تیر خلاص خوردم، ولی زنده ماندم...
سیر زندگی جانباز «علی حاتمی تاجیک» را میتوان در ضرب المثل «گر نگه دار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد» خلاصه کرد. او فعالیتهای فرهنگی را از دوران مبارزه با رژیم پهلوی آغاز کرد. بعد از پیروزی انقلاب، هم با چند نفر از دوستانش یک گروه بسیجی تاسیس کردند. اعضای این گروه آموزش نظامی دیدند. این گروه در سطح شهر به حراست از انقلاب و جلوگیری از خرابکاری ضدانقلاب میپرداخت. وی در معرفی خودش میگوید: «متولد سال ۴۱ هستم. در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم. پیش از آغاز بسیج، با چند نفر از بسیجیها در مسجدی که واقع در منطقه ۱۰ تهران بود، یک بسیج منسجم و آموزش دیده تشکیل دادیم. در دورههای نظامی مختلف از بسیج مسجد، پادگان امام حسین (ع)، سپاه منطقه ۲ و … شرکت کردم. زمانی که غائله کردستان شروع شد، یک بار به آنجا رفتم، ولی در عملیاتی حضور پیدا نکردم. سه برادر دارم که پس از تشکیل سپاه، یکی از آنها به عضویت سپاه درآمد. جنگ هم که شروع شد، محصل بودم.»
وی ادامه میدهد: «خیلی دوست داشتم که در عملیات آزادسازی بستان شرکت کنم، اما اعلام کردند که نیرو به اندازه کافی داریم. سال ۶۰ دیپلم گرفتم. پس از آن برای اعزام به جبهه ثبت نام کردم. سرانجام به همراه چند نفر از دوستانم، از طریق بسیج اعزام شدم. سوم فروردین سال ۶۱ با قطار به سمت اهواز رفتیم. در مسیر منافقین، به سمت رزمندگان سنگ پرتاب میکردند. بر اثر این اتفاق، سر چند نفر شکست. به اهواز که رسیدیم ما را به یک مدرسه بردند که به عنوان پایگاه از آن استفاده میشد. نیروها را در این مدرسه جمع کردند. من در تیپ المهدی از سپاه حضرت رسول (ص) بودم. در آنجا به رزمندگان پلاک و کارت هویتی دادند. این نیروها بعد از عملیات فتح المبین، در ۱۲ فروردین یک رژه باشکوه در پل اهواز انجام دادند. حدود یک ماه بعد نیروها به سمت منطقه دارخوین، شوش و دزفول رفتند.»
تیر خلاص خوردم، ولی زنده ماندم
جانباز حاتمی تاجیک با اشاره به نحوه ورودش به عملیات بیت المقدس، روایت میکند: «سه روز قبل از آغاز عملیات بیتالمقدس با فرمانده گردان صحبت کردم که چند روز به تهران بروم و برگردم، اما فرمانده اعلام کرد که عملیاتی در پیش داریم. گردان ما در شمال خرمشهر مستقر شد. ۱۰ اردیبهشت ۶۱ ساعت ۴ صبح پس از اینکه نماز را با پوتین خواندیم، به سمت خرمشهر راه افتادیم. هوا روشن نشده بود که اسیر عراقی گرفتیم. رژیم بعث دژهای مستحکمی در خرمشهر درست کرده بود. نیروها تا تپه ۱۸۱ و ۱۸۲ پیشروی کردند. فرمانده اعلام کرد که این ۲ تپه باید آزاد شود. رزمندگان هم به سمت تپه رفتند. عمق این عملیات به سمت جاده فکه بود. در این بخش از عملیات تعدادی مجروح شدند. یک شیاری بود که منتهی به شیار دیگر میشد، فرمانده گردان به من گفت «شما با چند نیرو به این شیار بروید و مانع پیشروی تانکها شوید، زیرا نیروها در دو خاکریز جلویی در حال قرار گرفتن در محاصره تانکهای عراقی هستند، اگر این اتفاق بیافتد رزمندگان شهید میشوند.» من با حدود هشت آرپیجی زن وارد این شیار شدیم. از شیار که بالا آمدیم، نیروهای عراقی را دیدیم. آرپیجیزنها شروع به تیراندازی کردند. من هم آرپیجی میزدم. یک لحظه به زمین افتادم و از ناحیه سر صدمه دیدم. اینقدر گیج شده بودم که نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. رزمندگان من را به سمت شیار بردند. هوشیاریام را که به دست آوردم، خودم را پشت شیار دیدم. آمبولانسها هم آمده بودند تا زخمیها را با خود ببرند. مجروح زیاد بود. گفتم اول آنها را ببرید. آمبولانس مجروحان را سوار کرد و رفت. در زمین دراز کشیده بودم که ناگهان دیدم که یک تانک به سمت آمبولانس شلیک کرد. در مقابل چشمانم تمام کسانی در آمبولانس بودند، شهید شدند. تعدادی از هممحلیهایمان که با من بودند، فکر کردند که من در این آمبولانس بودم و شهید شدم. خبر شهادت من پیچید. این در حالی است که من در منطقه افتاده بودم. چند ساعت بعد، عراقیها پاتک زدند تا منطقه را مجدد بگیرند. آنها ابتدا شروع به پاکسازی منطقه کردند. عراقیها بالای سر رزمندگان میآمدند و تیر خلاص میزدند. من هم شامل این تیرخلاصی شدم. نیروهای بعثی وقتی دیدند که زنده هستم، من را با خودشان بردند. دیگر اسرا برایم تعریف کردند که عراقیها پیکر نیمه جانم را به بیمارستان عماره بردند. آنجا یک مدرسه بود که به بیمارستان نظامی تبدیل شده بود.»
یک چشمم را تخلیه کردند
بعد جدیدی از زندگی حاتمی تاجیک در اسارت رقم خورد. او درباره ورودش به خاک عراق، میگوید: «یک عمل مختصری در بیمارستان نظامی بر روی من انجام دادند، اما ترکشها را از بدنم در نیاوردند. سمت راست صورتم پانسمان و یک چشمم را تخیه کردند. بعد از یک هفته از آنجا به بیمارستان نیروهوایی ارتش بعث تحت عنوان بیمارستان تموز منتقل شدم. اسرای مجروح در این بیمارستان مورد شکنجه قرار میگرفتند. دو هفته بعد هم به اردوگاه الانبار منتقل شدم. شرایط جسمیام هنوز خوب نشده بود. صدامیان از نظر بهداشتی رسیدگی نمیکردند، آمپولی که میخواستند به من بزنند، سر سوزن کج بود. نیروهای بعثی وقتی اسرای مجروح را از درمانگاه با برانکارد میآوردند، مثل فرقون این برانکارد را برمیگردانند. هر قدر از جنایت صدامیان بگویم، کم است. صدای ضجه اسرا هنوز در گوشم هست. در اردوگاه الانبار چند پزشک اسیر داشتیم که آنجا جان من و دیگر مجروحان را نجات دادند.»
لابهلای اخبار روزنامههای عراقی، خبر آزادی خرمشهر را شنیدیم
وی خاطرات تلخ و شیرینش از اسارت را اینگونه تعریف میکند: «من در آسایشگاه ۵ در اردوگاه الانبار بودم. در آسایشگاه ما ۶۰ اسیر حضور داشتند. عراقیها نمیگفتند که خرمشهر آزاد شده است، در بین اخبار روزنامههای بعثیها از این خبر اطلاع یافتیم. اسارت سختیهای زیادی داشت. از طرفی سرگرمی هم نداشتیم. اسرا باید خودشان را سرگرم میکردند تا گذراندن این شرایط سخت، برایشان راحتتر باشد. اسرایی که زبان عربی و انگلیسی میدانستند، به دیگر اسرا میآموختند. از سوی دیگر با وسایل اندکی که در اختیار داشتیم، اسرا ابتکارات جالبی انجام میدادند. به پیشنهاد مرحوم ابوترابی به دور از چشم نیروهای بعثی، ورزش هم میکردیم.»
مرحوم ابوترابی برای اسرا نعمت بزرگی بود
جانباز حاتمی تاجیک با بیان این که وجود مرحوم ابوترابی برای اسرا لطف و نعمت بزرگی بود، میگوید: «در سال دوم اسارت، با یکی از اسرا به مشکل برخوردم. تمام اسرا هر وقت مشکلی داشتند به سراغ مرحوم ابوترابی میرفتند. من هم به سراغ حاجآقا ابوترابی رفتم. در گوشه حیاط نشسته بود، تا من را دید، از جایش برخواست. پس از احوالپرسی، یک ربع دست من را در دستش گرفت. یک انرژی مضاعفی گرفتم و تمام مشکلاتم را فراموش کنم. به خاطر آرامشی که گرفته بودم، حرفی از مشکلم نزدم. بعدها که با مرحوم ابوترابی صحبت کردم، گفتم که آن روز برای بیان موضوعی نزد شما آمده بودم. مرحوم ابوترابی پاسخ داد که اسرا باید در کنار هم و از هم کدورت نداشته باشند. در تقویت روحیه خودتان و همدیگر تلاش کنید.»
صدام میخواست از اسرا سواستفاده تبلیغاتی کند
وی در بیان خاطرهای، روایت میکند: «صدام از اسرا سواستفاده تبلیغاتی میکرد. یک بار میخواست مدرسهای برای اسرای نوجوان بسازد تا جمهوری اسلامی را در نگاه جهانیان تخریب کند، اما نوجوانها نپذیرفتند و گفتند ما درسمان در جبههها خواندهایم. بار دیگر صدام، اسرا را جمع کرد تا با خبرنگاران خارجی صحبت کنند، ولی دیدیم که نوجوانانی همچون طحانیان چگونه برخورد کردند و باعث افتخار شدند. به ما در اسارت میوه نمیدادند. گاهی هم که امکانات و میوه برایمان میآوردند، قطعا از چند جهت فیلمبرداری میکردند. اسرا هم چون نقشه آنها را میدانستند، همکاری نمیکردند. یک بار به ما پیشنهاد دادند که برای زیارت به کربلا برویم. شرط آنها این بود که عکس صدام را در دستمان بگذریم. ما هم نپذیرفتم. سرانجام گروهی را به زیارت بردند، ولی اسرا تصویر صدام را در دست نگرفتند. اسرا اگر با نیروهای بعثی همکاری میکردند، میتوانستند بهترین امکانات را بگیرند، اما این کار را نمیکردند. رژیم بعث یک مرتبه پیشنهاد داد که اسرا یک تیم فوتبال تشکیل دهند تا با تیم فوتبال عراق بازی کنند، اما نپذیرفتیم. در فیلم اخراجیها نشان میدهد که اسرا با نیروهای بعثی مسابقه فوتبال میدهند که این موضوع حقیقت ندارد. تمام دلخوشی اسرا در دوران اسارت، نامههایی بود که با خانوادهشان رد و بدل میکردند. دوستانم که فکر میکردند من در آمبولانس شهید شدم، خبر شهادتم را به خانوادهام میدهند، اما مادرم میگوید که میدانم علی زنده است. چند ماه بعد از اسارت، نامهای به خانوادهام نوشتم و اعلام کردم که زنده هستم. از آن پس با خانوادهام از طریق نامه در ارتباط بودم. نیروهای بعثی در پی این بودند که با هر بهانهای این دلخوشی را از ما بگیرند. گاهی نامهها را پاره و گاهی دیگر به جرم سیاسی بودن، نامه نوشتن را ممنوع میکردند. من هم به مدت ۲ سال به جرم نامه سیاسی مجازات شدم.»
یادگاریهای ۳ هزار روز اسارت را نگه داشتهام
مقاومت اسرا در اردوگاههای بعثی آزمون بزرگی بود تا روحیه ایثار و شهادت ایرانیان به دنیا نشان دهنده شود. اسرا پس از تحمل سالها رنج دوری از وطن و شکنجههای دشمن، سرانجام در سال ۶۹ تبادل شدند. جانباز حاتمی تاجیک یک یادگاری از دوران اسارت با خود آورده و تا به امروز آن را نگه داشته است. وی در این باره میگوید: «من جزو دومین گروهی بودم که در تاریخ ۲۷ مرداد ۶۹ تبادل شدم. در ساعات آخر که خاک عراق را ترک میکردیم، برایمان نان آوردند. در دوران اسارت هرگز یک نان گرم و کامل نخوردیم. این اولین باری بود که بدون تبلیغات، یک نام گرم میخوردیم. سبد نان را که به طرفم گرفتند، خواستم تا ۲ نان بردارم. افسر عراقی پذیرفت. در کنار من یک هم افسر عراقی نشسته بود. نان را به وی تعارف کردم. او هم نصف نان را برداشت. نصف دیگر نان را هم خودم خوردم. باقی نان را در کیفم گذاشتم تا در مسیر برگشت، بخورم، اما از هیجان فراموش کردم. وقتی اتوبوس حامل اسرا وارد کشور شد، اسرا دستشان از اتوبوس بیرون گرفته و با مردم مرزنشین دست میدادند و ابزار احساسات میکردند. اعلامیهای به پنجره اتوبوس چسبیده بود. آن را برداشتم و با یک خودکار شماره تلفن خانهمان را نوشتم. از آنجایی که من گوشت کوبیده خیلی دوست داشتم. معروف به علی کوبیده بودم. علاوه بر شماره روی برگه نوشتم «علی حاتمی. گوشت کوبیده». آن برگه را در کف دست یک نفر که به استقبال اسرا آمده بود، گذاشتم. ماشین هم همینطور به مسیر خود ادامه میداد. کمی از این محل که گذشتیم، یک موتورسوار که لباس نظامی داشت، از کنار اتوبوسها میگذشت و فریاد میزد «علی حاتمی». من سرم را از پنجره خارج کردم و گفتم «من علی حاتمی هستم.» گفت: «شماره تلفنی که دادی، دست من است. با آن شماره تماس گرفتم، ولی کسی جواب نداد.مجدد تماس میگیرم و به شما خبر میدهم.» ساعتی بعد دوباره خودش را به اتوبوس رساند و گفت: «با مادرت صحبت کردم و از آمدنت خیلی خوشحال شد. آدرس خانهتان را مادرت داد که در اولین فرصت به دیدنتان بیاییم و مژدگانی بگیرم.» قبل از اینکه به تهران برسیم، به منزلمان زنگ زدم و فقط گفتم: «من رسیدم. خداحافظ». ۲ روز درقرنطینه بودیم. وقتی به خانه رفتم، نان خشک شده را پیدا کردم. آن نان را برای یادگاری نگه داشتهام. سه سال پیش متوجه شدم که این نان در حال شکست است. وسط آن را چسب زدم تا شبیه همان روز اول بماند. لباسهایم را به نشان سه هزار روز اسارت نگه داشتهام.»