زندگی نامه شهید رضا چادر كافور
خداوندا توفيقي عنايت فرما كه زندگي نامه برادرم را آ نطوري كه حقيقت است بنويسم و احساسات برادرانه به كنار رود. از تو ياري م يطلبم پروردگارا، هر چه فكر كردم كه چگونه آغاز كنم كه بيش از حد ننويسم و كاغذ را سياه نكنم بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه بايستي تمامي كارها را اجمالاً كوتاه كرد آري، برادرم متولد سال 1341 بود و دوران كودكي را با دشواري سپري كرد و به سنين بالاتري رسيد، دوران كودكي را مادرم زحمات فراواني براي او كشيده است. مدت طولاني او مريض بوده است كه اميدي به خوب شدن او نداشت هاند، بالاخره پدرم او را نذر امام رضا )ع( مي نمايد و حال اين بچه بهتر می شود. در سن هفت سالگي يادم م يآيد كه استعداد اسامي خوبي داشت.
در همان زمان به همان مقدار كه پدرم از اسام و احكام می دانست به او ياد داده بود، نماز را به خوبي مي خواند و در همان زمان شروع به خواندن نماز نمود ولي از سن سيزده سالگي طوري بود كه هميشه پدرم و مادرم به ما او را نشان می دادند و مي گفتند كه از او سرمشق بگيريد، چون سن او از ما كمتر ولي عشق به خدا داشتن و انجام دادن احكام از هر چيز بيشتر بود. طوري كه رفقاي خود را هم به نماز خواندن تشويق م ينمود به طوري كه همين همسايه ها بارها گفت هاند كه فرزند ما نماز نم يخواند و رضاي شما او را نمازخوان كرده است و سعي و كوشش او اين بود كه نماز را سروقت بخواند به طوري كه بيشتر اوقات قبل از خوردن غذا نماز مي خواند و م يگفت وقتي كه نماز را قبل از غذا بخواني اولاً سر سفره وضو داري، ثانياً تا شب خيالت راحت است. او هميشه با وضو م يخوابيد و بيشتر اوقات نماز امام زمان )عج( را مي خواند و عاشق اين كار بود و قبل از خوابيدن اصولاً دو كار می کرد. يا اينكه ورزش می کرد ، دعا م يخواند و بعد از شهادتش وقتي كه من مفاتيح را برداشتم و علائم روي آن را نگاه كردم ديدم كه من هيچ وقت اين كار را نمی کردم و تازه فهميدم كه درون عاشقان چه مي گذرد و خداوند چه كساني را به پيش خود م يبرد.
انشاء الله حتي از سيزده سالگي هميشه تمام روز ههايش را می گرفت حتي خود من با پدر و مادرم كه خيلي از او بزرگتر بوديم مانند او نبوديم او حتي يك روزه خود را نم يخورد و يك روزه هم تا شهادتش بدهكار نيست. حتي در سنين پا يينش هم يك روزه خود را نم يخورد، حتي بعضي اوقات پدرم با مادرم او را دعوا می کردند كه تو الان در چنين سني نمي تواني همه روز هها را بگيري و مريض مي شوي. ولي او با عشق و علاقه اين كار را می کرد. يادم مي آيد براي اينكه او در آن موقع روزه نگيرد او را صدا نمی کردند ولي او بدون سحري روزه می گرفت. در زمان انقاب او سهم بسزايي در پخش كردن اعلامي ههاي امام داشت. به طوري كه مكرر از طرف خانواده خطرات به او گوشزد م يشد. ولي او به هيچ عنوان گوشش بدهكار نبود. حتي ماه رمضان بود كه به مسجد قبا رفته بود شبي بود كه دژخيمان پهلوي به آنجا حمله می کردند و او پا به فرار گذاشته بود به طوري كه داخل كوچه بن بستي شده بود كه يك نفر درب را باز ميكند و او داخل خانه می شود. كه البته به اتفاق چند نفر ديگر با كيي از بچ ههاي كوچ همان بودند و سحري را در آنجا م يخورندو ما كه فكر می کرديم او را گرفت هاند به چند جا سر زديم ولي ديديم كه او با دهان روزه به خانه آمد و مقدار زيادي هم اعلاميه داشت كه گفت موقعي كه مارا دنبال كردند اينها را زير پل گذاشتيم و صبح دوباره اينها را برداشتيم.
در آن موقع كمك به پخش كردن نفت م ينمود. حتي روزي نفت خودمان را به پيرزني داده بود و نفت دان خالي را به خانه آورد. گفتيم نفت چه شد.گفت پيرزني را در راه ديدم كه گفت نفت ندارم و من هم نفت را به او دادم چون او واجبتر از ما بود. حتي در اين چندين سال بعد از انقاب اگر به او مي گفتيم كه برو فلان چيز را بگير كه درون خانه بود. مي گفت: بگذاريد وقتي كه تمام كرديم آن موقع برويم بگيريم. راستي بگذاريد كه خاطراتي ديگری را براي شما تعريف كنم كه او هميشه در ماه رمضان با دهان روزه سخت كار مي كرد.
بعضي اوقات روزهاي دوشنبه و پنجشنبه را هم روزه ميگرفت و بيشتر تعطيات خود را به سر كار پدرم م يرفت و هرگز هم از اينكه كارگري كند ناراحت نبود و هر وقت از سر كار پدرم يا مدرسه برمي گشت هميشه درون خانه كمك مادرم بود لباس و ظروف مادرم را م يشست. اطاق را جارو می کرد و تمام كارهاي خانه به عهدة او بود و هيچ وقت هم ناراحت نبود و شروع هر كاري هميشه به عهدة او بود. در عشق به رهبرش در سطح خانواده بي نظير بود. او از قبل عاشق روحانيت بود. قبل كه هنوز نظرات ديگران نسبت به بن يصدر خوب بود او بني صدر را شناخته بود و نسبت به او افشاگري می کرد و بهشتي را فردي كه هرگز ايران به خود نخواهد ديد م يشمرد و طوري كه زماني كه شهيد شد )بهشتي( كه ما و چندين نفر ديگر از بچ ههاي محله رفته بوديم براي تشيع جنازه تنها او با پاي پياده تا بهشت زهرا )س( رفت و برگشت و همچنين براي رجايي هم چنين كاري را كرد و مي گفت كه دوست دارم پياده بروم و پياده برگردم. او چنان شيفتة رجايي و بهشتي و باهنر بود كه آخر هم در همان قطعه در جوار آنان به خاك سپرده شد.
او خيلي دوست داشت به جبهه برود ولي مادرم ناراحت مي شد و مي گفت بايد درست را تمام كني بعد هر كجا خواستي بروي برو. او آرزوي شهيد شدن را داشت و هميشه مي گفت: شهيدان زند هاند الله اكبر و اين عشق بود كه بالاخره در روز 26 / 7/ 60 زماني كه از سركار خسته برمي گشت، دوست او به منزل تلفن كرد و به او گفت كه بيا برويم بگرديم و آنها در ساعت 5/ 6 به اتفاق به بيرون مي روند و گويا در زماني كه آنها از خيابان ول يعصر مي گذشتند. آنجا درگيري بوده و او توسط مزدوران آمریکايي و منافقين تير مي خورد و به درجه رفيع شهادت كه آرزوي ديرينه او بود م يرسد كه روز 29 / 7/ 60 جنازه او را تحويل گرفتيم و در بهشت زهرا «س » قطعه 24 ، قطعه شهيدان به خاك سپرديم ياد تمام شهيدان گرامي باد. درود به رهبر كبير انقلاب امام خميني درود بر تمام رزمندگان جبهه حق عليه باطل