نگاهی به زندگی نامه شهید غلامرضا خورشيدى
غلامرضا خورشيدى - فرزند محمّد حسن - در سال 1325 در شهرستان فردوس چشم به جهان گشود. ايشان علاقه ى خاصّى به خاندان عصمت و طهارت داشت. و همراه پدرش در مراسم زنجيرزنى هيأت عزاداران محلّه شركت مى كرد. با همكارى جمعى از دوستانش به تأسيس هيأت عزاداران شاهزاده على اكبر - كه همه ى اعضايش نوجوان بودند - اقدام نمود و هر هفته جمعه شبها مراسم نوحه خوانى به ياد نوجوان 18 ساله ى امام حسين(ع) برگزار مى كرد. سپس در سال 1343 موفق به اخذ ديپلم شد.
در آزمون ورودى افسرى نيروى هوايى شركت كرد و موفّق شد دوره هاى مختلف تخصّصى اين نيرو را در ايران و آمريكا بگذراند.
يكى از دوستانش مى گويد: «وقتى من ايشان را در خارج ديدم، مثل همان روزهاى اول كه در ايران با او آشنا شدم، همان حالت را داشت. خورشيدى مدّت چند ماهى كه در آمريكا بود، روحيّات و اخلاقش طورى بود كه استادان و مربيّان هم فهميده بودند كه ايشان با ساير بچّه ها فرق دارد. به مناسبت اعياد و مراسم سوگوارى مجالسى ترتيب مى داد. در ايّام ماه مبارك رمضان با خواندن دعا، حتّى با زبان روزه به پرواز مى رفت. استادها مى گفتند كه نبايد روزه بگيريد به خاطر اين كه قند خونتان نبايد پايين بيايد و اين مشكل ساز مى باشد ولى ايشان قبول نمى كرد و مى گفت: نوبت پرواز مرا صبح زود بگذاريد به خاطر اين كه من مى خواهم حتماً روزه بگيرم و طورى نباشد كه آن را افطار كنم.»
سرهنگ باقرى از فعّاليّتهاى دوران انقلاب ايشان مىگويد: «فعّاليّتهاى چشمگيرى داشت. او بيشتر وقتها به شهر مىرفت. هنوز اوايل انقلاب بود و انقلاب آن طور كه بايد و شايد پا نگرفته بود كه به وسيلهى نيروهاى ضدّ مردمى سركوب مىشد. راهپيمايىها و دستهجات ممنوع بود حتّى براى ارتشيان. اگر كسى را مىگرفتند كه در راهپيمايىها شركت كرده بود، جرم بزرگى محسوب مىشد. با تمام اينها شهيد در راهپيمايىها شركت مىكرد.»
غلامرضا خورشيدى در 25 سالگى با خانم اقدس رنجبر كبوترخانى ازدواج كرد كه ثمره ى هيجده سال زندگى مشترك آنها سه فرزند به نامهاى: آرش (متولّد 1353)، على (متولّد 1359) و ستاره (متولّد 1365) است.
به تأييد دوستانش، از پركارترين پرسنل پرواز محسوب مى شد. اكثر مواقع در محل كارش حضور داشت و كمتر در منزل پيدا مى شد. آرزويى جز نجات كشور از دست بيگانگان نداشت.
با شروع جنگ تحميلى جزو اوّلين دسته ى پروازى بود كه با ابلاغ مأموريّتى هواپيمايش را مجهّز كرد و به منطقه ى غرب و ديگر جاهاى مورد نياز رفت و حدود 9 ساعت در هواپيما مى ماند كه تا آن زمان بى سابقه بود.
شهيد در انجام همه ى مأموريّتها با عشق و علاقه عمل مى كرد و در طول هشت سال دفاع مقدّس موفّق شد چندين فروند از هواپيماهاى دشمن را سرنگون كند.
او هميشه اوّلين نفرى بود كه براى انجام كار داوطلب مى شد و مى گفت: «روى من به اندازه ى سه نفر حساب كنيد.»
در بحران ها و مشكلات براى رفع آنها اقدام مى كرد و از سختى ها روى گردان نبود. سرهنگ باقرى در خاطره اى مى گويد: «در حادثه ى زلزله ى طبس، شهيد خورشيدى از تهران به مشهد رفت و مدّت يك ماه تمام در آنجا به مردم يارى رساند.»
همچنين مى گويد: «در مدّتى كه در منطقه ى هوايى شهيد بابايى اصفهان حضور داشت، فرمانده پايگاه تيمسار عطايى - خيلى ايشان را دوست داشت. هر مشكلى كه پيش مى آمد فوراً با ايشان تماس مى گرفت و مى گفت: اين مسأله را خودت هر طورى كه صلاح مى دانى انجام بده. شهيد خورشيدى بلافاصله لباس مى پوشيد و در پى آن مشكل مى رفت و تا انجام نمى داد، خواب و خوراك نداشت. در مأموريّتهايى كه مى رفتيم شهيد سرلشكر بابايى، اوّل شهيد خورشيدى را مأمور مى كرد كه به محلّ مأموريت برود و تمام مشكلات موجود را برطرف نمايد و مى گفت: «من خيالم آسوده است كه با وجود خورشيدى، ما مشكل نخواهيم داشت.»
از جمله فعّاليّتهاى غلامرضا مى توان به استاد پروازى، شهردار منطقه ى هوايى اصفهان، مسئول تداركات و پشتيبانى و عمليّات پرواز 14 در بوشهر و انجام آخرين مرحله ى چك دستگاه هاى هواپيماهاى در حالت پرواز اشاره كرد.
به پاس خدمات و فعّاليّت هايش، به حجّ اعزام گرديد و پس از برگشت، همچنان سخت كوش بود. فرزند شهيد در مورد شجاعت پدرش مى گويد: «دوستان پدرم مى گويند: آن قدر شجاع بود كه با خلبان در كابين خود در هنگام جنگ، از ترس صحبت نمى كرد و براى روحيه ى ايشان در آن وضع شوخى مى كرد و گاهى براى بهتر عمل كردن، كمربند خود را باز مى نمود و بر مى گشت پشت سر خود را نگاه مى كرد.»
آرزوى شهيد اين بود كه تا آخرين لحظه به هم نوعانش به نحوى كمك كند. مىگفت: «خداوندا، به من توانايى بده كه تقاص اين ستم ديدگان را بگيرم.»
سرهنگ باقرى دربارهى نحوه ى شهادت غلامرضا مى گويد: «در عمليّات منطقه من، شهيد خورشيدى، سرهنگ طهماسبى و سرهنگ مردانى بوديم؛ آمديم براى خوردن صبحانه؛ غذا كه آماده شد به شهيد خورشيدى گفتيم: بيا بنشين و صبحانه بخور. گفت: من امروز ميل ندارم و بعد مىخورم. خلاصه با اصرارى كه كرديم، آمد و نشست و دو سه لقمه خورد و بلند شد. همهاش داشت راه مىرفت؛ گفتيم: بنشين. چه عجله اى دارى؟ هنوز كه وقت داريم. تا ساعت 8 خيلى وقت هست و مىتوانى صبحانه بخورى و وقت اضافه بياورى. شهيد خورشيدى يك لحظه از فعّاليّت و جنب و جوش نمى افتاد. در آن روز شايد به او تلقين شده بود و يا هاتف غيبى به او احتمالاً گفته بود، امروز روزى است كه تو دنياى خاكى را وداع مى كنى و به ملكوت اعلا پرواز خواهى كرد. در آن روز بود كه شهيد خورشيدى بى قرارى مىكرد و ما هر چه مىگفتيم: امروز چه شده؟ چه خبر است؟ مى گفت: نمىدانم، ولى فكر مى كنم يك احساس ديگرى دارم. روى اين مسايل بود كه حتّى گفتيم: اگر شما مىدانى كه ناراحت هستى و يا مسايل خاصّى در زندگى شما پيش آمده، بگو ما جاى تو مى رويم پرواز و تو نمى خواهد بروى. بيا برو و به كارهايت برس و شما فردا به جاى ما برو. مىگفت: نه مسأله ى خاصّى نيست و مى روم. اگر برگشتم، مى نشينيم با هم صحبت مى كنيم.
شهيد خورشيدى به خانواده اش علاقه ى خاصّى داشت. بچّه هايش را خيلى دوست داشت و ما مى نشستيم و با همديگر صحبت مى كرديم. تقريباً در يك سنّ و سال بوديم با اختلاف شايد يكى - دو سال من كوچكتر از شهيد خورشيدى بودم. اگر مشكل خاصّى داشتيم به همديگر مى گفتيم. شهيد هميشه از زندگى خصوصى خودش راضى بود.
آن روز هم قبول نكرد كسى ديگرى به جايش پرواز كند. به من گفت: خودم مى روم و بر مى گردم و مى آيم و مىنشينيم و درباره مسايل كارى كه داريم صحبت مى كنيم.
موقع رفتن از بچه ها خداحافظى كرد؛ از تمام بچّه هاى قسمت. آن روز بچّه ها خيلى ناراحت بودند و مى گفتند چه شده كه خورشيدى امروز با ما اين طور برخورد مى كند و همه از رفتارش حيران شده بودند. كسى كه هميشه خنده روى لبهايش بود و هميشه با سخنانش ديگران را دلگرم مى كرد، امروز يك حالت روحانيّتى در چهرهاش نمايان شده بود و موقع رفتن همه را مىبوسيد و از يك يك بچه ها خداحافظى مى كرد. من به او گفتم: در رابطه با فلان نامه اى كه از اداره ى بالا آمده چه كار كنيم؟ گفت: اگر برگشتم درباره ى آن هم اقدام مى كنيم. كه اين مسأله ى اگر برگشتم، يك چيزى بود كه بچه ها مىگفتند: يعنى چه؟ مگر قرار است كه بر نگردى كه اين چنين صحبت مى كنى؟ گفت: به هر حال عمر دست خداست. رفت و چتر و كلاهش را برداشت كه هواپيما را روشن بكند براى پرواز. شايد حدود يك ساعت از پروازش نگذشته بود كه صداى آژير زنگ اضطرارى به صدا در آمد. وقتى اين زنگ به صدا در مى آمد، يا از برج مراقبت و يا قسمت رادارى زنگ را به صدا در مى آوردند و معنى و مفهومش اين بود كه هواپيمايى دچار سانحه شده يا اشكال كنترل فرمان دارد و يا اين كه خداى نكرده هواپيما در روى هوا دچار آتش سوزى شده و يا اين كه هواپيما سقوط كرده. همه نگران بوديم؛ بچه ها دويدند به سمت تلفن كه از برج و يا از پست فرماندهى بپرسند و علت آژير را سؤال كنند كه متأسّفانه اطّلاع دادند هواپيماى شهيد خورشيدى در حال آموزش بوده و براى نشستن آماده مى شده كه دچار نقص فنى شده است. او به اتّفاق شاگرد خلبان - شهيد على اقبالى - سقوط كرد. هر چند سعى داشته كه هر طورى شده هواپيما را به زمين بنشاند كه متأسّفانه نشد. شايد تقدير هم همين بود كه براى شهيد خورشيدى و شهيد على اقبالى مقدّم اين تقدير رقم زده شده بود كه به درجه ى رفيع شهادت برسند.»
اين حادثه در تاريخ 7/12/1370 در منطقه ى عمليّاتى اصفهان به وقوع پيوست و پيكر پاكش در حرم مطهّر امام رضا(ع) به خاك سپرده شده است.