نگاهی به زندگی نامه شهید رمضان شفیعی سورك
رمضان شفیعی سورك، فرزند علی و بیبی، در سوم تیر ماه سال 1334 در روستای سورك از توابع شهرستان اردکان استان یزد متولد شد.
او در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان به دنیا آمد.
بیبیشفیعی، مادرش، نقل میكند: «قبل از تولد او خواب دیدم در مزرعهای یك مرغ خوشخط و خال داریم و مرغ را در گنجینهای قرار دادم ولی سیل آمد و او را با خود برد. هر چه تلاش كردم كه مرغ را از آب بگیرم نتوانستم. آب یك دفعه در یك جا جمع شد و هر چه مرغ پرپر زد نتوانستم مرغ را از آب بگیرم. از خواب بیدار شدم. خیلی ترسیده بودم و با خود گفتم: این چه خوابی بود من دیدم. دو دفعه دیگر نیز همین خواب را دیدم. بالاخره صدقهای دادم و خوابم را برای دامادمان تعریف كردم. او گفت: صدقهای بدهید و ان شاء الله فرزندی كه همراه دارید پسر است و خداوند در كارها همراه او خواهد بود. كه بعد او، در شب نوزدهم ماه مبارك به دنیا آمد. »
بچه آرامی بود.
مقطع ابتدایی را در همان روستای سورك از توابع شهرستان میبد گذراند.4 دو سال اول و دوم ابتدایی را به صورت جهشی خواند.5 از مدرسه كه به خانه میآمد تا زمانی كه هوا روشن بود مشقهایش را مینوشت و چون در آن زمان برق نبود چراغ را روشن میكرد و درسهایش را میخواند.6 او تا كلاس پنجم ابتدایی درس خواند.
چون مدرسه راهنمایی در روستای سورك نبود. باید برای ادامه تحصیل به شهرستان میبد میرفت و خانوادهاش وضعیت اقتصادی مناسبی نداشتند، مجبور به ترك تحصیل شد و كمك خرجی خانواده گشت و در كارهای كشاورزی به پدرش كمك مینمود. چون تنها فرزند ذكور خانواده بود تمام كارها به عهده او بود.
در كارها به خانوادهاش كمك میكرد، حتی اگر همسایهای كاری داشت برای او انجام میداد.
او به كمك دوستانش در روستا به وسیله دستگاه، چاه زدند و اکنون آن چاه به اسم اوست.
فردی با گذشت و با اخلاق بود.
از همان دوران نوجوانی نماز را سر وقت میخواند و روزه میگرفت.
بیشتر كتابهای مذهبی میخواند، قرآن تفسیر مینمود. به خواهرانش قرآن خواندن را یاد میداد و برایشان تفسیر و معنی میكرد.12 به مسجد میرفت و به بچهها قرآن تعلیم میداد.
هر وقت ناراحت میشد قرآن میخواند.
او به افرادی كه اهل مسجد بودند و به نماز و روزه اهمیت میدادند علاقه داشت.
از غیبتكردن بدش میآمد. اگر كسی غیبت میكرد او را نصیحت مینمود. در رابطه با پدیدۀ بدحجابی و رعایت نكردن مسایل دینی به شدت برخورد میكرد.
مشكلات و گرفتاریها را حل مینمود. به خانوادهاش روحیه میداد. میگفت: «صبر داشته باشید، اگر صبر كنید تمام مشكلات حل میشود.»
از آدمهای صبور و كسانی كه به مردم خدمت رسانی میكردند خوشش میآمد.
او مدتی در تهران به شغل لولهكشی پرداخت.
سربازی را در مشهد مقدس گذراند. زمانی كه به مرخصی میآمد تمام كارهای خانوادهاش را انجام میداد و از زیر كار در نمیرفت. در دوران طاغوت- زمانی كه در كلاس پنجم ابتدایی بود- عكس شاه را پاره كرد و یكی از عوامل اجرایی مدرسه، نیز او را كتكزده بود. در دوران انقلاب، در تظاهرات و راهپیماییها شركت مینمود. به انقلاب و امام علاقهزیادی داشت.
از ضد انقلابها نفرت داشت. سعی مینمود آنها را نصیحت كند و برای آنها حدیث میخواند. میگفت: «همه بنده خدا هستند.» و به هدایت آنها میپرداخت. او در بیست و چهار سالگی با خانم فاطمه ملكی ازدواج كرد و مدت زندگی مشترك آنها پنج سال و پنج ماه بود. معیار ازدواجش را حجاب، ایمان و اهل نماز و روزه بودن قرار داده بود.
فاطمه ملكی، همسرش، میگوید: «او بسیار خوش اخلاق بود. ما را بسیار نصیحت میكرد. هر چه از زندگی ما میگذشت- با وجودی كه بچه نداشتیم- او اخلاقش بهتر میشد. در كارها به من كمك مینمود. با پدر و مادر من بسیار خوب بود. پدر و مادر مرا مثل والدینش صدا میزد. »
با شروع جنگ تحمیلی، در بیست و پنج سالگی عازم جبهههای حق علیه باطل شد.
بیبیشفیعی، مادرش، میگوید: «اولین بار كه برای جبهه تبلیغ میكردند به من و پدرش گفت: آیا راضی هستید تنها پسرتان به جبهه برود؟ گفتیم: بله، راضی هستیم. او گفت: اگر بگویید: نه، فردا روز قیامت نزد حضرت زهرا(س) شرمنده خواهید شد و سرتان پایین خواهد بود. »
چون انقلاب و اسلام در خطر بود، او به خاطر دفاع از اسلام، انقلاب و دستورات امام عازم جبهه شد.
نیت او الله و حركت در مسیر خدا و قدم برداشتن در راه خداوند بود.
او ابتدا در بسیج به آموزش نیروها میپرداخت. افراد روستا را جمع میكرد و به بیابانها میبرد و به آنها آموزش نظامی میداد.
شهید زمانی كه مسئول آموزش بسیج میبد بود، به عنوان مربی سلاح و تاكتیك فعالیت داشت. بعد از اتمام كلاسها، كلاسهای عقیدتی تشكیل میداد و نماز جماعت برپا مینمود. وی هم مربی نظامی و هم عقیدتی بود.
در منطقه ابتدا جانشین گروهان و فرماندهی گروهان بود و بعد جانشین گردان شد.
و نیز معاون گردان امیرالمومنین(ع) را برعهده داشت.
برای این كه عملیات موفقیتآمیز باشد روزها و ساعتها رزمندگان را به فعالیت رزمی تشویق میكرد.
در كارهای جمعی، تلاش و كوشش بسیاری داشت. او را به عنوان یك فرد شجاع و پركار در كارهای گروهی میشناختند. فردی متواضع بود. خودش را كوچك میشمرد، هیچگاه توقع خاصی نداشت. در برابر سختیها و ناملایمات تواضع داشت.
خودش را جدا از نیروهای بسیجی نمیدانست. در تمام حركتها همراه و همگام و پیشقدم نیروهای بسیج بود.
اوقات فراغت را در منطقه در میان نیروهای گردان جلسات قرآن، كلاسهای عقیدتی و مسابقات فرهنگی نظامی برپا میكرد.
خودش در اوقات بیكاری به مطالعه و فعالیت رزمی میپرداخت.
رمضان شفیعی فردی شوخ طبع بود كه این خصلت او زبانزد نیروهای سپاه و رزمنده بود.
عبدالرسول كلانتری، همرزمش، نقل میكند: «فرد بسیار بشاش و خندهرویی بود. علیرغم این كه خودش خندهرو بود، باعث خنده و شادی دوستان نیز میشد. سعهصدر داشت و در همه شرایط تبسم روی لبش قرار داشت. در سختترین مكان و زمان شوخی او باعث میشد نیروها سختیها را از یاد ببرند و احساس كنند در محل امن و آرامی قرار دارند. در زمان عملیات، یك سری خطوط ترسیم میكرد و با بذلهگویی شرح میداد. قیافه، وضعیت و رفتار او طوری بود كه هرفرد را به خود جلب مینمود و انسان شیفتهاش میشد. اگر كسالتی داشت سعی میكرد، با حالت بشاشی آن را رفع كند. در حركات صبحگاهی، در ورزش و نرمش از نظر بیان و صحبت حركاتی انجام میداد كه باعث شادی و خنده گروه میشد. اصلاً دیدن او باعث خوشحالی ما میشد. اگر حرفی نمیزد و در خواب بود، خواب بودن او نیز برای ما روحیهبخش و باعث امید ما بود. »
در سختی ها و مشكلات توكلش به خدا بود. تقوا را پیشه خود قرار داده بود و با عشق و علاقه با دشمنان مبارزه میكرد.
مدت بیست و یك ماه در جبهه بود و دوبار از ناحیه صورت و گردن مجروح شد.
در پشت جبهه در بسیج و شورا خدمت میكرد و نیرو برای جبهه جمعآوری مینمود.
او خدمت به اسلام و جبهه را یك تكلیف واجب میدانست.
زمانی كه به مرخصی میآمد دو یا سه روز بیشتر نمیماند و میگفت: «باید به جبهه بروم، من اینجا نمیتوانم بمانم.» او تنها آرزویش پیروزی اسلام بود.
از جبهه كه میآمد به دیدن اقوام و فامیل میرفت. فاطمه ملكی، همسرش، میگوید: «از جبهه كه برمیگشت از تجاوز عراقیها تعریف میكرد. »
او به افرادی كه به جبهه میرفتند و طرفدار حق بودند، علاقه داشت.
از افراد چاپلوس و دو رنگ و منافق بیزار بود. با كسانی كه از جبهه و جنگ و امام پشتیبانی نمیكردند برخورد میكرد.
او در گروهان، گردان و تیپ نماز جماعت و کلاس قرائت قرآن تشكیل میداد.
توصیه میكرد: «قرآن بخوانید، نماز را سر وقت ادا نمایید، زینب گونه رفتار كنید تا دشمن شاد نشود، حجاب را حفظ كنید. پیرو خط امام باشید. با دشمنان اسلام و دین شدیداً برخورد كنید و انقلاب و اسلام را به كشورهای اسلامی نشر دهیم. »
بیبی شفیعی، مادرش، میگوید: « به من میگفت: اگر من به جبهه رفتم و شهید شدم، ناراحت نشوید. به او گفتم: من یك اولاد پسر دارم چطور ناراحت نشوم؟ گفت: املیلا هم یك پسر داشت. شما چطور نمیتوانید تحمل كنید، اسلام در خطر است، این حرفها را نزنید. مبادا اگر من شهید شدم به سر و سینه بزنید، صبور باشید. »
همچنین نقل میكند: «اگر ما غیبت میكردیم ناراحت میشد و میگفت: غیبت نكنید فكر میكنید رزمندگان همینطور شهید میشوند، آنها آن قدر پاك میشوند تا شهید گردند. »
بزرگترین آرزویش شهادت بود. میگفت: «اگر انسان میخواهد با مرگ طبیعی بمیرد پس چه بهتر كه شهید شود. »
بیبیشفیعی، مادرش، میگوید: «دفعه آخری كه به جبهه رفت. طوری خداحافظی نمود كه همه همسایهها میگفتند: حالت خداحافظی او معلوم است كه شهید میشود. قبل از رفتن به خواهرش گفت: من این دفعه شهید میشوم، مبادا گریه كنید. »
علی حسین شافی، همرزمش، میگوید: «در عملیات قدس پنج از چهره او معلوم بود كه آماده شهادت است. »
محمدحسین فیاضی، همرزمش، میگوید: «لحظات قبل از عملیات قدس پنج سرپل نزدیك اسكله ایستاده بودیم و میخواستیم نیروها را سوار قایق كنیم. بلمهایی كه میبایست نیروها را سوار كنند ما سازماندهی مینمودیم. هر بلمی دو تا سه نیرو جای میگرفت و موتوری به نام جینكو داشت. در یك بلم با رمضان شفیعی و چند نفر دیگر نشستیم تا به طرف محور عملیات حركت كنیم. نزدیك غروب حركت خود را آغاز كردیم. پشت سیمخاردار دشمن رسیدیم و تا نوار دشمن در حدود 1500 متر راه بود و غواصان به طرف دشمن حركت كردند و آن محور زود عمل كرد. از محور ما به طرف پاسگاه هفتاد و پنج متر بود و غواصان دورتر بودند و دشمن منور میزد. آقای شفیعی گفت: ما باید خودمان به جلو برویم. او شنا بلد نبود و شناگر قابلی نیز نبود ولی گفت: من جلو میروم و شما همراه من بیایید. آرپیجی در دست من بود. او دو متر ازما جلوتر بود. سعی من این بود كه آرپیجی را به كار نیندازم. در یك لحظه آتش دشمن شدید شد و شهید شفیعی به شهادت رسید. »
رمضان شفیعی در 16 مرداد 1364 در عملیات قدس پنج منطقه هور در هویزه به شهادت رسید.
بیبی شفیعی، مادر شهید، میگوید: «وقتی دخترم به من گفت: خداوند امانتی را كه به تو داده بود، گرفت من گفتم: ”انا لله و انا الیه راجعون". راضی هستم به رضای خداوند و او راه خودش را رفت. تمام همسایهها فكر میكردند من به سر وسینه میزنم ولی من به توصیه او عمل كردم. »
عبدالرسول كلانتری، همرزم شهید، نقل میكند: «با شهادت او احساس كردیم كه نیروها یتیم شدند و آن خندهها وروحیه شادی كه شهید شفیعی برای ما به وجود میآورد دیگر نبود. »
شهید در وصیت نامهاش نوشته است: «من رمضان شفیعی، با داشتن ایمان به كلمه ”توحید" و ”پیامبری حضرت محمد(ص)" و با داشتن ایمان به راهی كه انتخاب كردهام قدم برمیدارم و با ایمان به الله و شناخت مسیر، به رهبری روح الله بدین راه قدم نهادهام. امیدوارم كه یاران حسین و لشكریان پیرخمین این مسیر را ادامه داده و تا پیروزی نهایی و برقرار شدن پرچم توحید بر سراسر جهان و آزادی مستضعفان از زیر یوغ و قید و بند مستكبران از پای ننشینند و همواره در این مسیر كوشا باشند.
وصیتی به برادران، خواهران، مادر، پدر و همسرم دارم. سعی كنید دست به دست یكدیگر دهید و منافقین را از صحنه دور نمایید و هیچ فرصتی به آنها ندهید كه بخواهند به فعالیت خود ادامه بدهند. برادران عزیز، به یاری رزمندگان در جبههها بشتابید. خواهران مهربانم، سعی كنید از لحاظ پرستاری و یا كارهای دیگر، رزمندگان را كمك كنید و پشتیبان محكمی برای رزمندگان باشید. مادر عزیزم، ای مادری كه در زندگی چون شیرزنان در مقابل تمام مصائب و ناگواریها صبور بودی. امیدوارم ضمن صبر و پایداری و زینبگونه زیستن و حلال كردن شیرت، مرا مورد عفو قرار دهی. برای من سیاه نپوشید و برای من گریه نكنید. فقط برای امام حسین(ع) و مصائب آنها عزاداری كنید.
همسرم، توصیهام به تو این است كه تا میتوانی سعی كن با قرآن آشنا شوی و جز به خدا به هیچ چیز دیگری فكر نكنی. ای مردم شهیدپرور، ای اسلامیان، به رهبری این خمینی كبیر پرچم اسلام را در سرتاسر جهان برپا كنید. ای جوانان، نكند در رختخواب ذلت بمیرید كه حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد و علی(ع) در محراب عبادت به شهادت رسید. ای مادران و پدران، مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری كنید كه فردای قیامت در محضر خدا نمیتوانید جواب زینب(س) را بدهید كه تحمل شهادت هفتادودو تن را نمود. »
پیكر پاكش بعد از تشییع در گلزار شهدا سورك شهرستان میبد به خاك سپرده شد.