«بزرگمرد کوچک» داستان زندگی کودک 11 ساله درمیان شکنجهها و مرارتهای اردوگاههای عراق
قنبرعلی بهارستانی، آزاده و جانباز 70 درصد دفاع مقدس، روز یکشنبه 26 خرداد 98، به خیل یاران شهیدش پیوست.
قنبرعلی یکی از اهالی آبادان است که در اولین روزهای جنگ، همراه با پدرش به دست دشمن اسیر شد. این آزاده سرافراز که لقب جوانترین آزاده دفاع مقدس را دارد، در سن 11 سالگی و در مهرماه سال 59، در جاده ماهشهر آبادان به همراه پدرش به اسارت درمیآید و به اردوگاه موصل منتقل میشود.
در میانهی ماجرا، برادر قنبرعلی هم اسیر شده و به او و پدرش میپیوندند و این جمع خانوادگی، مدت زیادی را در اسارت نیروهای بعثی میمانند. قنبرعلی در اردوگاه عراقیان به درسش ادامه داده و کارگری میکند.
تصور وجود کودکی 11 ساله در بین مرارتها، بیماریها، شکنجهها و تنگناها سخت است، ولی خاطرات قنبر علی، نه تنها شامل رنجها نمیشود، بلکه شیرینیهای اسارت را هم یادآور میشود و از خوشیها، شوخیها و شادیهای اسرای ایرانی هم حرف میزند. او در کتاب حاضر، سختیهای اسارت برای یک نوجوان را بیان میکند و در کنار آن از بازیها و شیطنتهایشان هم حرف میزند.
در خاطرات قنبرعلی شاهد یک امید بزرگ هستیم؛ او هرگز ناامید نمیشود و در همهی مراحل اسارت و با همهی دشواریهایی که در اردوگاه وجود دارد، او امیدوار و سرشار از زندگی است. در فعالیتهایی چون تئاتر شرکت میکند و از شرکت در هیچ کدام از کارهای گروهی کناره نمیگیرد. جالب اینکه در اردوگاههای عراقی آموزش قرآن، نهجالبلاغه و بعدتر زبان انگلیسی هم انجام میشود و قنبرعلی در همهی آنها شرکت میکند. سرانجام قنبر و پدرش در سال 1362 از اسارت رهایی یافتند، در حالیکه دو برادر دیگرش به شهادت رسیده بودند.
در فروردین ماه سال 1381، حسین نیری، از همکاران گروه تاریخ شفاهی دفتر ادبیات و هنر مقاومت، از طریق ستاد آزادگان استان تهران، قنبرعلی بهارستانی را یافت و در شانزدهم فروردین همان سال، قرار اولین مصاحبه در داران اصفهان را با ایشان گذاشت! در پنج روز، طی یازده ساعت مصاحبه، خاطرات او را جمعآوری کرد. بعد از پیاده شدن نوارهای مصاحبه بر روی کاغذ، مطالب بازنویسی شد.
در بخشی از کتاب بزرگمرد کوچک میخوانیم:
عراقیها درهای انبارها را با شیروانیهایی بسته بودند. جلوی در یکی از این انبارها، سالنی بود که بچهها آنجا ورزش باستانی میکردند. آسایشگاهی آن طرف بود که یک مقدار خرتوپرت داخلش بود. عراقیها آن وسایل را برداشتند و بیرون بردند. میخواستند آنجا را خالی کنند تا یک آسایشگاه دیگر درست کنند؛ تعداد اسرا روز به روز بیشتر میشد و جا کم بود. قبلاً بچهها توانسته بودند به آنجا راه پیدا کنند. من هم متوجه شدم که وارد آنجا شدند و مقداری کاغذ، قلم و خودکار با خود بیرون آوردند. اتفاقاً یک دفعه وضعیت کاغذ و قلم در اردوگاه خوب شد.
برای اینکه عراقیها متوجه نشوند به انبار دستبرد زده شده، انبار را آتش زدند. گاهی از انبار، هنگام آتشسوزی صدای تقوتوق بلند میشد؛ حالا یا صدای فشنگ بود یا شیشهای، چیزی میشکست. به هر حال خود عراقیها جرئت نمیکردند به آنجا نزدیک شوند.
خلاصه آتش خاموش شد و عراقیها ته ماندۀ آن را تخلیه کردند. وقتی انبار تخلیه شد، یک بار یواشکی داخل آنجا شدم؛ خیلی وحشتناک شده بود. در بدو ورود به آنجا باید میپیچیدی و تا نمیپیچیدی، چیزی معلوم نبود. من هم کمی که جلو رفتم، ترسیدم و برگشتم. عراقیها آن جا را تا عملیات رمضان بستند.
در این عملیات تعدادی اسیر جدید به اردوگاه آوردند و اردوگاه مملو از اسیر شد و جا کم آمد. بنابراین عراقیها آسایشگاههای گوشۀ اردوگاه را هم پُر از اسیر کردند. تعدادی را هم برده بودند به اردوگاه کناری. فکر میکنم موصل 2 بود. آنجا از اردوگاه ما، بزرگتر و سرسبزتر بود؛ مثل باغ، سبزیکاری میشد و درختهای انجیر زیادی داشت. حتی وسط اردوگاه هم یک فلکه بوده. عراقیها روی این اسرا خیلی کار کرده بودند تا بتوانند از آنها سوء استفاده کنند. اما دیده بودند فایدهای ندارد، همهشان را جمع کردند و آوردند اردوگاه ما.
این کتاب با قطع رقعی و جلد شومیز، در 156 صفحه و با شمارگان 2500 نسخه، توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.