زندگی و خاطرات فرمانده 18 ساله گردان والعادیات
تاریخ تولد: 7/1/1344
تاریخ شهادت: 3/11/1366
یگان خدمتی: لشکر 21 امام رضا (ع)
شهادت در عملیات: بیت المقدس2
محل دفن: گلزار شهدای فریمان بهشت صادق
شهید مجید افقهی در سال 1344 در فریمان به دنیا آمد. با سپری کردن دوران کودکی و نوجوانی، در کنار خانواده، یکی از چاه های کشاورزی منطقه را، مدیریت می کرد. بعد از شروع جنگ، در سال 60 به جبهه اعزام شد. در سال 61، با گذراندن دوره ی آموزشی، لباس مقدس پاسداری را به تن کرد. بعد از آن، به فرماندهی گردان والعادیات، منصوب شد و در عملیات متعددی شرکت کرد. در یکی از عملیات ها، پایش قطع شد. پس از مخالفت پدر، با حضورش در جبهه، از او فقط 2 ماه فرصت خواست تا با جبهه، تسویه حساب کند. قبل از پایان یافتن 2 ماه، در عملیات بیت المقدس2 به شهادت رسید.
فرمانده 18 ساله
قبل از عملیات والفجر1، برای بازدید از گردان القارعه به منطقه ابوغریب رفتیم. از دسته ها سرکشی می کردم، هر کدام ضعف هایی داشتند. به سراغ یکی از دسته ها – که مقداری از گردان فاصله داشت – رفتم. تمام کارهایی که از آن ها خواسته بودم، درست انجام شده بود. منظم و مرتب بودند. اطراف سنگرهایشان، خیلی تمیز بود. بچه ها، روحیه بالایی داشتند. همه خشاب ها را پر کرده و داخل جیب خشاب گذاشته بودند، آماده یک نبرد جانانه بودند. فرمانده دسته هم، یک سنگر کمین، جلو خط درست کرده بود و با لباس های کهنه ی نظامی، یک آدمک درست کرده و یک کلاه آهنی روی سرش گذاشته بود.
انگار یک سرباز، در حال نگهبانی است.
فرمانده کم سن و سالی بود. حدود هجده یا نوزده سال بیشتر نداشت. وقتی اسمش را پرسیدم، گفت: مجید افقهی. آنجا بود که فهمیدم فرمانده با تدبیری است و قابلیت های ویژه ای دارد. بنابراین مدتی بعد، او را برای ورود به واحد اطلاعات عملیات دعوت کردم.
مجید مصباحی – همرزم
حماسه در الاغلو
روی ارتفاعات الاغلو مستقر بودیم. دشمن پاتک کرد، فشار عجیبی آورد تا آن قله را پس بگیرد. اوضاع به هم ریخته بود. کار سختی بود، چون دشمن روی ارتفاع مستقر شده بود و نسبت به پایین، دید کامل داشت.
قرار گذاشتیم دوشیکای خودی، دشمن را مشغول کند تا بچه ها بتوانند از ارتفاعات پایین بروند. مجید افقهی، دسته ی دوشیکا را گرفت و گفت: برادر، شما برو. من پشت دوشیکا می نشینم و آتش می کنم. زودتر برو تا دیر نشده.
مسئول قبضه دوشیکا قبول نمی کرد. مجید گفت: من با این پای ناقصم، نمی توانم پایین بروم، تو برو. مجید، پای مصنوعی اش را درآورد و داخل سنگر انداخت تا بچه ها ببینند و بفهمند مجید نمی تواند پایین برود.
پشت دوشیکا ایستاد و آتش ریخت تا دشمن را زمین گیر کند. بچه ها همه پایین آمدند، اما از مجید خبری نشد.
دکتر حمید حبشی – همرزم
نماز شب
غرق خواب بودم که با صدای اذان، بیدار شدم. چشم هایم از کم خوابی می سوخت. با خودم گفتم چقدر زود صبح شد. مجید با استفاده از بلندگو دستی اذان می گفت. بچه ها یکی یکی، از خواب بیدار شدند. وقتی همه بچه ها بیرون آمدند، وضو گرفتند و آماده نماز شدند، مجید با بلندگو گفت: برادرا، هنوز وقت اذان نشده، الان ساعت دو و نیمه، اذان صبح ساعت چهاره، برید بخوابید. یکی از بچه ها گفت: مجید، چرا این قدر مردم آزاری می کنی؟ کسی به این سوال جواب نداد، چون همه مجید را می شناختند. وقتی بچه ها به سمت چادرها می رفتند تا دوباره بخوابند، مجید دوباره با بلند گو اعلام کرد که برادرا کجا میرید؟ وضو که دارید، اگه می خواهید ریا نشه، برید توی این بیابون، نماز شبتونو بخونید.
روز بعد، عده ای از بچه ها به من گفتند دیشب اولین شبی بوده که لذت مناجات با خدا را چشیده اند.
حمید حبشی – همرزم
نماز شب خوان ها
روی ارتفاعات «گرده رش» مستقر بودیم. یک روز بعد از ناهار، مجید مرا صدا زد و گفت: حمید! بیا بیرون کارت دارم. وقتی بیرون رفتم، دوتا پلاستیک بزرگ دستم داد و گفت: بیا زباله ها را جمع کنیم. زباله ها را که جمع کردیم، پشت چادر رفت و پلاستیک ها را توی چاله هایی ریخت که بعضی بچه ها، برای نماز شب کنده بودند. صبح روز بعد، وقت خوردن صبحانه یکی از بچه ها با ناراحتی گفت: کدام برادر خدا نترسی، دیشب زباله ها را داخل چاله ها ریخته؟ حرفش که تمام شد، مجید دست زد و گفت: نماز شب خوان ها لو رفتند، برای سلامتی شان صلوات.
حمید حبشی – همرزم
نفس عمیق
هر وقت از پای مصنوعی استفاده می کرد، زانویش که عرق می کرد، بوی بدی می داد.
بعضی وقت ها که بچه ها خواب بودند، پایش را در می آورد، جلو دماغ آن ها می گرفت و می گفت: برادر، نفس عمیق. برادر نفس عمیق، نفس عمیق یادت نره. بعضی از بچه ها اعتراض می کردند و می گفتند: مجید الهی بمیری با این پات و او با خنده می گفت: جهت اطلاع شما، قراره شهید بشم.
حمید حبشی – همرزم
پای بنیاد
تعداد زیادی نیرو، وارد لشکر 21 شدند و برای ساماندهی به مسجد قرارگاه رفتند. مجید مرا صدا زد و گفت: حمید، بیا بریم ببینیم از نیروهای قدیمی کسی را پیدا می کنیم که بیاریمش واحد.
وارد مسجد شدیم. سر و صدای زیادی بود. همه نشسته بودند. یک بسیجی گوشه ای نشسته، دستش را ستون کرده و به آن تکیه داده بود. مجید بدون آنکه متوجه باشد، پای مصنوعی اش را روی دست بسیجی گذاشته بود و سعی می کرد انتهای صف را ببیند.
بسیجی ابتدا طاقت آورد، اما بعد سروصدایش بلند شد و گفت: برادر، مگه این پا مال شما نیست که نمی دونی کجا گذاشتی؟ دستم را له کردی. مجید نگاهی به بسیجی کرد وگفت: نه برادر این پا مال بنیاده!
حمید حبشی – همرزم
بهانه
مجید، بچه ها را خیلی اذیت می کرد. یک شب در قرارگاه ایلام، بچه ها تصمیم گرفتند با شیرین کاری های مجید، مقابله به مثل کنند و گوشه چشمی به او نشان دهند تا رفتارش را عوض کند.
همه منتظر بهانه بودند. مجید یک لیوان آب روی یکی از بچه ها ریخت.
بلافاصله چند تا از بچه ها، دست و پای مجید را گرفتند، او را داخل منبع آب سرد انداختند و درش را بستند. مجید با زحمت زیاد در منبع را باز کرد و بیرون آمد. هوا خیلی سرد بود. اول مقداری دوید تا گرم بشود. بعد چای آتشی درست کرد، همه بچه ها را صدا زد و گفت: بچه ها بیایید چای بخوریم. به تک تک بچه هایی که این بلا را سرش آورده بودند، با لبخند چای داد
آرام – همرزم
رادار رازیت
در منطقه عملیاتی نصر8، یک دستگاه رادار رازیت عراقی بود که منطقه را کنترل می کرد و کلیه ی فعالیت های نیروهای خودی را تحت نظر داشت. این رادار روی بلندترین ارتفاع منطقه نصب شده بود و کار دیده بانی را برای عراقی ها آسان کرده بود. به ما ماموریت دادند تا این رادار را از کار بیندازیم و در صورت امکان آن را به قرارگاه منتقل کنیم. چون امکان تردد خودرو نبود، باید از قاطر استفاده می کردیم. یک گروه چهارنفره بودیم که به سرپرستی مجید افقهی راه افتادیم. باید ارتفاعات سختی را طی می کردیم تا به رازیت برسیم. عراقی ها آتش زیادی توی منطقه می ریختند. باید طوری حرکت می کردیم که از دید رادار پنهان بمانیم تا حضور ما را مخابره نکند و عراقی ها نفهمند. سه ساعت طول کشید تا به پای دستگاه رسیدیم. به سختی و همراه با سرعت عمل بالا، دستگاه را باز کردیم.
هر لحظه منتظر بودیم هلی کوپتر عراقی سر برسد و ما را به رگبار ببندد. اما از هلی کوپتر خبری نشد. دستگاه را با قاطر به پایین ارتفاع، منتقل کرده و به سرعت منطقه را ترک کردیم. مجید با پای قطع شده، تا آخرین لحظه بیشترین تلاش را کرد تا ماموریت به خوبی انجام شود.
خلیل موحدی – همرزم
گزیده ای از وصیت نامه شهید مجید افقهی
شهادت، یک تاریخ است که از ما به جا می ماند و [همه] شما عزیزان، باید بدانید که شهادت، یک قصه نیست، بلکه یک حقیقت است. شعار نیست، بلکه یک شعور است. شهادت، باختن نیست، بلکه پیروزی است. شهادت، یک مرگ تخیلی نیست، بلکه یک انقلاب تحقیقی است.
منبع: چشمان فرمانده، خاطرات شهیدان واحد اطلاعات عملیات یگان های رزم خراسان، سید تقی شکری