فرماندهی که شهید دستواره او را نابغه جنگ خواند/ روایت هایی از سلوکِ رزم و زندگی شهید رضا چراغی
شهید چراغی یکی از نوابغ جنگ بود
از روز اول ثبت نام در سپاه با شهید رضا چراغی بودم. از خصوصیات بارز ایشان شجاعت، شهامت، تقوا و اخلاق حسنه بود. بینش نظامی و فکر سیاسی ایشان بسیار بالا بود. از تمام شهدا از جمله شهید همت در لشکر و جاهای مختلف بسیار یاد می شود که حقشان است و باید از شهدا یاد شود اما از شهید چراغی کمتر یاد می کنند و سخنی از ایشان به میان نمی آید بنابراین خاطره ای از شهید چراغی زنده نمی شود.
ایشان با استقامتی که از خود نشان می داد هنگامی که برادرها و سپاهی ها را می دید نصیحت می کرد که دست از زن، بچه و زندگی خود بردارید و تا زمانی که اینجا هستیم خودمان را فارغ از همه چیز بدانیم و خود را فدای اسلام و انقلاب کنیم. اگر این نسلی که ما هستیم، خونمان به پای انقلاب ریخته شود، و نهال انقلاب به درخت تنومندی تبدیل شود، دیگر هیچ طوفانی در روزگار نمی تواند این درخت را از جا در بیارد. به برادران سپاهی می گفت از زمانی که لباس سپاه را پوشیدید، موظف هستید همیشه در جبهه ها حضور داشته باشید و رسالت شهدا را انجام دهید.
شهید چراغی در کنار شهامت، شجاعت و مدیریتی که کارهای نظامی که داشت، یکی از نوابغ جنگ بود که رفتن ایشان بر پیکره لشکر 27 محمد رسول الله (ص) صدمه وارد کرد. من اطمینان دارم اگر ایشان زنده بود می توانست مشکلاتی که در جنگ وجود دارد را حل کند.
در گیلانغرب بودیم. یک روز عراقی ها حمله کردند. تعداد ما حدود 40 نفر بود. اسلحه و مهماتمان بسیار کم بود. ایشان تحلیل کرد که از سمت چپ و مقابل تهدید نخواهیم شد و دشمن از سمت راست حمله می کند. همین طور هم شد. جناح سمت راست را پوشش دادیم؛ دشمن تصمیم داشت از همین جناح بالا بیاید که بنده به همراه شهید چراغی و یکی دو تا از برادرها پایین رفته و توانستیم تعدادی از عراقی ها را بزنیم که با این تدبیر جلوی پاتک عراقی ها را گرفتیم. مدیریت شهید چراغی باعث شد راه دشمن در این منطقه مسدود شود که به نفع منطقه بزرگی از گیلانغرب تمام شد. (راوی: شهید محمدرضا دستواره)
تدبیر شهید چراغی در برابر پاتکی عراقی ها
دشمن برای آن که عملیات «فتح المبین» را به شکست بکشاند، دشت عباس را از ما گرفت و می خواست پاتک بزند و ایستادن جلوی پاتک دشمن بسیار سخت بود. 400 تانک دشمن در مقابل یک گردان 350 نفره قرار داشت. دشمن با حیله اجازه داد که ما پیشروی کنیم و زمانی که می خواستیم منطقه را بگیریم، شهید چراغی متوجه این ترفند شد و می دانست که با این رویه تمام گردانش تا 10 دقیقه دیگر قتل عام می شوند. باسرعت دستور عقب نشینی داد و برای آن که اطمینان پیدا کند هیچ بسیجی در مهلکه گیر نیفتاده، در منطقه ماند. خیلی حرف است؛ فرمانده گردانی که باید 6 کیلومتر پشت خط باشد در خط مقدم آمده و عقب نمی رود. وقتی همه را به عقب برگرداند، دیگر خودش محاصره شده بود. حاج احمد متوسلیان شهید چراغی راخیلی دوست داشت و نگران ایشان بود. خدا کمک کرد و یکی دو ساعت بعد شهید چراغی توانست خود را نجات دهد و به ما بپیوندد. (راوی: سردار عسگری)
هرچه مقامش بالاتر می رفت، افتاده تر می شد
در عملیات «والفجر مقدماتی» شهید چراغی فرمانده لشکر و شهید همت هم فرمانده سپاه یازده قدر شد. افتادگی آنها زمانی مشخص می شد که مقامشان بالاتر می رفت. شهید چراغی از اموال دولتی برای کارهای شخصی استفاده نمی کرد و زمانی که فرمانده شد برای رفت و آمدهایش هم تا جایی که امکان داشت پیاده تردد می کرد. مقرش هم یک چادر بود و ما به راحتی می توانستیم با او دیدار و صحبت کنیم. زمانی که در منطقه بودیم سنگرهایمان را محکم می ساختیم تا امنیت داشته باشیم اما فرماندهانی هم چون شهید رضا چراغی، شهید عباس کریمی و شهید حاج همت در یک چادر مستقر و به کارها رسیدگی می کردند. (راوی: حاجی زاده، همرزم شهید)
چرا از «من» استفاده کردم
سال 1361 به عنوان نیروی امدادگر به خرمشهر اعزام شدم. همسر شهید ممقانی من و آقا رضا را به هم معرفی کرد. برای دیدار اول به سمت جاده خرمشهر رفتیم و با ماشین در حرکت بودیم. به قول امروزی ها، کافی شاپ ما در جاده خرمشهر بود. شهید چراغی بعد از ازدواج گفت جاده خرمشهر را برای صحبت کردن انتخاب کردم تا خاطره اش در ذهنت بماند. شروع به صحبت که کرد، گفت «من رضا چراغی هستم». بعدها به شهید گفتم من که می دانستم اسم و فامیل شما چیست، چرا خودتان را معرفی کردید. شهید به فکر رفت و ناراحت شد. می گفت چرا از کلمه «من» استفاده کردم و گفتم «من رضا چراغی» هستم. شهید آنقدر بزرگوار بود که هیچ گاه لفظ «من» را به کار نمی برد. (راوی: همسر شهید چراغی)
سلوک شهید چراغی در برابر اسباب دنیایی
یکی از برادرانمان رادیو ضبط و یکی دیگر تلویزیون خریده بود که باهم حدود 17 هزار تومان پول خرج کرده بودند. رضا وقتی این دو وسیله را دید، گفت «بندگان خدا، مگه دل چقدر جا دارد که شما هم می خواهید محبت دنیا را در آن جا کنید و هم محبت خدا را!» یکی از برادرانمان گفت «مگه چکار کردیم؟» رضا جواب داد «پول این تلویزیون و ضبظ را اگر به من می دادید برای 34 خانواده بی سرپرست دستگاه قالی می خریدم تا با آن امرار معاش کنند.» برادرم گفت «این پول را می دهم» اما آقارضا قبول نکرد و گفت «اگر قبلا داده بودی درست بود» (راوی: برادر شهید)