افتخار میکنم که پسرم ادامهدهنده راه پدرم شد
سهشنبه, ۰۷ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۲۱
محرم سال گذشته مقابل تلویزیون نشسته بودم که اعلام کرد پیکر 72 شهید در منطقه زبیدات عراق تفحص شده و وارد کشور شده است. انگار به من الهام شد که پیکر بهرام هم میان آنهاست. عدد 72 را که شنیدم یک طوری شدم.
معصومه زارعی قبل از آنکه مادر شهید شود دختر شهید بود.
زمانی که پدر به جبهه میرفت، او مادرش را میدید که چطور صبورانه همسرش را
به جبهههای جنگ بدرقه میکرد. همین ایستادگی و صبر، درسی بود که معصومه
زارعی از مادرش آموخت و بعد که نوبت خودش شد، با صبری زینبی فرزندش «بهرام
بابا» را رهسپار جبهههای جنگ کرد. خانم زارعی نمونهای از مادران
تاریخساز ایرانی است که اگر خود توان اسلحه به دست گرفتن نداشتند، در
دامان خود فرزندانی رشید پرورش دادند و به جبهههای جنگ فرستادند. آنها با
صبر خود در عین گمنامی و سکوت حماسهای آفریدند که در تاریخ چند قرن اخیر
کشورمان بینظیر است. معصومه زارعی فرزند شهید شیخحسن زارعی و مادر شهید
بهرام بابا است که امروز به مناسبت روز مادر با ایشان به گفتوگو
نشستهایم.
شما قبل از اینکه مادر شهید شوید، دختر شهید بودید. پدرتان چه زمانی شهید شد؟ کمی از ایشان بگویید.
پدرم شیخ حسن مردی باایمان و اجداد پدریام همه مذهبی، متدین و مؤمن بودند. کودکیهایم مکتبخانه میرفتم. پدرم رساله امام خمینی (ره) را قبل از انقلاب در خانه نگه میداشت. آن زمان هر کس رساله ایشان امام را داشت و مرجع تقلیدش امام بود، مجازات میشد، اما پدرم از چیزی ترس نداشت. ایثارگر و مجاهد به تمام معنا بود. نمونه بارز یک انسان وارسته بود که در مسیر انقلاب گام برداشت. اهل نماز و روزه و خمس و واجبات بود. در زمان تبعید امام بسیار فعالیت داشت. از جمله کفنپوشان ۱۵ خرداد بود. من معتقدم اگر بچههای من امروز در درجه بالای علمی و ایمانی قرار دارند و فرزندم بهرام در جنگ به شهادت رسید، به خاطر تأثیرپذیری از پدر بزرگوارم شیخحسن زارعی و تربیت او بود. ایشان در جهاد و شهادت از نوهاش (پسرم) بهرام پیشی گرفت و تیر ماه سال ۶۴ در سن ۵۱ سالگی در پیرانشهر به شهادت رسید. سه سال بعد هم پسرم شهید شد. پدرم روحیات خاصی داشت. به خاطر شرایط زمان شاه که جامعه وضعیت بدی داشت، نتوانست در تهران زندگی کند و به قم مهاجرت کرد. آن زمان آب قم هم بسیار شور بود و برای ما غیر قابل تحمل، اما وضعیت طوری بود که ایشان مجبور به مهاجرت به قم شد. تا پیروزی انقلاب آنجا ماند. ما در منزل تلویزیون نداشتیم یعنی پدرم اجازه نمیداد، اما همسرم برای پیگیری اخبار اواخر سال ۵۷ تلویزیون خرید. یک بار که پدرم به خانه ما آمد و تلویزیون را دید، اعتراض کرد و گفت: این لانه شیطان را برای چه به خانه آوردید؟ واقعاً هم برنامههای تلویزیون در آن زمان مناسب نبود.
موقع جنگ تحمیلی پدرتان سن و سالی داشت، چطور شد به جبهه رفت؟
پدرم اعتقاد و ارادت زیادی به اصل ولایت فقیه و ولی فقیه زمانش داشت. وقتی شهدا را میآوردند بسیار ناراحت میشد و میگفت: ما هم باید به جبهه برویم. با دستور امام (ره) مبنی بر حضور افراد در جبههها، پدرم به برادرم گفت: یا تو به جبهه برو یا من میروم. باید یکی از ما لباس رزم بپوشیم. آن زمان در سنین میانسالی بود. برادرم پیشگام شد و به جبهه رفت. مدت سه ماه در جبهه بود که مجروح شد. بعد از مجروحیت برادرم، پدرم راهی شد. البته رفتن ایشان به جبهه حکایت شیرینی دارد. مسئولین برگه اعزام پدر را امضا نمیکردند تا اینکه پیشنماز مسجد خواب میبیند که برگه اعزام شیخحسن توسط امامزمان (عج) امضاء شده و پدر راهی شد. چهار ماه در جبهه بود. بارها به او گفتند شیخحسن با این سن و سال زیاد در جبهه نمان و به خانه برگرد، اما او میگفت: خودشان میآیند و مرا میبرند. آخر هم همینطور شد و به شهادت رسید. ایشان در لباس جهادگر در حال اقامه نماز و در رکوع بود که ترکش خمپاره از پشت به سرش اصابت میکند و به شهادت میرسد. همرزمش که کنار او بود هم مجروح میشود. مزارش هم در گلزار شهدای قم در امامزاده علی ابن جعفر (ع) است.
شما در تهران زندگی میکردید بعد هم به قم رفتید. چطور شد ساکن کرج شدید؟
من در تهران زندگی میکردم و در سال ۱۳۴۵ ازدواج کرده و به روستای «جی» در کرج رفتم. همسرم خودروی خاور داشت و در دوران دفاع مقدس در ستاد پشتیبانی جنگ با ماشین خودش حضور داشت. بعد به شمال رفتیم. هفت فرزند داشتیم. آنجا زندگی به ما سخت میگذشت. در تأمین مایحتاج زندگی مشکل داشتیم. این شد که دوباره به کرج برگشتیم. اوایل پیروزی انقلاب حضرت امام (ره) روی کار و تولید و کارآفرینی تأکید کردند ما هم به روستا برگشتیم و مشغول کار دامداری و کشاورزی شدیم. من دوست داشتم بچهها درس بخوانند، اما همسرم میگفت: وقتی امام فرمودند: وارد کار تولید شویم، همه باید وارد این کار شوند. بچهها هم درس میخواندند هم در کار دامداری به من کمک میکردند. روزگار ما به همین منوال و با سختی میگذشت تا بهرام به سن سربازی رسید.
سال ۶۴ فرزند شهید شدید، سال ۶۷ هم مادر شهید. از فرزندتان بگویید.
بهرام ۱۸ سالش نشده بود که به جبهه رفت. درس را هم تا کلاس نهم خوانده بود. بعد به روستا آمد تا به ما کمک کند. ما در روستای النگه دامداری داشیم. بچه زحمتکشی بود. قبل از انقلاب با اینکه ۱۰، ۱۲ سال بیشتر نداشت در تظاهرات علیه رژیم پهلوی شرکت میکرد. من، چون بچه کوچک داشتم نمیتوانستم بروم، اما بهرام با خواهرش میرفت. بعد از انقلاب هم به عنوان سرباز به جبهه رفت. بهرام یک سال و نیم از خدمت سربازی را در زمان جنگ گذراند. در روستا بودیم که بهرام راهی شد. هر بار به مرخصی میآمد در کار دامداری و کشاورزی به ما کمک میکرد. آنقدر خوب بود که هر چه رفتارش را مرور میکنم یک نقطه سیاه، یک اخلاق بد، یک رفتار ناشایست در وجود او نمیبینم. هیچ وقت مرا ناراحت نکرد. حالا هر چه تعریف کنم میگویید مادر است، اما واقعاً این طور بود. بار آخر که میخواست برود پدرش همراهیاش کرد در حالی که در دفعات قبلی همسرم همراه او نمیرفت. همیشه من همراهش میرفتم، اما آخرین بار که آمد پدرش سه بار همراهش رفت و هر بار به یک بهانهای او را بازگرداند، اما بهرام خیلی پیگیر بود. من دیگر توان نداشتم در آخرین وعده خداحافظی همراهیاش کنم. دفعه آخر من و مادربزرگش او را از زیر قرآن رد کردیم و نتوانستم همراهش بروم، در خانه ماندم، اما پدرش بر عکس همیشه که اصلاً نمیرفت این بار همراهش رفت، اما بهرام دیگر برنگشت. رفت که رفت تا ۲۹ سال بعد که خبر آوردند شناسایی شده است.
چگونه متوجه شدید که پیکرش در تفحص کشف شده است؟
محرم سال گذشته مقابل تلویزیون نشسته بودم که اعلام کرد پیکر ۷۲ شهید در منطقه زبیدات عراق تفحص شده و وارد کشور شده است. انگار به من الهام شد که پیکر بهرام هم میان آنهاست. عدد ۷۲ را که شنیدم یک طوری شدم. هر وقت پیکر شهیدان را میآوردند، میگفتم نکند پیکر بهرام در میان آنها باشد. به دخترم زنگ زدم گفتم مادرجان تعدادی شهید آوردهاند، فکر میکنم بهرام من در میان این شهداست. خواهرش همیشه پیگیر بود، مدتی پیگیری کرد، اما خبری نشد. آخرهای سال ۹۶ بود که چند نفر به خانه ما آمدند. پسرم زنگ زد که از طرف ناجا میخواهند به منزل ما بیایند. گفتم تازه هفته پیش بود که آمده بودند، گفت: دوباره میخواهند بیایند. وقتی آمدند من رفتم چای بریزم. گفتند مادر بنشین ما با شما کار داریم. وقتی این را گفتند فهمیدم که خبری هست. بعد گفتند ما آمدیم تا خبری از بهرام به شما بدهیم. آنجا دیگر فهمیدم از فرزندم خبری شده است. مراسم بدرقه و تشییع خیلی باشکوهی برای پسرم برگزار کردند و اول اسفند ۱۳۹۶ در روستای النگه پیکرش را به خاک سپردند.
۲۹ سال چشمانتظاری چطور گذشت؟
در این مدت همیشه با امید زنده بودم. وقتی تبادل اسرا پایان یافت، دیگر مطمئن شدم بهرام جزو اسیران نبوده و چشمانتظاری من بیشتر و تلختر شد. میدانستم اگر زنده بود باید با آزادگان برمیگشت. همیشه خوابش را میدیدم. سال ۹۳ از من و پدرش آزمایش DNA گرفتند، اما وقتی خبر تفحصش را به ما دادند، من برای شناسایی رفتم. مطمئن شدم که فرزندم بهرام است. باقیمانده لباسهایی را که خودم برای او دوخته بودم به تن داشت. لباس سربازی پوشیده بود، اما ۲۰ سانتیمتر پارچهای که خودم برایش دوخته بودم را دیدم. جمجمهاش هم سالم بود. من تکهای از پارچهای که برای بهرام لباس دوخته بودم را نگه داشتم. بعد از مفقود شدنش به بچهها سفارش کردم که این تکه پارچه را نگه داشتهام شما هم حواستان باشد این نشانهای از برادرتان است. بعد از ۲۹ سال وقتی پیکر شهیدم آمد، تکهای از همان پارچه که نمونهاش را سالها نگه داشته بودم را به چشم خودم دیدم.
از جنگ و جبهه برایتان صحبت میکرد؟
هر وقت به مرخصی میآمد از جبهه برای من تعریف میکرد و از خوبیها و اوضاع خوب جبهه میگفت. وقتی میگفتم شنیدهام که در جبهه غذا پیدا نمیشود میگفت: نه همه چیز آنجا هست. هر بار که به مرخصی میآمد به من و برادر و پدرش کمک میکرد. بهرام در تمام آبادی نمونه و زبانزد بود. پنج نفر از دوستانش روز آخر که میخواست به جبهه برود آمدند و به بهرام گفتند بهرامجان! لطفاً نرو، بهانه بیاور و بمان. بهرام در پاسخ آنها گفت: من باید بروم. برای این که من ناراحت نشوم از شهادت چیزی نمیگفت، اما دوستانش گاهی سر به سرش میگذاشتند. وقتی به مرخصی میآمد دوستانش میگفتند بهرام شهید شدی ما چه کنیم؟ میگفت: من لیاقت شهادت ندارم.
در ایام ۲۲ بهمن عکسی از شما در فضای مجازی منتشر شد که گویا برای سال گذشته بود، حکایت آن عکس چه بود؟
بله مربوط به سال گذشته بود. من نمیخواستم این عکس منتشر شود، اما با توجه به شرایط و وضع موجود جامعه بر خود واجب دانستم که این عکس را منتشر کنم تا همه آنهایی که دندان طمع برای نظام و انقلاب تیز کردهاند بدانند که این آب و خاک و این امنیت با اهدای چه خونها و چه جوانانی به دست آمده است. این عکس در راهپیمایی امسال خیلی اثرگذار بود. گویی بهرام بعد از ۲۹ سال آمد و من را در آغوش گرفت و همراه اشکهای من اشک ریخت و همراه نالهها و ضجههایم ناله کرد. از بچههای تفحص هم ممنونم. از آنها میخواهم بیتوجه به کنایه طعنهزنندهها به کارشان ادامه دهند. فرزندانم خداقوت، شما فکر نکنید که برای ما استخوان آوردهاید! شما برای ما یک جوان ۲۰ ساله آوردید.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید
همه بچههایم به پدربزرگ شهیدشان افتخار میکنند. من خوشحالم که بهرام ادامهدهنده راه پدرم شد. از شما برای زحماتی که در راستای بحث شهدا میکشید تشکر میکنم و تقاضا میکنم اگر به سردار باقرزاده و دوستانشان در تفحص دسترسی دارید از قول ما بفرمایید که بیتوجه به انتقادات و حرفهای آزاردهنده برخی افراد ناآگاه که میگویند پارهای استخوان آوردهاند و داغ دل خانوادهها را زیاد میکنند بگویید من به عنوان مادر شهید بهرام بابا از همه شما کمال سپاس و قدردانی را دارم. ما به همان یک تکه استخوان هم دلخوش هستیم. من تکه پارچهای که با آن برای بهرام لباس دوخته بودم را نگه داشتم و بعد از ۲۹ سال بهرغم شناسایی با آزمایش DNA با همان تکه پارچه که از ته پارچه لباس بهرام در کمدم دارم شناساییاش کردم. ساعت، کیف، قرآن و نوشته آیهالکرسی کنارش که خودم برایش نوشته بودم تا حافظ و نگهدارش باشد را بعد از ۲۹ سال دیدم. دلم به همینها خوش است.
شما قبل از اینکه مادر شهید شوید، دختر شهید بودید. پدرتان چه زمانی شهید شد؟ کمی از ایشان بگویید.
پدرم شیخ حسن مردی باایمان و اجداد پدریام همه مذهبی، متدین و مؤمن بودند. کودکیهایم مکتبخانه میرفتم. پدرم رساله امام خمینی (ره) را قبل از انقلاب در خانه نگه میداشت. آن زمان هر کس رساله ایشان امام را داشت و مرجع تقلیدش امام بود، مجازات میشد، اما پدرم از چیزی ترس نداشت. ایثارگر و مجاهد به تمام معنا بود. نمونه بارز یک انسان وارسته بود که در مسیر انقلاب گام برداشت. اهل نماز و روزه و خمس و واجبات بود. در زمان تبعید امام بسیار فعالیت داشت. از جمله کفنپوشان ۱۵ خرداد بود. من معتقدم اگر بچههای من امروز در درجه بالای علمی و ایمانی قرار دارند و فرزندم بهرام در جنگ به شهادت رسید، به خاطر تأثیرپذیری از پدر بزرگوارم شیخحسن زارعی و تربیت او بود. ایشان در جهاد و شهادت از نوهاش (پسرم) بهرام پیشی گرفت و تیر ماه سال ۶۴ در سن ۵۱ سالگی در پیرانشهر به شهادت رسید. سه سال بعد هم پسرم شهید شد. پدرم روحیات خاصی داشت. به خاطر شرایط زمان شاه که جامعه وضعیت بدی داشت، نتوانست در تهران زندگی کند و به قم مهاجرت کرد. آن زمان آب قم هم بسیار شور بود و برای ما غیر قابل تحمل، اما وضعیت طوری بود که ایشان مجبور به مهاجرت به قم شد. تا پیروزی انقلاب آنجا ماند. ما در منزل تلویزیون نداشتیم یعنی پدرم اجازه نمیداد، اما همسرم برای پیگیری اخبار اواخر سال ۵۷ تلویزیون خرید. یک بار که پدرم به خانه ما آمد و تلویزیون را دید، اعتراض کرد و گفت: این لانه شیطان را برای چه به خانه آوردید؟ واقعاً هم برنامههای تلویزیون در آن زمان مناسب نبود.
موقع جنگ تحمیلی پدرتان سن و سالی داشت، چطور شد به جبهه رفت؟
پدرم اعتقاد و ارادت زیادی به اصل ولایت فقیه و ولی فقیه زمانش داشت. وقتی شهدا را میآوردند بسیار ناراحت میشد و میگفت: ما هم باید به جبهه برویم. با دستور امام (ره) مبنی بر حضور افراد در جبههها، پدرم به برادرم گفت: یا تو به جبهه برو یا من میروم. باید یکی از ما لباس رزم بپوشیم. آن زمان در سنین میانسالی بود. برادرم پیشگام شد و به جبهه رفت. مدت سه ماه در جبهه بود که مجروح شد. بعد از مجروحیت برادرم، پدرم راهی شد. البته رفتن ایشان به جبهه حکایت شیرینی دارد. مسئولین برگه اعزام پدر را امضا نمیکردند تا اینکه پیشنماز مسجد خواب میبیند که برگه اعزام شیخحسن توسط امامزمان (عج) امضاء شده و پدر راهی شد. چهار ماه در جبهه بود. بارها به او گفتند شیخحسن با این سن و سال زیاد در جبهه نمان و به خانه برگرد، اما او میگفت: خودشان میآیند و مرا میبرند. آخر هم همینطور شد و به شهادت رسید. ایشان در لباس جهادگر در حال اقامه نماز و در رکوع بود که ترکش خمپاره از پشت به سرش اصابت میکند و به شهادت میرسد. همرزمش که کنار او بود هم مجروح میشود. مزارش هم در گلزار شهدای قم در امامزاده علی ابن جعفر (ع) است.
شما در تهران زندگی میکردید بعد هم به قم رفتید. چطور شد ساکن کرج شدید؟
من در تهران زندگی میکردم و در سال ۱۳۴۵ ازدواج کرده و به روستای «جی» در کرج رفتم. همسرم خودروی خاور داشت و در دوران دفاع مقدس در ستاد پشتیبانی جنگ با ماشین خودش حضور داشت. بعد به شمال رفتیم. هفت فرزند داشتیم. آنجا زندگی به ما سخت میگذشت. در تأمین مایحتاج زندگی مشکل داشتیم. این شد که دوباره به کرج برگشتیم. اوایل پیروزی انقلاب حضرت امام (ره) روی کار و تولید و کارآفرینی تأکید کردند ما هم به روستا برگشتیم و مشغول کار دامداری و کشاورزی شدیم. من دوست داشتم بچهها درس بخوانند، اما همسرم میگفت: وقتی امام فرمودند: وارد کار تولید شویم، همه باید وارد این کار شوند. بچهها هم درس میخواندند هم در کار دامداری به من کمک میکردند. روزگار ما به همین منوال و با سختی میگذشت تا بهرام به سن سربازی رسید.
سال ۶۴ فرزند شهید شدید، سال ۶۷ هم مادر شهید. از فرزندتان بگویید.
بهرام ۱۸ سالش نشده بود که به جبهه رفت. درس را هم تا کلاس نهم خوانده بود. بعد به روستا آمد تا به ما کمک کند. ما در روستای النگه دامداری داشیم. بچه زحمتکشی بود. قبل از انقلاب با اینکه ۱۰، ۱۲ سال بیشتر نداشت در تظاهرات علیه رژیم پهلوی شرکت میکرد. من، چون بچه کوچک داشتم نمیتوانستم بروم، اما بهرام با خواهرش میرفت. بعد از انقلاب هم به عنوان سرباز به جبهه رفت. بهرام یک سال و نیم از خدمت سربازی را در زمان جنگ گذراند. در روستا بودیم که بهرام راهی شد. هر بار به مرخصی میآمد در کار دامداری و کشاورزی به ما کمک میکرد. آنقدر خوب بود که هر چه رفتارش را مرور میکنم یک نقطه سیاه، یک اخلاق بد، یک رفتار ناشایست در وجود او نمیبینم. هیچ وقت مرا ناراحت نکرد. حالا هر چه تعریف کنم میگویید مادر است، اما واقعاً این طور بود. بار آخر که میخواست برود پدرش همراهیاش کرد در حالی که در دفعات قبلی همسرم همراه او نمیرفت. همیشه من همراهش میرفتم، اما آخرین بار که آمد پدرش سه بار همراهش رفت و هر بار به یک بهانهای او را بازگرداند، اما بهرام خیلی پیگیر بود. من دیگر توان نداشتم در آخرین وعده خداحافظی همراهیاش کنم. دفعه آخر من و مادربزرگش او را از زیر قرآن رد کردیم و نتوانستم همراهش بروم، در خانه ماندم، اما پدرش بر عکس همیشه که اصلاً نمیرفت این بار همراهش رفت، اما بهرام دیگر برنگشت. رفت که رفت تا ۲۹ سال بعد که خبر آوردند شناسایی شده است.
چگونه متوجه شدید که پیکرش در تفحص کشف شده است؟
محرم سال گذشته مقابل تلویزیون نشسته بودم که اعلام کرد پیکر ۷۲ شهید در منطقه زبیدات عراق تفحص شده و وارد کشور شده است. انگار به من الهام شد که پیکر بهرام هم میان آنهاست. عدد ۷۲ را که شنیدم یک طوری شدم. هر وقت پیکر شهیدان را میآوردند، میگفتم نکند پیکر بهرام در میان آنها باشد. به دخترم زنگ زدم گفتم مادرجان تعدادی شهید آوردهاند، فکر میکنم بهرام من در میان این شهداست. خواهرش همیشه پیگیر بود، مدتی پیگیری کرد، اما خبری نشد. آخرهای سال ۹۶ بود که چند نفر به خانه ما آمدند. پسرم زنگ زد که از طرف ناجا میخواهند به منزل ما بیایند. گفتم تازه هفته پیش بود که آمده بودند، گفت: دوباره میخواهند بیایند. وقتی آمدند من رفتم چای بریزم. گفتند مادر بنشین ما با شما کار داریم. وقتی این را گفتند فهمیدم که خبری هست. بعد گفتند ما آمدیم تا خبری از بهرام به شما بدهیم. آنجا دیگر فهمیدم از فرزندم خبری شده است. مراسم بدرقه و تشییع خیلی باشکوهی برای پسرم برگزار کردند و اول اسفند ۱۳۹۶ در روستای النگه پیکرش را به خاک سپردند.
۲۹ سال چشمانتظاری چطور گذشت؟
در این مدت همیشه با امید زنده بودم. وقتی تبادل اسرا پایان یافت، دیگر مطمئن شدم بهرام جزو اسیران نبوده و چشمانتظاری من بیشتر و تلختر شد. میدانستم اگر زنده بود باید با آزادگان برمیگشت. همیشه خوابش را میدیدم. سال ۹۳ از من و پدرش آزمایش DNA گرفتند، اما وقتی خبر تفحصش را به ما دادند، من برای شناسایی رفتم. مطمئن شدم که فرزندم بهرام است. باقیمانده لباسهایی را که خودم برای او دوخته بودم به تن داشت. لباس سربازی پوشیده بود، اما ۲۰ سانتیمتر پارچهای که خودم برایش دوخته بودم را دیدم. جمجمهاش هم سالم بود. من تکهای از پارچهای که برای بهرام لباس دوخته بودم را نگه داشتم. بعد از مفقود شدنش به بچهها سفارش کردم که این تکه پارچه را نگه داشتهام شما هم حواستان باشد این نشانهای از برادرتان است. بعد از ۲۹ سال وقتی پیکر شهیدم آمد، تکهای از همان پارچه که نمونهاش را سالها نگه داشته بودم را به چشم خودم دیدم.
از جنگ و جبهه برایتان صحبت میکرد؟
هر وقت به مرخصی میآمد از جبهه برای من تعریف میکرد و از خوبیها و اوضاع خوب جبهه میگفت. وقتی میگفتم شنیدهام که در جبهه غذا پیدا نمیشود میگفت: نه همه چیز آنجا هست. هر بار که به مرخصی میآمد به من و برادر و پدرش کمک میکرد. بهرام در تمام آبادی نمونه و زبانزد بود. پنج نفر از دوستانش روز آخر که میخواست به جبهه برود آمدند و به بهرام گفتند بهرامجان! لطفاً نرو، بهانه بیاور و بمان. بهرام در پاسخ آنها گفت: من باید بروم. برای این که من ناراحت نشوم از شهادت چیزی نمیگفت، اما دوستانش گاهی سر به سرش میگذاشتند. وقتی به مرخصی میآمد دوستانش میگفتند بهرام شهید شدی ما چه کنیم؟ میگفت: من لیاقت شهادت ندارم.
در ایام ۲۲ بهمن عکسی از شما در فضای مجازی منتشر شد که گویا برای سال گذشته بود، حکایت آن عکس چه بود؟
بله مربوط به سال گذشته بود. من نمیخواستم این عکس منتشر شود، اما با توجه به شرایط و وضع موجود جامعه بر خود واجب دانستم که این عکس را منتشر کنم تا همه آنهایی که دندان طمع برای نظام و انقلاب تیز کردهاند بدانند که این آب و خاک و این امنیت با اهدای چه خونها و چه جوانانی به دست آمده است. این عکس در راهپیمایی امسال خیلی اثرگذار بود. گویی بهرام بعد از ۲۹ سال آمد و من را در آغوش گرفت و همراه اشکهای من اشک ریخت و همراه نالهها و ضجههایم ناله کرد. از بچههای تفحص هم ممنونم. از آنها میخواهم بیتوجه به کنایه طعنهزنندهها به کارشان ادامه دهند. فرزندانم خداقوت، شما فکر نکنید که برای ما استخوان آوردهاید! شما برای ما یک جوان ۲۰ ساله آوردید.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید
همه بچههایم به پدربزرگ شهیدشان افتخار میکنند. من خوشحالم که بهرام ادامهدهنده راه پدرم شد. از شما برای زحماتی که در راستای بحث شهدا میکشید تشکر میکنم و تقاضا میکنم اگر به سردار باقرزاده و دوستانشان در تفحص دسترسی دارید از قول ما بفرمایید که بیتوجه به انتقادات و حرفهای آزاردهنده برخی افراد ناآگاه که میگویند پارهای استخوان آوردهاند و داغ دل خانوادهها را زیاد میکنند بگویید من به عنوان مادر شهید بهرام بابا از همه شما کمال سپاس و قدردانی را دارم. ما به همان یک تکه استخوان هم دلخوش هستیم. من تکه پارچهای که با آن برای بهرام لباس دوخته بودم را نگه داشتم و بعد از ۲۹ سال بهرغم شناسایی با آزمایش DNA با همان تکه پارچه که از ته پارچه لباس بهرام در کمدم دارم شناساییاش کردم. ساعت، کیف، قرآن و نوشته آیهالکرسی کنارش که خودم برایش نوشته بودم تا حافظ و نگهدارش باشد را بعد از ۲۹ سال دیدم. دلم به همینها خوش است.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما