زندگی نامه سردار شهید هادى اسلامى خيبرى + تصاویر
هادى اسلامى خيبرى - اولين فرزند خانواده - در شانزدهم دى ماه سال 1344 در قريه خيبرى از توابع شهرستان گناباد به دنيا آمد.
دو ساله بود كه به مشهد مهاجرت كردند. هنگامى كه چهارسال بيشتر نداشت، پدرش سورههاى كوتاه قرآن مجيد را به او ياد داد. و پس از مدتى نيز براى فراگيرى بهتر و بيشتر قرآن او را به مكتب فرستاد.
با شور و علاقه وارد مدرسه شد. دوران ابتدايى را در دبستان «ابن سينا»ى مشهد گذراند.
قبل از انقلاب از طريق دوستانش با امام خمينى(ره) و اهداف بزرگ ايشان آشنا و عضو بسيج و انجمن اسلامى مسجد شد. اعلاميه هاى امام(ره) را در آستينش پنهان مى كرد و ميان مردم پخش مى نمود.
در تظاهرات حضورى فعال داشت. پوستر و نوارهاى حضرت امام را در ميان مردم پخش مى كرد. شبها بر روى بام، نداى «ا... اكبر» سر مىداد و بر ديوارها شعار مى نوشت و به طرق مختلف انزجار خويش را از رژيم پهلوى ابراز مى نمود.
پس از اتمام دوره راهنمايى، در هنرستان «شهيد يوسفى» در رشته ى اتومكانيك مشغول به تحصيل شد. در رشته تحصيلى اش بسيار موفق بود و پيشرفت زيادى در اين زمينه داشت. به گفته پدرش، قادر بود ماشين هاى خراب را تعمير كند. اما از آن جايى دوره متوسطه ايشان - مقارن با جنگ تحميلى بود، عشق به جبهه و دفاع از اسلام و مسلمانان باعث شد تا ترك تحصيل كند و عازم ميادين جنگ شود.
اولين بار بدون اجازه پدر عازم شده بود كه در راه آهن جلوى او را گرفته و بَرَش گرداندند. وى براى كسب اجازه كتبى به سراغ پدرش رفت. وقتى كه پدر در مقابل درخواست او گفته بود: «تو بايد درس بخوانى» شهيد پاسخ داده بود: «مگر شما اسم مرا هادى نگذاشته ايد؟ هادى اسم بزرگى است. هادى يعنى راهنما. من روى اسم و فاميل خودم كار مى كنم. من فكر مى كنم كه براى همين كار ساخته شده ام.»
در فعاليت هاى تبليغى، هنرى و فرهنگى سپاه حضور داشت. پس از مدتى به دليل لياقت و درايتى كه در ايشان وجود داشت، سِمَت معاون كارگزينى سپاه نخريسى به او واگذار شد.
از آيت ا... بهشتى و شهيد رجايى شديد حمايت مى كرد. چندين بار مورد ضرب و شتم ضدانقلابيون قرار گرفته بود كه هربار به يارى خدا جان سالم به دربرد.
به امام خمينى(ره) خيلى علاقه داشت و همين عشق و لبيك به پيام رهبر، عامل اصلى حضور وى در جبهه بود.
در اولين اعزام، به مدت سه ماه به منطقه چزابه رفت و بار دوم به منطقه غرب اعزام شد. و در اين اعزام - كه به منطقه مهران رفته بود - از ناحيه چشم مجروح شد و اثر آن جراحت تا هنگام شهادت همچنان در چشم ايشان باقى بود.
در سومين اعزام در عمليات والفجر1 حضور يافت و بر اثر اصابت تركش به ناحيه پشت، مجروح و به بيمارستان مشهد منتقل شد؛ اما قبل از بهبودى كامل دوباره عازم جبهه شد.
مادرش مى گويد: «وقتى مجروح بود و در بيمارستان به سر مى برد، به ديدنش رفتم. فوراً سراغ پدرش را گرفت و از حال و كار او جويا شد. همان جا از سپاه دو هزار تومان مساعده گرفت و آن را به من داد و گفت كه از پدرش چيزى نخواهم.»
در جبهه بيشتر به انجام كارهاى جمعى و تداركات تمايل داشت. اگر مسئوليت عملياتى را به او مى دادند، مى گفت: «تداركات بهتر است. با بچه ها راحت ترم.»
هنگام آخرين اعزامش، حال و هواى ديگرى داشت. يكى از همرزمانش كه از دوران كودكى تا آن زمان دوست صميمى و همراه او بود، مى گويد: «دو روز مانده به عمليات، وارد سنگر شهيد شدم. مشغول عبادت بود. به او گفتم: هادى، امروز خيلى نورانى شده اى. شفاعت ما را هم بكن. و ايشان گفت: نه... مالياقت نداريم.»
پدرش نيز آخرين خاطره او را از همان روزها به ياد دارد و مى گويد: «آخرين بار خودم ايشان را تا پايگاه بسيج بدرقه كردم. وقتى كه خداحافظى كرد، ايستاد و نگاهى به سر تا پاى من انداخت. چندبار به من نگاه كرد. فكر كردم كارى دارد. صدا زدم: كارى دارى؟ گفت: نه... خدا به همراه.»
حدود 9 روز بعد يعنى در تاريخ 8/12/1362 در منطقه «جفير» و در عمليات «خيبر» - كه فرماندهى گروه را به عهده داشت - بر اثر اصابت تركش به سر، به شهادت رسيد. .
او مى گويد: «وقتى جنازه پسرم را ديدم و خودم را بر روى آن انداختم، بوى خوشى استشمام كردم و بعد ديگر اصلاً گريه نكردم. بوى خوش بدن ايشان به من توانايى و روحيه داد. احساس كردم كسى دست روى قلبم گذاشت و آرام شدم.»
پيكر پاكش را در 15 اسفند ماه سال 1362 در بهشت رضا(ع) به خاك سپردند. به سفارش خودش اين اشعار را بر سنگ مزارش حك كردهاند:
«مادر بروم، ماندن و مُردن ننگ است
مادر بروم كه وقت خيلى تنگ است
اين گفته بود ز رهبرم روح خدا
پيروزى ما در گرو اين جنگ است.»