زندگینامه و خاطرات شهید علیرضا پیرزاد
نوید شاهد: ستوان دوم شهید علیرضا پیرزاده غیاث آبادی فردی مومن، متدین، متعهد، و افسری دلاور و لایق بود. در سال 1333 هجری شمسی در روستای غیاث آباد در خانواده ای کشاورز متولد شد، تحصیلات ابتدایی خود را در همان روستا به پایان رسانید و تا سوم متوسطه در بخش نوبندگان در رشته طبیعی در دبیرستان شهید بهشتی ادامه داد. در سال 1352 به استخدام ارتش در آمد و در کنار کارش موفق به اخذ دیپلم گردید. در سال 1357 با خانواده ای نجیب و انقلابی وصلت نمود که ثمره آن 4 فرزند است.
شهید پيرزاد در زمان ستم شاهی با این که درجه دار ارتش و تحت فشار شدید فرماندهان خود بود، لیکن در تظاهرات با مردم همراه مي شد و هر لحظه در صدد فرار از پادگان بود. زندگی خود را از طریق شغل آزاد تأمين مي کرد که انقلاب پیروز شد. او دارای روحیه ای بلند، قلبی پاک و معتقد به صله ارحام بود، چند روزی که به مرخصي می آمد به افراد فامیل و بستگان سرکشی می نمود و نسبت به فرزندان شهدا بسيار مقيد، و به آنها سركشي می کرد، بارها می گفت: من باید آنها را نوازش کنم تا بعد از من هم بچه هایم را ديگران نوازش نمایند. زندگی ساده ای داشت و علی وار زندگی می کرد و با آگاهی کامل و شناخت منتظر شهادت بود که به این فوز عظیم نائل آمد.
پس ا ز مدتی در جبهه های غرب مورد اصابت ترکش نارنجک قرار گرفت و مجروح شد و پس از بهبودی مجدداً به جبهه های جنوب مأموریت یافت و تا آخرین لحظه عمر و تا آخرین نفس با دشمنان دین خدا جنگید. سرانجام در تاریخ 1367/04/31 در اثر ترکش گلوله توپ به درجه رفیع شهادت مفتخر گردید.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان همسر شهيد:
سه نفر از دوستان شهید که در جبهه بودند یک نفر مجرد و دیگری نامزد داشت و سومی که علیرضا بود متاهل بود. اولی که نامزد داشت دوست داشت کنار همسرش باشد. دومی و سومی هم همین طور، علیرضا می گفت: من می خواهم در منزل بمانم و کنار همسرم که باردار است باشم و ببینم که آیا فرزندم دختر است یا پسر؟
روزی با هم به اهواز رفتيم و علیرضا مرد نابینايی را دید كه گدایی می کرد، رهگذری مبلغ دو هزار تومان به نابینا داد، نوجوانی پول را برداشت، علیرضا كه ديده بود پسر پول را برداشته مچش را گرفت و او را کتک زد. به پسر گفتم: چه کار به اين پیرمرد داری؟ عليرضا پسر را آزاد کرد و گفت: آخرین بارت باشد که این کار را می کنی و خلاصه پسر راهش را ادامه داد و رفت.
روزی با هم به مهمانی رفته بودم و موقعی که با هم راه می رفتیم به من گفت: با من راه نیا و کنار من نشین چون کسانی که همسر ندارند آه می کشند و گناه دارد و من از همان موقع دیگر این کار را نکردم تا زماني كه به شهادت رسيد.
از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در خطوط مقدم جبهه های جنوب با بعثیون کافر می جنگید. در سال 1360 مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت، مجروح شد و در بیمارستان مدتی بستری بود. سپس به جبهه های جنوب رفت و در سال 1363 جهت تعلیمات نظامی به آموزشگاه افسری راه يافت و پس از پایان دوره موفق به اخذ درجه ستوانی گرديد و به جبهه های غرب کشور عزیمت نمود.