دلم آتش گرفت از داغِ این ققنوس
«گر انگشت سلیمانی نباشد/ چه خاصیّت دهد نقشِ نگینی؟» (حافظ)
به بالی، بلبلان بالاتر از افلاک بالیدند
قناریهای شیدا تا به قافِ عشق کوچیدند
صد و دَه سارِ سرمست از سپیداران سفر کردند
سپیده سر زد و با صبح پیوستند و خندیدند
کبوترهای کوکوخوان، به هر کوی و به هر کوچه
به یادِ یار خواندند و نشانِ شوق پرسیدند
خوشا حالِ پرستوها و هدهدها و تیهوها
خوشا چرخِ چکاوکها که چرخیدند و گُل چیدند
خوشا کبکان و گنجشکان و طوطیها و قمریها
که شهبازی شدند و... در پَرِ قوها نگنجیدند
نشاید حاصلِ عمرم کم از عمرِ حواصیلان
که از ساحل سفر کردند و اقیانوس نوشیدند
هلا اینان، هلا اینان، عقابان اند و شاهینان
اگر در زندگی خیریست، اینان خوب فهمیدند
شهیدان شاهدِ اعجازِ آغازند و پروازند
«پرندهتر ز مرغانِ هوایی»، این صَنادیدند
شهیدان، در پیِ سیمرغ، سی مرغ اند و سی جزء اند
که خود را جمله در آیینه آیات او دیدند
شهیدان در پیِ «هل مِن معین»، لبّیکِ خون گفتند
شهیدان ایزدِ قرآنِ ناطق را پرستیدند
دلم خون است از دیوان، در این ملکِ سلیمانی
چه قاسمها که در این کربلا بر خاک غلتیدند
دلم آتش گرفت از داغِ این ققنوس، یا قدّوس!
اگرچه قهرمانانِ سیاوشوار، جاویدند
یزیدانِ معاصر را بگو این خون نمیخوابَد
بگو تا شرک باقی هست، سرها وقفِ توحیدند
منبع: فارس