ابراهیم و چشمهایش
يکشنبه, ۰۹ تير ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۵۰
ابراهیم چفقانی نوجوان بود که آمده بود جبهه و خیلی هم مادرش را دوست داشت. به قول ما خیلی "مامانی" بود!
نوید شاهد: نمی دانم مادر ابراهیم میداند پسرش وقتی در جبهه از او تعریف میکرد، چشمهایش چطور برق میزد! ابراهیم چفقانی نوجوان بود که آمده بود جبهه و خیلی هم مادرش را دوست داشت. به قول ما خیلی "مامانی" بود!
میگفت
مادرم سید است، با آب و تاب تعریف میکرد یکبار کسی او را اذیت کرده
بوده، آنقدر اتفاقهای بدی برایش افتاده، که آمده درِ خانهشان به التماس،
که به مادرت بگویید ببخشدم. غلط کردم... میگفت کافی است کسی مادرم را اذیت کند، زندگیاش میریزد به هم!
عاشق
مادرش بود. وقتی از مادرش حرف میزد رنگ صورتش عوض میشد و چشمهایش جور
خاصی برق میزدند. بر عکس ما که خجالت میکشیدیم از مادرمان چیزی بگوییم او
تنها با خاطرات مادرش آرامش میگرفت!
موقع عملیات بدر وسط آتش عراق که
حسابی سنگین شده بود دیدماش، از سمت عراقیها با دو نفر دیگر دوان دوان
داشت به طرف ما میآمد، لباسهایش گلآلود بودند و دستها و صورتش هم حسابی
خاکی و سیاه بودند. نرسیده با همان خاک و گِلهایش پرید توی بغلم و شروع
کرد به روبوسی. تعجب کردم، فکر کردم موجی شده!
وسط عملیات چه وقت روبوسی آنجوری بود.
اشک شوقی توی همان چشمهای زیبایش بود. با خوشحالی میگفت؛ زدیماش... زدیماش بعدا که کمی آرام گرفت با هیجان تمام برایم تعریف کرد تانکی را که نزدیک خط ما شده و خیلی بچهها را زیر آتش گرفته بود، رفته جلو و زده بودش. قسم میخورد از چند متری زدهاش، و همینطور میخندید و از خوشحالی بالا و پایین میپرید.
باورم نشد. رفتم روی خاکریز، دیدم راست گفته، دود غلیظی از همان تانک جلویی هواست!
ما
از خاکریز سرمان را نمیتوانستیم بالا بیاوریم آن وقت سه نوجوان که یادم
هست یکیشان هم محمدرضا سالمی (شهید) بود، روز روشن رفته بودند تا چند
قدمی تانک عراقی و همانجا منهدماش کرده بودند. برایم باور این همه
شجاعتشان خیلی سخت بود.
ابراهیم خیلی هم خجالتی و کمرو بود. میآمد
مسجد جایش بغل ستون مسجد بود. انگار دلش نمیخواست خیلی دیده شود. یک روز
یادم هست امام جماعت مسجدمان آقای محقق میگفت دقت کردهای چشمهای ابراهیم
و نگاهش جور خاصی است! برایم عجیب بود امام جماعت هم متوجه شده بود عمق
نگاه ابراهیم را....نمی دانم چه رمزی هم داشت که با همه زود رفیق و صمیمی
میشد، از بس شیرین و خوش صحبت بود. همیشه چیزهایی برای تعریف کردن داشت.
از هنرستانش، از گلوله توپی که به مسجد خورده بود، از بچگیهایش، و از
معجزههای مادرش!
شاید سرِ نترساش هم مال همین بود که میدانست آهِ مادرش صدام را بیچاره میکند. عملیات
بعد با ابراهیم نبودم، فقط شنیدم شهید شد. پیش او نبودم ببینم باز
چشمهایش همان هستند، نازک شده و دقیق، همان چشمهای رنگی قشنگاش، و
پلکهای بلندش.
شک ندارم لحظههای آخر فکر میکرده چه به سرِ صدام خواهد آمد، صدام نمیدانسته چه مادری دارد ابراهیم.
یک آه او دنیا را به هم میریزد... یک نگاه تند اش!
بعدها صدام را دیدیم، چطور به حقارت و سقوط افتاد. ظالمها را یکی یکی دیدیم، قذافی را، عمر البشیر را، مبارک را، بن علی را...
هیچکدام نمیدانستند مادری که آه بکشد عرش میلرزد. هیچکدام نمیدانستند ظلم هیچوقت نمیماند.
هیچکدام نمیدانستند جوانها نمیمیرند...
خونشان وبال گردنشان میشود در همین دنیا.
منبع: روزنامه جمهوری
نظر شما