چند روایت خواندنی از زندگی شهید مصطفی چمران از آمریکا، لبنان تا ایران
يکشنبه, ۰۲ تير ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۵۴
شاید بتوان گفت مصطفی چمران، مردی اسطوره‌ای بود از آن جهت که زندگی‌اش دائم در تلاطم بود. چمران آرام و قرار نداشت، حتی وقتی برای تحصیل در آمریکا بود. این بی‌قراری، او را از قلب عافیت و آسایش به جنوب لبنان کشاند تا مرهمی باشد برای دردهای شیعیان مظلوم آن کشور و همین بی‌قراری او را به ایران بازگرداند تا در بزرگترین انقلاب جهان در قرن بیستم نقش‌آفرین باشد. به بهانه سالگرد شهادت وی، برش‌هایی خواندنی از زندگی وی انتخاب کرده‌ایم.
در دریای خون


فدایی مصطفی از آمریکا رسید


کاش آن کماندوی آمریکایی زنده بود. اسمش عیسی بود. مادرش جزو تیم امنیتی کاخ سفید بود و خودش کماندو. حوالی سال شصت بود. از سپاه تماس گرفتند، گفتند «شخصی اینجاست که شما را می‌شناسد. آمریکایی است.» اسمش را گفتند، گفتم «می‌شناسمش.». اسمش را شنیده بودم. گفته بود «می‌خواهم شهید شوم؛ یا در ایران یا در لبنان. نمی‌خواهم آمریکا بمانم.» رفتیم آوردیمش. قدبلند بود، ورزیده و البته سیاهپوست. گفتم «این زخم‌ها چیه روی صورتت، عیسی؟» گفت «بچه‌های سپاه زدندم. فکر می‌کردند من یکی از خلبان‌های گمشده طبسم.» نه فارسی بلد بود، نه عربی. گفت «به انگلیسی می‌گفتم به خدا آمده‌ام پیش دکتر چمران بمانم و بجنگم. خسته شده‌ام از آمریکا، منتها نمی‌فهمیدند. من هر چه می‌گفتم همین‌طور می‌زدندم.» گفتم «دکتر چمران را از کجا می‌شناسی؟» گفت «وقتی دانشجو بودم کتابش را خواندم. از اسلام حرف زده بود و شیعه و امام زمان، قبل از خواب به جمله‌ای فکر می‌کردم که دکتر مصطفی خیلی آن را تکرار کرده بود. گفته بود بیا ای مهدی، بیا ای صاحب زمان. من این جمله را به انگلیسی آن‌قدر گفتم تا خوابم برد، توی خواب صدایی شنیدم. گفتم کی هستی؟ گفت تو چه کسی را صدا زدی؟ من همانم. حالا، عیسی، بلند شو بیا، صدایش خیلی دلنشین بود. گفتم چطور بیایم آقا. خطرناک است. من کماندوی آمریکایی هستم. نمی‌توانم از اینجا پام را بگذارم بیرون. گفت خطری نیست. بلند شو بیا. من راه را برایت باز کرده‌ام.». عکس‌هایش را در سراسر آمریکا چاپ می‌کنند و به خیلی جاها می‌چسبانند و می‌فرستند تا نتواند از مرز خارج شود. گفت «مادرم نخستین کسی بود که گفت باید اعدام بشود. خودم را رساندم لبنان و به بچه‌های دکتر گفتند رفته ایران.» هفت، هشت روزی می‌شد که ایران بود. رفت اهواز پیش دکتر. می‌گفتند، دکتر می‌بوسیدش و می‌گفت «عیسی گریه نکن. تو حتماً شهید می‌شوی.» عیسی گریه می‌کرد. می‌گفت «دلم می‌خواهد یا اینجا یا لبنان به خاطر اسلامی که گفتی شهید شوم.» دکتر می‌گفت «نگران نباش. کسی که این‌قدر سختی‌ها را به خاطر عقیده‌اش تحمل بکند به هر چیزی که آرزویش را داشته باشد، می‌رسد. این‌ها را هم خودش وعده داده؛ همان خدایی که به خاطرش از آمریکا بلند شده‌ای آمده‌ای ایران.» اصرار داشت برود قدس بجنگد یا بمیرد. دکتر گفت «نه، الان وقتش نیست. به موقعش می‌فرستمت لبنان یا هر جا که خواستی.» عیسی در لبنان شهید شد.


ماجرای ترور چمران در لبنان


از خودی‌ها بیشتر توقع بود. یاسر عرفات پول می‌داد به خودی‌ها بیایند دکتر را بکشند. یکی‌شان از همین معلم‌های مؤسسه بود. سه، چهارسالی می‌شد که آنجا تدریس می‌کرد. دکتر متوجه شده بود که دارد در کلاس‌هایش کارهایی می‌کند. مثلاً می‌گوید «چرا اینجا مانده‌اید؟ چرا نمی‌زنید بیرون؟ شماها آزاد آفریده شده‌اید. باید آزاد باشید.» خود بچه‌ها می‌آمدند به دکتر می‌گفتند. می‌گفتند «به ایشان بگویید نیاید سر کلاس ما.» دکتر می‌گفت «چرا؟» بچه‌ها می‌گفتند چی گفته. معلم اطلاع می‌دهد که «دارند به ما شک می‌کنند. باید کار را تمام کنیم زودتر. شبی که می‌خواست نقشه‌اش را عملی کند، ماند توی مؤسسه. به دکتر گفت «می‌خواهم امشب پیش بچه‌های خودم بخوابم، پیش شاگردهام.» دکتر گفت «چی از این بهتر؟ می‌مانی تا صبح با هم حرف می‌زنیم.» می‌آید پیش طرف می‌گوید «می‌خواهم تنها باهات صحبت کنم.» طرف خوشحال هم می‌شود که «چه بهتر!» دکتر گفت «چرا مکث می‌کنی؟ من خیلی وقت است، یعنی باید بگویم سال‌هاست دوست دارم تنها با تو حرف بزنم.» خیلی حرف زدند. دکتر همه‌اش می‌گفته «تو جوان خوبی هستی.» اشاره می‌کرده به تیرآهنی که دستش بوده، می‌گفته «دستت خسته شد. بگذارش زمین، خستگی در کن.» یعنی چه؟ یعنی «بزن مرا بکش.» حتی به زبان آورده. گفته «از چی می‌ترسی؟ نترس. این‌ها همه بچه‌های خودت هستند. شاگردهایت هستند.» طرف افتاده به گریه. سرش را گذاشته روی زانوی دکتر، افتاده به گریه.» دکتر سرش را بلند کرده، بغلش گرفته، گفته «حیف تو نبود؟» طرف به خودش فحش داده، گفته «من سگم، پستم، رذلم». طرف گفته «اجازه بده بروم. بروم توی بیابان‌های اطراف.» دکتر گفته «که چی بشود؟» طرف گفته «که خودم را بکشم. من لیاقت این همه مهربانی را ندارم.» دکتر گفته «حرفش را نزن. تو از امشب یکی از بچه‌های من هستی.» این رفتار را با بقیه دشمن‌هایش هم داشت.


دل‌کندن از پروانه سخت است


دکتر بارها از زن آمریکایی‌اش با من حرف زد. می‌گفت «زن خوبی بود. حیف که نتوانست تحمل کند.» آن‌قدر دوستش داشت که اسمش را گذاشته بود پروانه. با او از عشق و سوختن در راه خدا می‌گفت. گفتم «کی باعث شد با هم آشنا شوید؟» گفت «مادرش.» از آن زن‌هایی بوده که یتیم‌ها را دور خودش جمع می‌کرده. می‌گفت «فلج بود. روی ویلچر می‌نشست، منتها قدرت عجیبی داشت که می‌توانست روحش را از بدنش جدا کند برود شب‌ها به بچه‌ها سر بزند، بیاید به پرستار بگوید مثلاً برو فلان اتاق، پتو را روی فلانی بینداز و برگرد. یک گوی بلوری هم داشت که تویش نگاه می‌کردی از آینده آدم خبر می‌داد.» «خانم پروانه» را همین‌جا می‌بیند. می‌گفت «از نظر روحی خیلی به من نزدیک بود. پا به پام تا لبنان آمد که با دست خودش به بچه‌های لبنانی و فلسطینی کمک کند، با اینکه مادرش به هردومان هشدار داده بود.» توی گوی بلوری‌اش نگاه کرده گفته «بگذار آینده‌تان را ببینم، بعد بروید.» گفت «دیگر اینجا برنمی‌گردی. می‌بینمت که روی کوه‌ها از این صخره به آن صخره می‌پری. اسلحه‌ات را هم می‌بینم که داری می‌جنگی. یک چیز دیگر هم می‌بینم دیگر با دختر من زندگی نمی‌کنی.» می‌گفت «با ماشین خودمان با بچه‌ها آمدیم یونان و از آنجا هم لبنان، خانم پروانه یک سال تمام با جان و دل آنجا می‌ماند و به بچه‌ها رسیدگی می‌کند. دکتر می‌گفت زخمی‌هایی را که می‌آوردند آنجا، می‌آمد نوازش‌شان می‌کرد، با آن‌ها حرف می‌زد، زخم‌شان را می‌بست، غذا دهان‌شان می‌گذاشت.» بمباران و شرایط بد زندگی در آنجا باعث می‌شود خیلی به آن‌ها سخت بگذرد، به‌خصوص به خانم پروانه و بچه‌ها. گفت دیگر نمی‌تواند اینجا این‌طوری زندگی کند. سخت است برایش. گفت «بیا برگردیم آمریکا.» گفتم «حالا دیگر من فقط چهار تا بچه ندارم، تمام این پانصد، ششصد نفر بچه‌های من هستند، نمی‌توانم ول‌شان کنم، بروم آمریکا. گفتم من نمی‌توانم بیایم پروانه. اگر می‌مانی، تو بمان با هم باشیم به این بچه‌ها کمک کنیم.» گفت «نمی‌توانم.» می‌رود. بچه‌ها را هم می‌برد بلکه دکتر تحت فشار قرار بگیرد، بعد خودش بیاید. می‌دانست دکتر بچه‌هایش را خیلی دوست دارد، به‌خصوص دوساله‌اش را. سه روز بعد از رسیدن به آمریکا، خانم پروانه زنگ می‌زند به دکتر. می‌گوید «پاشو بیا، مصطفی. بی‌تو اینجا لطفی ندارد.» دکتر می‌گفت «گفتم فکرهایم را کردم پروانه. گفت خب. گفتم نمی‌توانم. گفت یعنی می‌خواهی بگویی. گفتم یعنی می‌خواهم بگویم آزادی، هرکاری که دلت می‌خواهد بکن. گفت یعنی به همین راحتی حرف از جدایی می‌زنی؟ گفتم سخت است خیلی، خودم می‌دانم، منتها مثل اینکه چاره‌ای نیست.»


خوشحالی امام


دو روز بعد خدمت امام شرفیاب شدیم، در مدرسه علوی. 6، 7 نفری بودیم. شیخ مهدی بود و حسین حسینی و نبیه بری. آنجا بودم که دکتر مصطفی وارد شد. یک آقایی به امام معرفی‌اش کرد که «دکتر مصطفی چمران.» امام وقتی اسم دکتر را شنید، تبسم کرد و چهره‌اش باز شد. فهمیدم او را ندیده و فقط اسمش را شنیده و حالا که برای نخستین‌بار می‌بیندش، نمی‌تواند خوشحالی‌اش را نشان ندهد.


قدم زدن با مخالفان


عده‌ای از ساواکی‌ها و کارمندهای شهرداری منطقه 13 و گروه‌های ملی و تروتسکیست و بقیه می‌آمدند جلوی نخست‌وزیری جمع می‌شدند و شعار می‌دادند که «مرگ بر چمران.» از دفتر نخست‌وزیری آمد پایین، رفت جلویشان، شروع کرد به راه رفتن. یکی‌شان آمد توی صورت خود دکتر گفت: مرگ بر چمران. رفتم بهش گفتم که «چیکار می‌کنی دکتر؟» رفت بین‌شان قدم زد. هیچ‌کدام‌شان باور نمی‌کردند او بیاید بین‌شان خونسرد راه برود یا لبخند بزند. وحشت کرده بودند. حتی بعضی‌هایشان رها کردند و رفتند.


حتی برای دیدن معشوق


امام آن‌زمان قم بود. دولت موقت پنجشنبه‌ها می‌رفت آنجا برای گزارش و صحبت و کسب تکلیف. تمام وزرا می‌رفتند. دکتر معمولاً نمی‌رفت. همیشه بهانه می‌تراشید. آن روز سه، چهار جلسه‌ای می‌شد که نرفته بود. صبح هم یکی از منتفذین آمده بود، نیش زده بود و رفته بود. دکتر یادم آورد که «دیدی آمد چطوری به همه‌مان دهن‌کجی کرد و رفت؟ گفتم «چرا نمی‌روید حقایق را به امام بگویید؟ » خیره شد توی چشمهایم. سکوتش جرأتم داد بگویم «الآن شما سه، چهار هفته است با هیات دولت نرفته‌اید قم. هر دفعه هم یک بهانه آورده‌اید.» گفت «نمی‌روم. به امام هم نمی‌گویم.» گفتم «ببخشید دکتر، ولی این تکبر نیست که نمی‌روید پیش امام؟» گفت نمی‌شود. نمی‌توانم. گفتم «چرا؟» گفت «او امروز محور است. قدرتی است که بزرگ‌ترین قدرت‌های عالم از او می‌ترسند. این هم امروز معلوم نمی‌شود. آینده مشخص می‌کند او کی بوده و چیکار کرده. این‌هایی که می‌بینی می‌روند پیشش کسانی‌اند که می‌خواهند در محور قدرت امام برای خودشان کسب قدرت کنند. من حاضر نیستم همراه این آدم‌ها یک قدم بردارم. حتی اگر برای دیدن معشوقم باشد.» بعدها که راهش نمی‌دادند امام را ببیند، گفت «می‌بینی؟ باورت می‌شود؟ این همان امامی است که هر بقالی می‌توانست ببیندش. حالا کاری کرده‌اند که چمران هم از صبح تا عصر پشت در اتاقش می‌ماند و اجازه ملاقات ندارد.»


به اندازه یک عدس


دکتر می‌دانست من دهلاویه را مثل کف دستم می‌شناسم و بهترین کسی که می‌تواند برود جای ایرج فقط منم. اگر من نرفته بودم تهران دیگر نیازی نبود دکتر خودش مقدم را بردارد ببرد دهلاویه و منطقه را نشانش بدهد و توجیه‌اش کند. آمدم نخست‌وزیری که بلیت بگیرم و برگردم. زنگ زدند گفتند «دکتر زخمی شده.» تماس گرفتم اهواز، شنیدم آن چیزی را که حدسش را می‌زدم. گفتند «نمی‌خواهد بیایی. جنازه فردا با هواپیما می‌آید تهران» صبح رفتیم فرودگاه، جنازه را تحویل گرفتیم، گذاشتیم روی سقف ماشین‌مان، برداشتیم آوردیم. شب بردیمش مجلس، آقایان آمدند عزاداری کردند. مهندس چمران آمد گفت «دکتر را ببرید پارک شهر، پزشکی قانونی.» بردیمش توی اتاقی که کاشی‌کاری بود. چهار، پنج نفر بودیم. نزدیک‌ترین دوستان دکتر رفتند دکتر مخصوص آوردند. آمد سرش را شکافت و یک ترکش به اندازه یک عدس از داخل سرش درآورد. باورتان می‌شود؟ به اندازه یک عدس.

روایت‌ها  از کتاب «مرگ از من فرار می‌کند» نوشته فرهاد خضری منتشرشده توسط انتشارات روایت فتح انتخاب شده است.
 

منبع: روزنامه صبح نو

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده