل برده
تبسم میکنی ابیات در تعبیر میمانند
سکوتت حرفها
دارد که در گفتن نمیآیند
غزلهایم پر از آرامش قبل طوفاناند
ببار ای
ابر رحمت در دلم شوری به بار آور
کویرم چشمهای تشنهام دلتنگ بارانند
تو سردار
هزاران لشکر ملک سلیمانی
شهیدان در نگاه تو نماز عشق میخوانند٫
فدای غیرتت
خیل علمداران این میدان
فدای دستهای تو سر یاران این میدان
«لبخند خدا بسته به لبخند حسین است
پس باش پی آنچه خوشایند حسین است
تعریف من از عشق همان بود که گفتم
دربند کسی باش که در بند حسن است
جای دمشق اینبار سمت عشق عازم شد
اسمش که قاسم بود، جسمش نیز قاسم شد
در پیکرش دیدم گریز روضه روضهخوانها را
همروضه قطعالیمین هم عربا عربا را
افتاده روی خاک دستی پاک و نورانی
انگشتری با خاتم سرخ سلیمانی
حالا همه لابیگری را خوب فهمیدیم
تضمین امضای کری را خوب فهمیدیم
عباسها را میکشی ای شمر خودکامه
زیرا که بیزارند آنها از اماننامه
عباس ما رو کرد دست منحرفها را دیدیم
آخر برکت اف. ای تی. افها را
ای دشمن خونخوار بنشین و تماشا کن
هنگام رزم ماست گورت را محیا کن
ای آنکه با تو پر شده میقات بعضیها
ای کد خدا و قبله بعضیها
هر چند در داخل تو با برخی همدستی
لعنت بر آنها بعد از این با ما طرف هستی
این خاک رهبر دارد و خاکی پر از رهروست
آری دیگر پایان دوره بزن در روست
ای کشور محبوب آقازادهها
چیزی نمانده که بیفتی تو به پای ما
دیدی چگونه باختی حالا قمارت را؟
سردار ما با رفتن خود ساخت کارت را
ما را تو با این کار خود بیدارتر کردی
سردار ما را شک نکن سردار تر کردی
در هر نبردی او به نامردان فشار آورد
با رفتنش نیز پیروزی به بار آورد
او کاوه بود و بالاتر رفت درفش او
حتی سرت ارزش ندارد قدر کفش او
با مرگ هم دیگر در این طوفان نمیمیریم
چیزی نمانده انتقامی سخت میگیریم
ما اهل صلح و منطقیم از جنگ بیزاریم
اما از این پس با تو قاسم کشتگی داریم
چیزی نمانده تا برخیزیم سوی تو
همرنگ مویت میشود از ترس روی تو
چیزی نمانده تا بفهمی آه یعنی چه؟
در صفحههامان ذکر بسم الله یعنی چه
چیزی نمانده تا ببینی با پریشانی
در پایتخت خود اتوبان سلیمانی
موشک به خاکت میخورد از چند ناحیه
کاخ سفیدت میشود حسینیه
ما با تو میجنگیم تا وقتی نفس داریم
ما پشتمان عمری است طوفان طبس داریم
دنیای بیسردار هرچند تاریک است
فردای روشن میرسد، خورشید نزدیک است
حاجعلی انسانی، مداح و ذاکر اهل بیت
دیدند در او غیرت ایرانی هست٫ در عشق علی خلوص سلمانی هست٫ با دیدن انگشتری او گفتیم/ او نیست و خاتم سلیمانی هست.
یک عمر شهید بود و دلباخته بود، بر دشمن و نفس خویش تاخته بود٫ از پیکر سوخته چه طرفی بندم؟ او سوختهای بود که خودساخته بود.
عمری است که جای در دل ما کردی، نه در دل ما که جا به دلها کردی٫ از باور تو کثرت ما وحدت شد٫ هر چه تو، من او، همه را ما کردی.
برخیز و ببین به عاشق بسیارت، این مشتریان و گرمی بازارت٫ مردم همه بهر دیدنت آمدند، بسته ست چرا دو چشم مردمدارت.
دستشان باز شد آلوده به خون جانیها
بیدوام است ولی خنده شیطانیها
کم علمدار ندادیم در این کرب و بلا
کم نبودند در این خاک سلیمانیها
جای هر قطره خون صد گل ازین باغ شکفت
کی جهان دیده ازین گونه فداکاریها
آرزو داشت به یاران شهیدش برسد
رفت پیوست به حاج احمد و طهرانیها
شعله شد خشم فروخورده ما از این داغ
کممباد از سرشان سایه نادانیها
برسانید به آنها که پشیمان نشوند
ثمری نیست در این دست پشیمانیها
غیرت است بین که همه پیر و جوان میبندند
گره بر چکمه و سربند به پیشانیها
انتقامش به خدا از حججی سختتر است
وای از مشت گره کرده ایرانیها
راهی قدس شده لشکر آزادی قدس
این خبر را برسانید به سفیانیها
علیمحمد مؤدب
تا نام دوست بر لب ما هست
خون هست و خاک هست و خدا هست
دستان ما تهی، دلمان پر
از ما ولی تمام جهان پر!
ضعفیم و غیر ضعف چه باشیم؟
از خود مباد بت بتراشیم
ای خود تو را مباد ببینیم!
خود را کم و زیاد ببینیم
خود را مبین! خدای تو دیده است
ضعف تو را و در تو دمیده است
در هر نماز قامت عشقیم
ما نفخه قیامت عشقیم
خود را اگر نیاز ببینیم
خوب است در نماز ببنیم
هر دم که تیر آمد و بارید
ما را به حال خود بگذارید
تا از امام پیش بیفتیم
وآنگه به خون خویش بیفتیم
به به چه حال و راز و نیازی!
پیش از امام ، به چه نمازی!
بی جوشن آمدیم و زره ما
جان را نهاده ایم به زه ما!
بی تیغ و جوشنیم و جهادیم
جان را به جای هر چه نهادیم
دل سوخت تا پسند تو باشد
بر شعله ها سپند تو باشد
آتش بگو بجوشد و خون هم
دل هست و عشق هست و جنون هم
فرعون هرچه حیله بیارد
موسا به جز عصا چه بیارد؟
ماییم و تکیه مان به عصا نیست
سعیی که هیچ غیر صفا نیست
اینک عصا که زنده عشق است
سعی دل طپنده عشق است
این اژدهای معجزه ماست
سعی و صفای معجزه ماست
ما جز دل شکسته نداریم
جز دستهای بسته نداریم
بنگر به ما که غرقه نیلیم
چون کعبه در تهاجم پیلیم
بنگر که تکیهمان به عصا نیست
امیدمان مگر به خدا نیست
در خون تپیدگان تو ماییم
چشمی به آسمان تو ماییم
دل خون و دیده خون، تو کدامی ؟
تو آخرین سوال و سلامی
در دستخون دهر اسیریم
راهی نه غیر از اینکه بمیریم
راهی نه غیر از اینکه بمانیم
در خون خود نماز بخوانیم
ما راه و ما نماز و دعاییم
خیل شکستگان شماییم
آه ای سلام! پاسخمان ده
ما را به ما دوباره نشان ده!
ما را بخوان که یار تو باشیم
تا هست بر قرار تو باشیم
تا هست در مدار بمانیم
عمری به انتظار بمانیم
در حسرت بهار بمیریم
در حسرت بهار بمانیم
در انتظار یار بمیریم
در انتظار یار بمانیم
دوری ز وطن غم است؛ غم و تنها غم،
من میفهمم که از دیارم دورم
راوی گفت از شهادت در غربت
من یاد حسین و کربلا افتادم
ای کشته ابنای نصارا و یهود
افتادن تو نیز قیام است و قعود
مانند حسین رفتی اما انگشتریات هنوز در دستت بود
ای مرد سلامی از زبانم برسان
دیدی که خودم نمیتوانم
پیش شهدای زینبیون رفتی
پیغام مرا به دوستانم برسان
دنیا و هوای نفسم را بنده شدم
زینب تو مرا ببخش شرمنده شدم
هربار که از شهید گفتند و حرم
۷۲ بار مردم و زنده شدم
این کار کمی نیست که لطف و کرم است
تا آخر عمر هم بباری کم است
تنها نه
شما مدافعان حرمید
زینب خودش از مدافعان حرم است
این صفِ بیرخنه، پرصلابت و ممتد
اسماعیل امینی
«آینهبندانِ
مهرِ طالعِ سرمد
بزمِ شهیدانِ سربلندِ سرآمد
سلسله نور از ازل به ابد نور
این صفِ بیرخنه
پرصلابت و ممتد
صادق و آزاده
پایبند به پیمان
منتظران، رهروانِ دینِ محمد
دلیران
نه پُرشمار، نه خیلی
مثلِ شبِ قدر
در نهان و زبانزد
مثلِ نگین در کفِ زمینِ تهیدست
گوهرِ یکدانهاند و دُرّ و زبرجد
حجتِ حقاند و اخترانِ شبِ تار
وسعتِ دریای بیکرانهی بیحد
از افقِ بیکران برآمده سردار
تا که به پیمانِ دوست دست گشاید
رایتِ فرزانگیست
مردِ مصمم
تهمتِ مردانگیست
مردِ مردد
مردِ حقیقی
میانِ اینهمه
اشباه
چون خبرِ خوش در اینهمه خبرِ بد
جاهِ سلیمانی است و ذلّتِ دیوان
طالعِ او چون دمید، دیو گریزد.»