نگاهی به زندگی نامه شهید عليرضا آزمايش
نوید شاهد: عليرضا آزمايش - سومين فرزند حسن - در شهرستان گنبدكاووس و به سال 1341 در خانواده اى متوسط به دنيا آمد.
عليرضا در كودكى براى فراگيرى قرآن و احكام به مكتب رفت و خواندن قرآن را فرا گرفت. در ايّام كودكى به ورزش به خصوص كشتى علاقه مند بود. وى تحصيلات ابتدايى را در گرگان آغاز كرد .
در همان كودكى نسبت به اجراى فرايض دينى بسيار كوشا بود؛ به طورى كه سعى مى كرد قبل از سنّ تكليف، در ماه رمضان روزه بگيرد. خواهر شهيد در اين باره مى گويد: «عليرضا وقتى كودكى بيش نبود، سحرهاى ماه رمضان بيدار مى شد و روزه مى گرفت. امّا چون تحمّل گرسنگى و تشنگى را نداشت، بين روز به من مى گفت: نمى خواهم روزه ام را بخورم، امّا خيلى گرسنه ام. من هم به او مى گفتم: درست نيست كه روزه ات را بشكنى. امّا روزه «كلّه گنجشكى» بگير و چون خوردن خرما در ماه مبارك رمضان ثواب دارد، چند خرما بخور تا گرسنگى ات برطرف شود. او چند خرما مى خورد و در عين حال دوست نداشت كه با خوردن غذا روزه اش را خراب كند.»
شهيد آزمايش دوره ابتدايى را در گرگان با موّفقيّت پشت سر گذاشت و در كنار تحصيل، در مغازه نجّارى برادر بزرگش مدّتى كار كرد.
او در اين سنّ كم، هم نسبت به مسائل ارزشى بسيار حسّاس بود و هم از نظر شخصيتى از سنّ خودش بالاتر رفتار مى كرد.
مادر شهيد در اين باره مى گويد«در دوران دبستان از من خواست تا كلاسش را عوض كنم و علّت آن را هم وضع نامناسب پوشش معلّم ذكر كرد. علاوه بر آن در مدرسه گفته بود كه مادرم فلج است و نمىتواند براى سؤال از درسهايم به مدرسه بيايد. علّتش هم اين بود كه مايل نبود من با معلّمين مرد كه در مدرسه بودند، برخوردى داشته باشم.» شهيد دوره راهنمايى را در مدرسه باباطاهر مشهد سپرى كرد.
در سال 1353 و زمانى كه عليرضا تنها دوازده سال داشت، از نعمت پدر محروم شد و پس از گذشت يك سال و نيم به همراه خانواده به مشهد عزيمت كرد. رفتار او با مادر و خواهر و برادرانش بسيار خوب و محترمانه بود. به خصوص بعد از فوت پدرش اين محبّت و مهربانى به خانواده افزايش يافت.
اوقات فراغت را بيشتر با ورزش مى گذراند. در مقطع دبيرستان تحصيل مى كرد كه انقلاب شروع شد و او هم فعّالانه در تظاهرات شركت مى كرد. پس از پيروزى انقلاب، مدّتى به تحصيل مشغول شد و پس از كسب ديپلم به جبهه رفت.
قبل از جنگ در رشته كُشتى در سطح دبيرستان و استان از افراد مطرح بود و مقاماتى كسب كرد. كتابهاى متنوّعى مى خواند، امّا بعد كتابهاى شهيد دستغيب را بيشتر مطالعه مى كرد.
شهيد نسبت به مشكلات ديگران بى اعتنا نبود و تلاش وى براى رفع گرفتارى و مشكل ديگران قابل ستايش بود؛ مثلاً وقتى يكى از دوستانش شهيد مى شد، به خانواده ايشان سر مى زد و آنها را در حلّ مشكلات كمك مى كرد.
در جبهه ابتدا در مخابرات تيپ 221 امام رضا(ع) خدمت مى كرد. سپس به واحد اطّلاعات - عمليّات لشكر 5 نصر رفت.
در سال 1362 - كه عمليات خيبر انجام شد - برادر ايشان مفقودالأثر شد، امّا شهيد با كمال خونسردى و صبر خيلى راحت اين مسئله را پذيرفت. خواهر شهيد مى گويد: «در دهه فاطميّه - كه در خانه ما مجلس عزادارى برگزار مىشد - زمان ذكر مصيبتِ منبرى عليرضا آمد و خيلى راحت به مادرم گفت كه حميدرضا مفقود شده است و معلوم نيست كه ايشان شهيد شده يا اسير يازخمى شده است و شما اصلاً نبايد خودت را اميدوار كنى كه او زنده است و بايد استقامت داشته باشى و صبر را پيشه كنى.»
ايشان بسيار صبور بود و خانواده را به صبر دعوت مى كرد و مى گفت: «پيرو امام حسين(ع) و حضرت زينب(س) باشيد. چه بلاهايى كه بر سر آنها آمد و صبر كردند؛ شما هم صبر كنيد و نكند كه بعد از شهادتم گريه كنيد. همه روزى مى ميريم. هيچ كس در دنيا باقى نمانده و نمى ماند.» مادر شهيد در پاسخ مى گويد: «مادر جان، داغ جوان سخت است.» و او جواب مىدهد:
«مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم»
در جبهه نيز فردى صبور بود و به ندرت عصبانى مى شد و هميشه تبسّم بر لبهايش بود. غلامرضا سالم - از همرزمان شهيد - در اين باره چنين مى گويد: «من نديدم كه عصبانى شود و گاهى كه بچّه ها در انجام دادن وظيفه شان كوتاهى مى كردند، صبور بود و به آنها يادآورى مى كرد كه شما كه هستيد و وارث چه هستيد؟ و اگر بلند صحبت مى كرد نه اينكه از روى غرور و خشم باشد يا بخواهد خودش را ارضا كند بلكه به خاطر همان تكليفى بود كه به عنوان مسئول بر دوش خود احساس مى كرد.»
در سال 1364 به عنوان معاون گردان حزب اللّه لشكر 5 نصر خدمت خود را ادامه داد. در اين مدّت انجام كارهاى فرهنگى در گردان زير نظر ايشان بود.
در سال 1365، در عمليّات كربلاى 4 شركت كرد و مجروح شد و در بيمارستان بسترى شد، امّا چند روز بعد با اينكه جراحات و زخمهاى او التيام نيافته بود، با همان لباس بيمارستان و عصا آمد. علىرغم اينكه دكتر به او اجازه مرخصّى نداده بود، به جاى اينكه در بيمارستان بسترى شود، به پادگان حميديّه و سپس خطّ مقدّم رفت تا بالاى سربچّه ها باشد. زيرا عمليّات كربلاى 5 در منطقه شلمچه شروع شده بود و ايشان به عنوان فرمانده گردان حزب اللّه مسئوليّت سنگين ترى بر دوش داشت.
عليرضا از اينكه در گردان حزب اللّه - كه از گردان هاى خطّ شكن در عمليّات كربلاى 4 بود - تعداد زيادى از بچّه ها و دوستان مثل شهيد محبوب شهيد شده بودند، خيلى ناراحت بود كه چرا مجروح شده و به شهادت نرسيده است.
سرانجام در 5 بهمن 1365 و پس از عمليّات كربلاى 5 - در حالى كه قرار بود خطّ را به نيروهاى جديد تحويل بدهند - با انفجار خمپاره اى به شهادت رسيد.
يكى از همرزمان شهيد درباره نحوه شهادت او چنين مى گويد: «بعد از عمليّات در سنگر نشسته بوديم. ساعت حدود 9:30 صبح بود و صبحانه مى خورديم؛ خط هم آرام بود. با بى سيم اطّلاع دادند كه بايد گردان عقب برگردد و خطّ را تحويل دهد. شهيد آزمايش خيلى ناراحت بود؛ هم به خاطر شهادت دوستان و هم اينكه چرا او شهيد نشده است. لذا بلند شد كه پيراهنش را مرتّب كند، همين كه ايستاد خمپاره اى در نزديكى سنگر ما - كه سقف نداشت منفجر شد. پس از فرو نشستن گرد و خاك، ديديم كه او روى زمين افتاده و تركشهاى زيادى به صورت او خورده بود. ما همه به خاطر شهادت او مبهوت شده بوديم.»
پيكر پاك شهيد پس از تشييع، در بهشت رضا(ع) مشهد و در كنار ديگر همرزمانش به خاك سپرده شد.