پسر ۱۰ سالهام لباس مدافعان حرم پوشید
دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۴۳
پسرم در مراسم پدرش یونیفورم مدافعان حرم را پوشیده بود و در جلوی تابوت پدرش راه میرفت. واقعاً فرزندانم با دیدن پیکر پدرشان صبوری کردند. بهخصوص در مورد زینب واقعاً معجزه شده بود. همانند اسمش زینبوار رفتار میکرد. در صورتی که بهشدت وابسته پدرش بود.
حمله
به اتوبوس پاسداران اصفهانی در مسیر خاش-زاهدان یکی از آخرین عملیاتهای
تروریستی دشمن علیه رزمندگان کشورمان بود که نشان داد این مرز و بوم هیچگاه
از کید بدخواهان در امان نیست و همواره باید آمادگی و هوشیاری خودمان را
در برابر دشمنان حفظ کنیم. بر همین اساس در صفحه ایثار و مقاومت روزنامه
«جوان» هرازگاهی به معرفی یکی از شهدای این حادثه غمانگیز در غروب ۲۴ بهمن
۹۷ میپردازیم. سرهنگ پاسدار میثم عبداللهزاده از شهدای جاده خاش- زاهدان
بود که در گفتوگو با همسر، خواهر و فرزند شهید گوشههایی از زندگی و منشش
را تقدیم حضورتان میکنیم.
الهام طاوسی، همسر شهید
زندگی با یک پاسدار شهید چگونه قسمتتان شد؟ کمی از خودتان و همسرتان بگویید.
من متولد سال ۱۳۶۴ و همسرم متولد دهم اسفندماه سال ۱۳۵۸ بود. هر دو اهل شهرستان آران و بیدگل و پرورشیافته یک خانواده مذهبی بودیم. آقا میثم و خانوادهاش همسایه ما بودند. رفتوآمد داشتیم تا اینکه مادرشان مرا برای پسرش خواستگاری کرد و در سال ۱۳۸۴ ازدواج کردیم. حاصل ازدواجمان دو فرزند به نامهای مسعود ۱۰ ساله و زینب ۴ ساله است.
موقع ازدواج همسرتان پاسدار بود؟ قاعدتاً به واسطه شغلش باید زیاد مأموریت میرفت.
ایشان از سال ۷۷ به عضویت سپاه درآمده بود و در جهاد خودکفایی کار میکرد. من هیچ مشکلی با شغل نظامیاش نداشتم؛ چراکه هم پدر خودم هم پدر آقا میثم در دوران جنگ رزمنده بودند. حتی من یکی از شرطهای ازدواجم این بود که آقا میثم ادامه تحصیل بدهد. برای همین ایشان چند سال در دانشگاه افسری امام حسین (ع) اصفهان درس خواند و لیسانسش را گرفت. چند سال پیش که گروهک پژاک شروع به شرارت کرد، آقا میثم به عنوان اولین مأموریت به شمالغرب اعزام شد. بعد هم که محل مأموریتهایش به سیستان و بلوچستان انتقال یافت و سه سال پیدرپی به آنجا رفتوآمد داشت. هر بار مأموریتهایش تا ۲۵ روز طول میکشید. آقا میثم در تأسیس گردان امام حسین (ع) از لشکر ۱۴ نقش بسزایی داشت. تأسیس پایگاه مقاومت بسیج آیتالله عاملی در آران و بیدگل و تشکیل دورههای آموزش تکمیلی بسیج از فعالیتهای ایشان بود. کلاً غیر از محل کارش در بسیج هم بسیار فعال بود. حتی از طرف بسیج برای اعزام به سوریه آموزش دیده بود تا به عنوان مدافع حرم راهی شود که فشردگی مأموریتهای داخلیاش اجازه این کار را نداد.
در صحبتهایتان گفتید که هم پدر شما و هم پدر همسرتان رزمنده بودند.
بله، دوران طفولیت همسرم با حضور پدرش در جبهه سپری شده بود. آقا میثم آن موقع سنش طوری بود که متوجه نبودنهای بابا بشود. پدر خودم من هم از رزمندگان جنگ بود و علاوه بر آن با لباس پاسداری حدود ۱۳ سال در منطقه سیستان و بلوچستان در زمینه پشتیبانی و خدمترسانی به محرومان خدمت کرده بود.
سابقه رزمندگی در خانواده شما بود، اما به هرحال اعزام همسرتان به مأموریتهای مختلف دلشورهها و دلتنگیهای خودش را داشت...
وقتی که همسر نظامی میشوید دلشوره همیشه همراهتان است، ولی خود آقا میثم هیچوقت این مسئله را قبول نمیکرد و میگفت: «برای من هیچ اتفاقی نمیافتد...» آدم توداری بود و اخبار مناطقی که در آنجا حضور مییافت را بیشتر از اطرافیان میشنیدیم تا خود همسرم. این سری که مأموریتش در ماه بهمن پیش آمد، من دلشوره عجیبی داشتم. فکر میکردم دشمن به خاطر ۲۲ بهمن هم که شده ضربهای خواهد زد. بعد از شهادتش که استاد عقیدتی آقا میثم سر خاکش آمده بود، میگفت: «میثم بیشتر وقتها میگفت: دعا کنید شهید بشوم.»
به نظر شما چه چیزی موجب شد که شهادت قسمت همسرتان بشود؟
آقا میثم خیلی کربلا را دوست داشت. سه سال هم قسمتش شد که پیاده در مراسم اربعین شرکت داشته باشد. خیلی دوست داشت بنده را هم ببرد ولی من سر دخترم زینب هفت ماهه باردار بودم و قسمتم نشد. آقا میثم در اعتقاداتش خیلی قوی بود و میدانست اگر حتماً از خدا چیزی را بخواهد به ایشان میدهد. به نظرم همین اعتقادات قوی و ایمانی که داشت سعادت شهادت را نصیبش کرد.
شما حدود ۱۳ سال زندگی مشترک با همسرتان داشتید. طی این مدت روحیات ایشان را چطور شناختید؟
آقا میثم خیلی خوشبرخورد و مهربان بود. در جمع همه را به خنده وامیداشت. خیلی مردمدار بود و هرگز از کلمه «نه» در کارهایش استفاده نمیکرد. هرکس با ایشان تماس میگرفت که فلان کار را دارم سریع آماده میشد تا هرچه در توان دارد برایش انجام دهد. من بهعینه در شهادت آقا میثم مصداق این سخن را دیدم که میگویند «عبادت به جز خدمت خلق نیست»؛ در مراسمش خیلیها میگفتند قرار بود فلان کار را میثم برایمان انجام بدهد و پیگیر کارهایمان بود. میثم بیشتر دغدغه مردم را داشت. برای همین تلاش میکرد تا بتواند کاری برای آنها انجام بدهد. چقدر دلش برای بچههای سیستان و بلوچستان میسوخت و همیشه سعی میکرد آذوقه خودش را به آنها بدهد تا خوشحال شوند.
آخرین مکالمهتان با آقا میثم کی بود؟
۲۴ بهمن ۹۷ ساعت ۲:۱۰ بعدازظهر با من تماس گرفت و گفت: منطقه سروان هستم. از آنجا باید اسلحههایشان را تحویل میدادند و لباس شخصی میپوشیدند. من دیگر تماس نگرفتم، چون حدس میزدم احتمالاً خسته است و در اتوبوس میخوابد. نمیدانستم که چند ساعت بعد در همین اتوبوس به شهادت میرسد.
از نحوه شهادت همسرتان چگونه مطلع شدید؟
روز شهادتش غروب که شد، تماس گرفتم، اما جواب نداد. با خودم گفتم تا الان باید به زاهدان رسیده باشند و گوشیشان آنتن بدهد. برای همین دلشوره گرفتم. نگو همان زمان در صفحههای مجازی عکس آقا میثم را به عنوان شهید زده بودند، ولی من آنلاین نبودم که در جریان باشم. مادرم از طریق رسانهها شنیده بود و از طرف سپاه هم به پدرم خبر داده بودند. هر دو به خانهمان آمدند و من کمکم در جریان شهادت همسرم قرار گرفتم. من بیشتر دلواپس دخترم زینب بودم که به او قول داده بودیم بهزودی بابا میآید و او را میبیند. برای همین به خودم میگفتم اگر میثم قطع نخاع هم شده باشد حداقل میتواند بیاید تا ما او را ببینیم؛ اما میثم شهید شده بود.
عکسالعمل پسر ۱۰ سالهتان در مواجهه با خبر شهادت بابا چه بود؟
مسعود وقتی فهمید پدرش شهید شده میگفت: «من به او افتخار میکنم و برای خودم آرزوی شهادت کردم.» در مراسم پدرش یونیفورم مدافعان حرم را پوشیده بود و در جلوی تابوت پدرش راه میرفت. واقعاً فرزندانم با دیدن پیکر پدرشان صبوری کردند. بهخصوص در مورد زینب واقعاً معجزه شده بود. همانند اسمش زینبوار رفتار میکرد. در صورتی که بهشدت وابسته پدرش بود.
دغدغه امروز شما به عنوان همسر شهید چیست؟
من هم دوست دارم در نبود همسرم بتوانم به بهترین نحو فرزندانم را تربیت کنم تا اینکه عاقبت بخیر شوند.
عکسی که پسرتان با سردار سلیمانی انداخته بودند در فضای مجازی معروف شده است؛ ماجرای این عکس چه بود؟
مراسم گرامیداشت شهدای حادثه تروریستی جاده خاش- زاهدان ۳۰ بهمن ۹۷ در محل ستاد فرماندهی نیروی زمینی سپاه برگزار شد. وقتی که مسعود با عکس پدرش ایستاده بود سردار قاسم سلیمانی جلو میرود با او احوالپرسی و روبوسی میکند. هرکس بعداً این عکس را میبیند به مسعود میگوید: «تو با شهید زنده عکس انداختهای.»
چه خاطرهای از شهید به یادگار دارید؟
یک هفته قبل از آنکه میثم به مأموریت برود انگار به دلم چیزی الهام شد. پرسیدم: «آقا میثم از دست من راضی هستی؟» میثم با خنده به من جواب داد: «چرا نباشم.» بعداً که قضیه شهادتش رخ داد احساس خوشحالی داشتم که این سؤال را از ایشان پرسیدهام و از اینکه او هم از من رضایت داشته است. بنده یقین دارم همیشه با کمک شهدا است که میتوانیم به آرامش و صبر برسیم.
زهرا عبداللهزاده، خواهر شهید
اختلاف سنی شما با شهید چند سال است؟
آقا میثم فرزند دوم خانواده بود و من فرزند آخر خانواده. ۱۱ سال با هم اختلاف سن داشتیم، ولی رابطهمان بسیار نزدیک بود. چون پدرمان سن زیادی دارد، تا دو سال قبل از ازدواجم تمام کارهایم بر دوش آقا میثم بود. میثم همه چیز ما بود حالا که ما از دستش دادهایم انگار همه چیزمان را از دست دادهایم.
کدام رفتار یا حرف شهید بیشتر روی شما تأثیر گذاشته است؟
وقتی از چیزی ناراحت میشدم، غالباً توصیه میکرد زندگی را سخت نگیرید و توکلتان به خدا باشد. باید بگویم از ویژگیهای بارز آقا میثم ایمان بود و ایمانش فقط در کلمه ختم نمیشد، بلکه در عمل بود. واقعاً به این آیه «ید الله فوق ایدیهم»، دست خدا بالاتر از همه دستهاست، ایمان داشت. برای همین در همه کارهایش قدرت برتر همه چیز را خدا میدید. آقا میثم احترام خاصی برای پدر و مادر و خواهر و برادر بزرگترمان قائل بود. فکر همه چیز هم بود. یادم میآید سالی که اعزام به سوریه زیاد بود یک روز میثم سراسمیه به خانه آمد. یک پاکت در دستش بود که درون آن پرچم گنبد امام حسین (ع) بود. چون من کسالت داشتم آن را به من داد و گفت: «برای تو آوردهام تا به برکت این پرچم حالت خوب شود.»
پاسخ شما به کسانی که قدر امنیت موجود در کشورمان را نمیدانند چیست؟
قبل از آن که میثم شهید شود این حرفهای آزاردهنده بود و هنوز هم ادامه دارد. من نمیگویم حالا که برادر من شهید شده داریم این حرفها را میشنویم. ما همه میدانیم امنیت کشور به این راحتی تأمین نمیشود. وقتی عدهای به دور از خانوادههایشان و به دور از رفاه و آسایش برای نظام زحمت میکشند تا عدهای دیگر بتوانند بهراحتی زندگی کنند، گفتن این حرفها دور از انصاف است. به نظر من در این زمینه آگاهسازی و شفافسازی خوبی صورت نگرفته است. اغلب کسانی که طعنه میزنند آگاهی خوبی ندارند. نمیدانند در مرزهای کشور ما چه میگذرد و نمیدانند پاسدارها و رزمندهها چه زحماتی میکشند. وقتی به بچههای شهدا نگاه کنید واقعاً این سؤال پیش میآید که قیمت تنهایی آنها چقدر است؟ این سؤال را کسانی که طعنهها را میزنند باید از خودشان بپرسند.
مسعود عبداللهزاده، فرزند شهید
موقعی که بابا خواست به مأموریت برود چه توصیهای به شما و خواهرتان داشت؟
از من خواست مادرم را اذیت نکنم.
چه خاطرهای از بابا به یاد داری؟
سفر به مشهد و زیارت امام رضا (ع) به ما خیلی خوش گذشت. چون نمرههایم عالی بود، بابا آنجا برایم یک هدیه خوب خرید.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما