اخراج گروه پلنگها از جبهه!
دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۰۱:۰۴
شهید محمدحسن نظرنژاد که در بین همرزمانش به «بابانظر» معروف بود را بهعنوان تاریخ زنده نیروهای سپاه خراسان در دوران دفاع مقدس میشناسند. وی بیش از ۱۴۰ ماه در مناطق جنگی به سر برد، به گونهای که با پایان جنگ ۱۶۰ ترکش در بدنش جاخوش کرد. با تمهیدات پزشکی تنها ۵۷ ترکش از تن او بیرون آمد و ۱۰۳ ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومند وی که روزی از پهلوانان کشتی باچوخه خراسان بود به یادگار ماند. در مردادماه سال ۱۳۷۵ سردار نظرنژاد به عنوان مسئول عملیات لشکر پنج نصر خراسان برای مأموریت راهی کردستان میشود. در یکی از همین مأموریتها و بر فراز یکی از قلههای سر به فلک کشیده کردستان بر اثر تنگی نفس که ناشی از جراحات دوران جنگ بود به شهادت میرسد.
نوید شاهد: شهید محمدحسن نظرنژاد که در بین همرزمانش به «بابانظر» معروف بود را بهعنوان تاریخ زنده نیروهای سپاه خراسان در دوران دفاع مقدس میشناسند. وی بیش از ۱۴۰ ماه در مناطق جنگی به سر برد، به گونهای که با پایان جنگ ۱۶۰ ترکش در بدنش جاخوش کرد.
با تمهیدات پزشکی تنها ۵۷ ترکش از تن او بیرون آمد و ۱۰۳ ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومند وی که روزی از پهلوانان کشتی باچوخه خراسان بود به یادگار ماند. در مردادماه سال ۱۳۷۵ سردار نظرنژاد به عنوان مسئول عملیات لشکر پنج نصر خراسان برای مأموریت راهی کردستان میشود.
با تمهیدات پزشکی تنها ۵۷ ترکش از تن او بیرون آمد و ۱۰۳ ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومند وی که روزی از پهلوانان کشتی باچوخه خراسان بود به یادگار ماند. در مردادماه سال ۱۳۷۵ سردار نظرنژاد به عنوان مسئول عملیات لشکر پنج نصر خراسان برای مأموریت راهی کردستان میشود.
در یکی از همین مأموریتها و بر فراز یکی از قلههای سر به فلک کشیده کردستان بر اثر تنگی نفس که ناشی از جراحات دوران جنگ بود به شهادت میرسد. گفتند: حاج آقا نظرنژاد، هر بلایی که میخواهی به سرمان بیاور ولی از جبهه اخراجمان نکن! شهید محمدحسن نظرنژاد فرمانده عملیات لشکر پنج نصر خراسان در خردادماه سال ۱۳۲۵ در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمد. پس از انقلاب اسلامی، بهعنوان نیروی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مدتی در مرز ایران و افغانستان فعالیت کرد و پس از آن در کردستان دوشادوش شهید چمران به مبارزه با عناصر ضد انقلاب پرداخت.
با شروع جنگ تحمیلی بهصورت جدی در جبهههای غرب و جنوب به نبرد با دشمن بعثی پرداخت. شهید محمدحسن نظرنژاد که در بین همرزمانش به «بابانظر» معروف بود را بهعنوان تاریخ زنده نیروهای سپاه خراسان در دوران دفاع مقدس میشناسند.
وی بیش از ۱۴۰ ماه در مناطق جنگی به سر برد، به گونهای که با پایان جنگ ۱۶۰ ترکش در بدنش جاخوش کرد. با تمهیدات پزشکی تنها ۵۷ ترکش از تن او بیرون آمد و ۱۰۳ ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومند وی که روزی از پهلوانان کشتی باچوخه خراسان بود به یادگار ماند. در مردادماه سال ۱۳۷۵ سردار نظرنژاد به عنوان مسئول عملیات لشکر پنج نصر خراسان برای مأموریت راهی کردستان میشود. در یکی از همین مأموریتها و بر فراز یکی از قلههای سر به فلک کشیده کردستان بر اثر تنگی نفس که ناشی از جراحات دوران جنگ بود به شهادت میرسد.
خاطره زیر از کتاب «خاطرات شفاهی بابانظر» که مجموعه مصاحبههای سید حسین بیضایی با این شهید بزرگوار است، انتخاب شده است.
این کتاب توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده و این خاطره نیز در صفحه ۱۲۱ این کتاب آمده است: در محور عملیاتی الله اکبر و در تشکیلات خودمان، هشت نفر از بچههای شلوغ و جسور مشهد بودندکه خیلی اذیت میکردند. رهبر این گروه حاج مهدی میرزایی بود. از دیگر اعضای این گروه میتوان به حاج ماشاءالله آخوندی، مقدادیان، ملکنژاد، رفتگر و پورولی اشاره کرد. خدا رحمتشان کند. تنها فردی که بین این هشت نفر زنده ماند، حاج ماشاءالله آخوندی است [بقیه شهید شدند].
این گروه مقابل سنگری که داشتند نوشته بودند: سنگر پلنگها! یک روز که همراه نعمانی (فرمانده گروهان من بود) در طول خط پیاده میآمدیم، دیدم یک نفر با تفنگ توپ ۱۰۶ تیراندازی میکند. پرسیدم: چرا این کار را میکنی؟ گفت: مال خودم است! گفتم: مال خودت است؟ چرا تیراندازی میکنی؟ گفت: به شما چه ربطی دارد؟ من میخواهم امتحان کنم و ببینم اسلحهام چه جوری است. دیدم فایدهای ندارد.
به سنگر که رسیدم، از چراغچی خواستم تا خدمه ی تفنگ ۱۰۶ را جمع بکند. چراغچی آنها را میشناخت. پرسیده بود: شما چه کار کردهاید که مسئول محور شما را خواسته است؟ تیرانداز قلدر سوال کرده بود: مسئول محور چه کسی است؟ همین یارو هیکلی یه؟ من نمی آیم! من را می زند. چون به او گفتم به تو چه ربطی دارد. جلوی سنگر رسیدند. او داخل سنگر نمی آمد. با آقای بزم آرا چای میخوردیم. گفتم: آقا جان، بیا تو چای بخور. گفت نمیآیم،میخواهی من را بگیری. گفتم: مگر من شوخی دارم. اگر می خواستم تو را بگیرم، همان جا می گرفتم. زور من به تو می رسد. بالاخره داخل سنگر آمد و گفت: حاج آقا، ببخشید. من اشتباه کردم. شما را نشناختم. فکر کردم یک نفر مثل خودم هستید که به من دستور میدهید.
گفتم: تو گلوله هایت را به دشمن بزنی بهتر است یا به آسمان؟ هیچ میدانی این گلوله ها با چه بدبختی به دست ما میرسد؟ بعد از رفتن او چراغچی به من گفت: این ها سنگری دارند که روی آن نوشته اند: سنگر پلنگ ها. چون آن ها را میشناسم نمی توانم کاری کنم. شما کاری بکن که اذیت نکنند. به اهواز آمده بودم. یکی دو روز کارها را مرتب کردم و برگشتم. یک بسیجی به نام متقیان که کارهای تبلیغاتی می کرد، گفت: من از آقای میرزایی خیلی ناراحتم. اسب و قاطرها را ورچپه سوار می شود و دم آن ها را می گیرد و می گوید: این ترمزشه. پرسیدم: مدرک دارید؟ گفت: از او عکس گرفته ام. گفتم: بگویید بیاید. وقتی آمد، گفتم: این عکس مال کیست؟ گفت: قول میدهم که دیگر از این کارها نکنم.
گفتم: میخواهم شما را از این جا اخراج کنم. آن ها ده پانزده نفر بودند. گفتم: بیایید اهواز تا شما را اخراج کنم. چراغچی آن ها را به اهواز فرستاد. شب به مسجد رفتم. به شدت ناراحت بودند و گریه می کردند. گریهها که آرام شد، گفتم: آماده شوید، فردا صبح بروید. گفتند: حاج آقا نظرنژاد، هر بلایی که می خواهی به سرمان بیاور ولی از جبهه اخراجمان نکن. توی شهر و محلهمان چه بگوییم؟ گفتم: یک نامه هم به بسیج مشهد میدهم تا شما را به جبهه اعزام نکنند. اقای خزاعی آمد گفت: من روی رفتن به خانهام را ندارم. گفتم: قول بدهید دیگر از این کارها نکنید. چهار پنج روز بعد، از پشت سنگر آن ها که رد میشدم، صدای تیراندازی شنیدم. از پشت هواکش به سنگرشان نگاه کردم، دیدم مقدادیان به حاج ماشالله آخوندی میگوید: تیراندازی نکن. الان سروکله این مردک بربری پیدا می شود!
شنیدم که یکی دیگر از آن ها گفت: معلوم نیست این مردک کپه مرگش را کجا گذاشته و خوابیده! بعد از صحبتهای آنها، وارد سنگر شدم. صدای آنها در نمیآمد. رفتم جلو و پرسیدم که چکار میکنید؟ گفتند: هیچی حاج آقا، نشسته ایم. چای درست کردهایم. تعریف میکنیم. گفتم از دور که میآمدم، سر و صدی شما را شنیدم آمدم سری به شما بزنم. گفتند: خوب کاری کردید. هوای سنگر ما خنک و خوب است. یک نفرشان گفت: حاج آقا اگر پنکه بدهید، خیلی خوب میشود. گفتم: به تدارکات گفتهام که بخرند. ان شالله میآوریم. عاقبت، حاج ماشالله آخوندی گفت: حاج آقا شما از کی این جا هستید؟ ما شما را ندیدیم.گفتم: نیم ساعتی میشود که این جا هستم. پرسید: نیم ساعت؟! گفتم: وقتی شما تکتیر می زدید و بچه ها می گفتند نزن، من در آن جا شنیدم که آقای مقدادیان گفت تیراندازی نکن، این مردک میآید. مقدادیان تا این حرف را شنید، گفت: حاج آقا نظر نژاد، از این حرف ها بگذریم! آن شب آقای آذری نوا یک پیرمرد روحانی و طراز اول را به خط آورده بود تا نماز جماعت، همان جا اقامه شود.
بچه ها کار خاکریز را با چادر و زیلو فرش کرده بودند. روحانی پیر آمد و جلو ایستاد. دیدم این گروه پلنگ ها صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده اند. من رفتم و در صف دوم ایستادم تا مواظب آن ها باشم. وقتی امام جماعت نشست، این ها سه تا هزارپا ول کرده بودند.
ناگهان این پیرمرد از جا پرید و نماز را شکست، دیدم یک مرتبه عبای خود را انداخت. پس از این که فهمیدم قضیه چیست، از میرزایی پرسیدم، چه کسی این کار را کرده؟ گفت: من از کجا بدانم! گفتم: من پشت سرتان بودم. گفت: من آن ها را به آقای مقدادیان دادم و او هم رهاشان کرد.
پرسیدم: چرا؟ گفت: حاج آقا نظرنژاد، نماز جماعت در این جا درست نیست. فاصله به قدری کم است که اگر یک گلوله به این جا بخورد، همه با هم کشته میشویم. او درست میگفت اما کار ناپسندی انجام داده بود. شب که به عقب آمدیم، در مقر گردان مقداد، نماز مغرب و عشا را برگزار کردیم. بعد از آن قضیه، گروه پلنگ ها را تفکیک کردیم!
به سنگر که رسیدم، از چراغچی خواستم تا خدمه ی تفنگ ۱۰۶ را جمع بکند. چراغچی آنها را میشناخت. پرسیده بود: شما چه کار کردهاید که مسئول محور شما را خواسته است؟ تیرانداز قلدر سوال کرده بود: مسئول محور چه کسی است؟ همین یارو هیکلی یه؟ من نمی آیم! من را می زند. چون به او گفتم به تو چه ربطی دارد. جلوی سنگر رسیدند. او داخل سنگر نمی آمد. با آقای بزم آرا چای میخوردیم. گفتم: آقا جان، بیا تو چای بخور. گفت نمیآیم،میخواهی من را بگیری. گفتم: مگر من شوخی دارم. اگر می خواستم تو را بگیرم، همان جا می گرفتم. زور من به تو می رسد. بالاخره داخل سنگر آمد و گفت: حاج آقا، ببخشید. من اشتباه کردم. شما را نشناختم. فکر کردم یک نفر مثل خودم هستید که به من دستور میدهید.
گفتم: تو گلوله هایت را به دشمن بزنی بهتر است یا به آسمان؟ هیچ میدانی این گلوله ها با چه بدبختی به دست ما میرسد؟ بعد از رفتن او چراغچی به من گفت: این ها سنگری دارند که روی آن نوشته اند: سنگر پلنگ ها. چون آن ها را میشناسم نمی توانم کاری کنم. شما کاری بکن که اذیت نکنند. به اهواز آمده بودم. یکی دو روز کارها را مرتب کردم و برگشتم. یک بسیجی به نام متقیان که کارهای تبلیغاتی می کرد، گفت: من از آقای میرزایی خیلی ناراحتم. اسب و قاطرها را ورچپه سوار می شود و دم آن ها را می گیرد و می گوید: این ترمزشه. پرسیدم: مدرک دارید؟ گفت: از او عکس گرفته ام. گفتم: بگویید بیاید. وقتی آمد، گفتم: این عکس مال کیست؟ گفت: قول میدهم که دیگر از این کارها نکنم.
گفتم: میخواهم شما را از این جا اخراج کنم. آن ها ده پانزده نفر بودند. گفتم: بیایید اهواز تا شما را اخراج کنم. چراغچی آن ها را به اهواز فرستاد. شب به مسجد رفتم. به شدت ناراحت بودند و گریه می کردند. گریهها که آرام شد، گفتم: آماده شوید، فردا صبح بروید. گفتند: حاج آقا نظرنژاد، هر بلایی که می خواهی به سرمان بیاور ولی از جبهه اخراجمان نکن. توی شهر و محلهمان چه بگوییم؟ گفتم: یک نامه هم به بسیج مشهد میدهم تا شما را به جبهه اعزام نکنند. اقای خزاعی آمد گفت: من روی رفتن به خانهام را ندارم. گفتم: قول بدهید دیگر از این کارها نکنید. چهار پنج روز بعد، از پشت سنگر آن ها که رد میشدم، صدای تیراندازی شنیدم. از پشت هواکش به سنگرشان نگاه کردم، دیدم مقدادیان به حاج ماشالله آخوندی میگوید: تیراندازی نکن. الان سروکله این مردک بربری پیدا می شود!
شنیدم که یکی دیگر از آن ها گفت: معلوم نیست این مردک کپه مرگش را کجا گذاشته و خوابیده! بعد از صحبتهای آنها، وارد سنگر شدم. صدای آنها در نمیآمد. رفتم جلو و پرسیدم که چکار میکنید؟ گفتند: هیچی حاج آقا، نشسته ایم. چای درست کردهایم. تعریف میکنیم. گفتم از دور که میآمدم، سر و صدی شما را شنیدم آمدم سری به شما بزنم. گفتند: خوب کاری کردید. هوای سنگر ما خنک و خوب است. یک نفرشان گفت: حاج آقا اگر پنکه بدهید، خیلی خوب میشود. گفتم: به تدارکات گفتهام که بخرند. ان شالله میآوریم. عاقبت، حاج ماشالله آخوندی گفت: حاج آقا شما از کی این جا هستید؟ ما شما را ندیدیم.گفتم: نیم ساعتی میشود که این جا هستم. پرسید: نیم ساعت؟! گفتم: وقتی شما تکتیر می زدید و بچه ها می گفتند نزن، من در آن جا شنیدم که آقای مقدادیان گفت تیراندازی نکن، این مردک میآید. مقدادیان تا این حرف را شنید، گفت: حاج آقا نظر نژاد، از این حرف ها بگذریم! آن شب آقای آذری نوا یک پیرمرد روحانی و طراز اول را به خط آورده بود تا نماز جماعت، همان جا اقامه شود.
بچه ها کار خاکریز را با چادر و زیلو فرش کرده بودند. روحانی پیر آمد و جلو ایستاد. دیدم این گروه پلنگ ها صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده اند. من رفتم و در صف دوم ایستادم تا مواظب آن ها باشم. وقتی امام جماعت نشست، این ها سه تا هزارپا ول کرده بودند.
ناگهان این پیرمرد از جا پرید و نماز را شکست، دیدم یک مرتبه عبای خود را انداخت. پس از این که فهمیدم قضیه چیست، از میرزایی پرسیدم، چه کسی این کار را کرده؟ گفت: من از کجا بدانم! گفتم: من پشت سرتان بودم. گفت: من آن ها را به آقای مقدادیان دادم و او هم رهاشان کرد.
پرسیدم: چرا؟ گفت: حاج آقا نظرنژاد، نماز جماعت در این جا درست نیست. فاصله به قدری کم است که اگر یک گلوله به این جا بخورد، همه با هم کشته میشویم. او درست میگفت اما کار ناپسندی انجام داده بود. شب که به عقب آمدیم، در مقر گردان مقداد، نماز مغرب و عشا را برگزار کردیم. بعد از آن قضیه، گروه پلنگ ها را تفکیک کردیم!
نظر شما