پنجشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۸ ساعت ۲۳:۳۵
ساعت 9 صبح بود که جنازه ي یک افسر بعث به نام ستوان دوم جواد جابر علیوي را به یگان بهداري آوردند. این افسر مسئول حزب بعث در گردان ما بود. در حمله ي شما کشته شده بود. حمله براي آزادي خرمشهر بود - عملیات بیت المقدس. حمله، شب قبل شروع شده بود و ما هنوز در پادگان حمید بودیم.
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/روایت سی و پنجم


نویدشاهد: «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی»، مجموعه مصاحبه‌های مرتضی سرهنگی (خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی) است که با اسرای عراقی انجام می‌داد.  عمده این مصاحبه‌ها در سال ۶۱ و پس از شکست‌های سنگین قوای دشمن از رزمندگان در اردوگاه های مختلف تهیه شده است. این کتاب در سال 1365  به همت انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی در 367 صفحه منتشر شد.


 گزیده‌ای از خاطرات اسرای عراقی از این کتاب انتخاب شده که در قالب روایت های مختلف در نویدشاهد می خوانید. در روایت سی و پنجم  آمده است:

ساعت 9 صبح بود که جنازه ي یک افسر بعث به نام ستوان دوم جواد جابر علیوي را به یگان بهداري آوردند. این افسر مسئول حزب بعث در گردان ما بود. در حمله ي شما کشته شده بود. حمله براي آزادي خرمشهر بود - عملیات بیت المقدس. حمله، شب قبل شروع شده بود و ما هنوز در پادگان حمید بودیم.

این افسر بعثی از ناحیه ي سر و شکم به شدت صدمه دیده بود. چند دقیقه بعد هم جنازه ي یکی از بسیجی هاي شما را آوردند. او از ناحیه ي دست، سر و شکم مجروح شده بود. وقتی این بسیجی را معاینه کردم و فهمیدم شهید شده است به افراد تخلیه ي مجروحین گفتم «این که کشته شده.»گفتند »وقتی او را از روي زمین برداشتیم زنده بود. حتما بین راه مرده است.» دیگر حرفی نزدم و به اتفاق چند سرباز هر دو جنازه را در یک کانتینر گذاشتیم، به فاصله ي یک متر، طوري که از هم جدا باشند و شبهه اي پیش نیاید. زیرا بعید نبود به خاطر این عمل توبیخ شویم و بعثی ها بگویند که «چرا یک بسیجی آتش پرست را در جوار یک بعثی گذاشته اید.» برگشتم به بهداري و مشغول مداواي افراد زخمی شدم. تعداد زخمی ها آنقدر زیاد بود که به زحمت می توانستیم به آنها رسیدگی کنیم به سرعت همه را به پشت جبهه تخلیه می کردیم تا بهداري گنجایش زخمی هاي دیگر را داشته باشد.

ساعت 3 بعدازظهر چند افسر بعثی آمدند و گفتند جنازه ي ستوان جواد جابر علیوي را تحویلشان بدهم. به آنها گفتم «همین جا باشید تا آن را بیاورم.» و به اتفاق یک سرباز پرستار به طرف کانتینر رفتم. وقتی در آهنی کانتینر را باز کردم بوي گندي از کانتینر بیرون زد. آنقدر این بو مشمئز کننده بود که بلافاصله در کانتینر را بستم تا نفسی تازه کنم و بعد از لحظاتی در کانتینر را دوباره باز کردم. حالت تهوع داشتم. به زحمت جنازه ي افسر بعثی را جلوتر کشیدم و روي برانکارد گذاشتم تازه متوجه شدم که بوي گند از جنازه ي این افسر بعثی است. تعجب کرده بودم که چطور ممکن است جنازه اي به فاصله ي چند ساعت

این قدر متعفن شود. جنازه ي بسیجی را بو کردم. اصلا بوي بد نمی داد مثل یک دسته گل آرمیده بود. سرباز پرستار هم جنازه ي بسیجی را بو کرد و گفت «شاید نمرده است! »گفتم«نه. صبح خودم معاینه اش کردم. با این جراحات کسی نمی تواند زنده بماند شک کردم. دوباره نبض بسیجی را گرفتم.

نمی زد. با اینکه شدت جراحاتش از آن افسر بعثی بیشتر بود ولی اصلا بو نمی داد. در حالی که هر دو جنازه را همزمان در کانتینر گذاشته بودم.

به سرباز پرستار گفتم «تو راست می گویی. او نمرده است.» همین یک جمله را گفتم. بیشتر می ترسیدم حرف بزنم. تفاوت شهید را با دیگري در آنجا بیشتر متوجه شدم. این یکی از فضیلت هاي شهید است. بسیجی شما بر حق مبارزه می کند و افسر بعثی براي باطل. پس باید تفاوتی بین آنها باشد و این تفاوت را خداوند سبحان در وهله ي اول به این صورت که برایتان گفتم به من نشان داد.

جنازه ي متعفن افسري بعثی را تحویل دادم و آن را بردند. ماند جنازه ي بسیجی که ریش زیبایی داشت و خیلی هم جوان بود فاتحه اي براي او خواندم. بعد از ساعتی آن را به اتفاق جنازه ي دو سرباز و چهار بسیجی دیگر یکجا بردند و دفن کردند.

محل دفن آنها کناره جاده ایست که از پادگان حمید به جوفیر می رود. تقریبا پنج کلیومتر از پادگان حمید به طرف جوفیر.

پادگان حمید را که ویران می کردند حضور داشتم، وقتی هم که این پادگان به تصرف ما در آمد و هیچ نیرویی نبود که در مقابل ما بایستد باز شاهد بودم: در همان چهار روز اول جنگ - و پنج روز بعد که به این پادگان برگشتم نظامیان عراق حتی یک کاشی به جا نگذاشته بودند. حتی لوله هاي آب و پنجره ها را برده بودند. لشکر 5 در این منطقه مستقر بود. گردان تخریب این لشکر قبل از عقب نشینی، پادگان را با تی ان تی ویران کرد. فرمانده تخریب یک سرهنگ بود نامش را نمی دانم.

ولی فرمانده لشکر 5 سرتیپ ماهر رشید تکریتی بود و فرمانده ي تیپ 20 سرهنگ عبدالمنعم سلیمان نام داشت که بعثی نبود ولی یک سرگرد بعثی به نام العزیزي را براي محافظت از او گماشته بودند که کوچکترین حرکت سرهنگ را گزارش می کرد. البته در یکی از حمله ها ترکش به کمر سرگرد خورد و سرگرد معلول شد.

چند شب قبل از حمله ي وسیع بیت المقدس، حادثه اي رخ داد که بسیار جالب بود. آن شب یک گروهان کماندویی از گردان 3 تیپ 109 را در خط اول قرار داده بودند. این گروهان که قابلیت رزمی خوبی داشت با خط اول شما درگیر بود. طبق روش نظامی در مقابل خاکریز اول میدان هاي فراوان مین قرار داشت - که خودتان می دانید براي جلوگیري از نفوذ نیروهاي چریکی شما ایجاد می شود. آن شب صداي انفجاري از میدان مین برخاست فقط یک انفجار و حادثه ي دیگري در پی نداشت. فقط یک درگیري مختصر شروع شد که خیلی زود خاتمه پیدا کرد.

صبح عده اي از کماندوهاي خاکریز اول مشاهده کردند یک نفر از نیروهاي شما سینه خیز خودش را به بالاي خاکریز می کشد. کماندوها بلافاصله او را اسیر کردند و چون مجروح بود او را به بهداري آوردند. بر اثر انفجار مین کمی بالاتر از پنج انگشت پاي راستش قطع شده بود. این بسیجی بلوز خود را به پایش پیچیده و شبانه توانسته بود حدود 300 متر در میدان سینه خیز بیاید و خودش را به خاکریز اول ما برساند. این روحیه و بی باکی برایم تعجب آور بود.

بسیجی تقاضا کرد به او مسکن بزنم زیرا درد شدیدي داشت و خونریزي هم کرده بود.

بلافاصله مقداري خون و یک مسکن به او تزریق کردم. او تقریبا بیست و پنج ساله و سبزه رو بود و ریش داشت. خوب توانسته بود از خونریزي شدید پایش جلوگیري کند. خیلی دوست داشتم با او حرف بزنم، ولی نه او عربی می دانست و نه من فارسی. تنها توانستم نامش را بپرسم و بسیجی بودنش را بفهمم: نامش بهزاد قائدي بود.

ساعت ده صبح بود که او را از مقر لشکر احضار کردند. مقر لشکر پنج کیلومتر با واحد بهداري فاصله داشت. من این بسیجی را که زیر سرم بود همراه ستوانیاري با آمبولانس به مقر فرستادم. ساعت تقریبا سه بعد از ظهر بود که ستوانیار بازگشت. به او گفتم «چرا این قدر تأخیر کردي؟ » گفت:

«سرهنگ ضد اطلاعات از بسیجی بازجویی می کرد و تا حالا طول کشید.» ستوانیار افزود « اگر بدانی چه مقاومتی کرد! کوچترین اطلاعات و معلوماتی به سرهنگ نداد. سرهنگ او را از تخت پایین آورد. چندبار با لگد به پاي قطع شده اش کوبید ولی او فقط می گفت: بسیج، بهزاد قائدي. سرهنگ سرم را از دستش کشید و دور انداخت. تهدید کرد حالا تو را خواهم کشت. باید اطلاعات بدهی و به خمینی فحش بدهی. ولی بسیجی هیچ حرفی نزد.»

سرهنگ بازجو که نتوانسته بود اطلاعاتی از بهزاد قائدي بگیرد دستور داده بود او را به بصره ببرند.

حادثه ي دیگري از خلبان هاي شما می دانم که مایلم جزئیات آن را برایتان نقل کنم. متأسفانه مثل خیلی از مسائل دیگر همه ي جزئیات را به خاطر ندارم.

این حادثه را یکی از افسرهاي ضد اطلاعات بعثی برایم نقل کرد. او گفت: در همان روزهاي اول جنگ در حوالی پادگان حمید ضد هوایی ما یکی از هواپیماهاي شما را هدف قرار داد و آن را سرنگون کرد. خلبان آن را هم اسیر کردند.

فرمانده ي لشکر، سرتیپ جواد اسعد شیتنه بود که بعد از عملیات بیت المقدس توسط صدام اعدام شد. فرمانده ي لشکر اغلب شخصا از اسرا بازجویی می کرد. لذا خلبان شما را براي بازجویی به مقر فرمانده لشکر بردند.

سرتیپ جواد اسعد شیتنه بعد از کمی حرف زدن، از خلبان پرسید «چرا جنگ را شروع کردید؟ شما متجاوز هستید. شما به خاطر چه با ما می جنگید؟»

خلبان شما مشتی خاك از زمین برداشت و آن را به فرمانده ي لشکر نشان داد - فقط نشان داد و حرفی نزد - و بعد از لحظه اي آن را محکم به صورت فرمانده لشکر کوبید، طوري که فرمانده مجبور شد براي چند دقیقه چشمانش را با دست بگیرد و دیگر نتواند حرفش را ادامه دهد. ولی در همان حال گفت «این خلبان دیوانه را از جلو چشمم دور کنید.» بعد گویا خلبان را به بغداد فرستادند تا مدتها در واحد ما صحبت از جسارت و شجاعت خلبان بود. از او به عنوان یک افسر شجاع یاد می کردیم.

مدتی در یکی از بیمارستانهاي مرزي بودم - در محلی به نام النشوه که در خاك عراق است. یک روز آمبولانس آمد و چهار سرباز مجروح عراقی را آورد. آنها را مداوا کردم و هر کاري که لازم بود روي جراحات آنها انجام دادم. یکی از پرستارها گفت «یک ایرانی مجروح هم در آمبولانس است. بیرون آمدم و به طرف آمبولانس رفتم. یک پاسدار مجروح به وضع بسیار ناهنجاري کف آمبولانس افتاده بود. تمام هیکل اش خونی بود و خاك و خاشاك زیادي روي سر و صورت و لباسش دیده می شد. دستور دادم او را به اتاق بیاورند ولی سربازهاي مجروح و چند بعثی که در آنجا بودند مخالفت کردند. حال پاسدار وخیم بود. شدیدا تمایل داشتم هر طور شده او را معالجه کنم اما می ترسیدم اصرار کنم. با این حال به آنها گفتم «من دکترم و شغلم یک شغل انسانی است. شما مجاز نیستید در کار من دخالت کنید. دوست یا دشمن هر که باشد باید از مرگ نجاتش دهم.ضمنا اگر این پاسدار را معالجه کنم شما می توانید از او اطلاعات بگیرید.» آنها قبول کردند و من پاسدار را معالجه کردم. او بیهوش بود. دو شیشه خون به او تزریق کردم. بعد از چند ساعت به هوش آمد و گفت « من کجا هستم؟ اینجا کجاست؟» و من همه چیز را برایش توضیح دادم. همان روز بعثی ها او را به بیمارستان نظامی بصره بردند. این سپاهی تقریبا سی سال داشت. کفش اسپرت پایش بود. اورکت و شلوار آبی به تن داشت و موهاي سرش هم کوتاه بود.

او به اتفاق نیروهاي بسیج که جمعا سی نفر می شدند حمله اي به مقر فرماندهی تیپ 20 کرده بودند. چند روز پس از اعزام پاسدار زخمی به بیمارستان نظامی بصره یکی از ستوانیارهاي واحد که به مرخصی رفته بود آمد و گفت او را در بیمارستان قسمت اسرا دیده و حالش خیلی خوب بوده است.

حادثه ي دیگري که برایتان دارم در غرب هویزه اتفاق افتاد. وقتی شما بستان را گرفتید و نیروهاي ما با چند ضد حمله ي قوي نتوانستند آن را دوباره پس بگیرند، دستور عقب نشینی آمد.

دستور اکید داشتیم تمام قریه هاي اطراف بستان را با خاك یکسان کنیم و همین کار را هم کردیم. از این قریه ها تنها اسم دو قریه ي شیخ خزعل و رفیعه یادم مانده است که در حوالی کرخه نور است. تمام این قریه ها سکنه داشت که همه را جمع کردند و در پانزده تریلر جاي دادند. جابه جایی سکنه ي قریه ها دو روز طول کشید. آنها را در محلی نزدیک بصره به نام قرنه اسکان دادند. بعد از تخلیه سکنه ي گردان تخریب لشکر 5 و 6 این قراء را ویران کردند. خانه هاي سست روستایی با بلدوزر ویران شد و ساختمانهاي دولتی مانند مدارس و بهداري با تی ان تی. افراد ما تمام اسباب و لوازم آن قراء را به چپاول بردند - از در و پنجره تا موتور آب. وقتی این قریه ها با خاك یکسان شد تمام منطقه را مین گذاري کردند - البته با مین ناپالم که بسیار سوزنده است. ناگفته نگذارم از میان افراد این قریه ها کسانی بودند که به حزب خلق عرب وابستگی نداشتند. فرماندهان ما آنها را مسلح کرده بودند. و از آنها به عنوان ستون پنجم براي شناسایی مواضع نیروهاي شما استفاده می کردند. در بیشتر مواقع به کمک آنها صدمات زیادي به نیروهاي شما وارد می شد.

منبع:  اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، مرتضی سرهنگی. سروش (انتشارات صدا و سیما جمهوري اسلامی)1365 ،(صفحه 110)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده