تا متروكه ترين شهر
از واژه خون، كفن كفن مي گويم
از قصه تلخ تير و تن مي گويم
با خون غزل باز وضو مي گيرم
با غربت سرخ خاك خو مي گيرم
تكرار گلوله بود بر پيكر عشق
زنجير به دست و پاي بي يار عشق
فرياد أمن ينصرنايي ديگر
اين بار نه كربلا كه جايي ديگر
اين بار حلبچه خون وآتش سوزي است
در مسلخ تاريخ سياوش سوزي است
تاريخ دوباره گيج و سرگردان است
انگار اسير بهت و يخبندان است
بر سردي خاك كودكي مي ميرد
در دست يخش عروسكي مي ميرد
طفلي كه هنوز در دامن اوست
سر سختي عروسكي چه مي داند چيست
بر قامت او گلوله كم چيزي نيست
آن زجه «روله رولكم» كم چيزي نيست
اين جار اشك كيست بر قامت او
شايد كه خدا گريست بر قامت او
در صحن خيالتان قدم خواهم زد
آتش به تن و پيرهنم خواهم ريخت
يك حس بزرگ در تنم خواهم ريخت
از پشت تمام ميله ها مي گويم
آه اي همه نو قببيله ها مي گويم
اين گونه كه نمي شود دريا را كشت
در پنجه شب حضور فردا را كشت
بر پيكر عشق خنجر از پشت زديد
پاي سند فاجعه انگشت زديد
اما به خدا حلبچه زنده است هنوز
آغوش خدا مال پرنده است هنوز
شاعر: محمد علي عابديني
يادواره شهداي حلبچه – دانشگاه علوم اراك – اسفند ماه 1383.
پايان.