گفت‌وگو با خانواده جاویدالاثر شهید علیرضا ابراهیمی‌دینکی
تنها دلخوشی من رفتن بر سر مزار شهدای گمنام است. درددل‌ها و غصه‌های دلتنگی‌ام را با یک شهید در میان می‌گذارم و برایش مادری می‌کنم به امید اینکه شاید در نقطه‌ای از این خاک کسی پیدا شود که بر بالین شهیدم بنشیند و برایش مادری کند

کاش کسی بر مزار پسرم مادری کند


نوید شاهد:

در یکی از روز‌های گرم خرداد ماهی با مادر شهیدعلیرضا ابراهیمی دینکی قرار گذاشتم تا گفت‌وگویی درباره زندگی تا شهادت شهیدشان داشته باشم. شهیدی که ۳۶ سال است در جریان عملیات الی‌بیت‌المقدس مفقودالاثر شده و تا کنون هیچ نشانی از او به دست خانواده نرسیده است، اما حین مصاحبه با خانواده، تلویزیون شهید مفقودالاثرعلیرضا ابراهیمی‌دینکی را در حال عبور از زیر قرآن و اعزام به منطقه نشان داد و برای لحظاتی شعف و شادی خانواده ر. ا. فرا گرفت. از پشت خطوط تلفن صدای شوق و شادیشان شنیده می‌شد. گفت‌وگوی ما را با ربابه کلائی مادر و حمیده ابراهیمی‌دینکی، خواهر شهید علیرضا ابراهیمی‌دینکی پیش رو دارید.

مادر شهید
علیرضا چند سالش بود که مفقود شد؟

علیرضا در ۱۷ سالگی در عملیات الی بیت‌المقدس سال ۶۱ شهید و مفقود شد. من سه پسر و دو دختر دارم. علیرضا فرزند اولم بود.

لابد از آن بچه‌های پای کار انقلابی بود که از سن کم به جبهه رفته بود؟

بله، علیرضا از همان تشکیل بسیج وارد این نهاد انقلابی شد و بعد از آن همراه با دوستانش در مسجد سیدالشهدا فعالیت می‌کرد. حتی خیلی شب‌ها در مسجد می‌ماند. گاهی پیش می‌آمد برای اینکه صبح بیدارشان کنم به مدرسه بروند، به در مسجد می‌رفتم و صدایشان می‌کردم. بعد از شهادتش بود که متوجه شدم پسرم روبه‌روی دانشگاه روزنامه می‌فروخته و هزینه حاصل از این کار را در مسجد و پایگاه خرج می‌کرد.

شهید چطور بچه‌ای برای شما بود؟

علیرضا بسیار آرام و خجالتی بود. خیلی به من و پدرش احترام می‌گذاشت. وقتی من و پدرش برایش خرید می‌کردیم یک بار نشد اعتراضی کند یا سلیقه من و پدرش را نپسندد. ما تا سه سالگی علیرضا در بهشهر بودیم و بعد به خاطر کار پدرش به تهران آمدیم.

مادر هست و نگرانی‌هایش، چطور راضی به رفتنش به جبهه شدید؟

یک روز علیرضا آمد و به پدرش گفت: می‌خواهم به منطقه بروم. پدرش مخالفت کرد، گفت: الان درس واجب‌تر است. پسرم سکوت کرد و آرام و بی‌صدا شروع به گریه کرد. من هم گفتم: گریه نکن، ببینم کجا می‌خواهی بروی با چه کسی می‌خواهی بروی؟ کمی که گذشت، پدرش راضی شد. یک شبانه‌روز زمان برد تا کار اعزامش به اهواز هماهنگ شد. مدتی که در جبهه بود با نامه ما را از احوال خودش مطلع می‌کرد.

شهادتش چطور رقم خورد؟

ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۱ بود، مدتی خبری از علیرضا نداشتیم. نه نامه‌ای به دستمان رسیده بود و نه تلفنی زده بود. به پدرش گفتم برو منطقه و پرس‌وجو کن. خبری از علیرضا نیست. ایشان هم رفت.
یک روز بعد پدرش آمد. رفته بودم خانه همسایه‌مان جلسه دعا که صدایم کردند و گفتند حاج‌آقا از جبهه برگشته است. هراسان خودم را به خانه رساندم. همسرم داشت گریه می‌کرد. گفتم: برای چه گریه می‌کنی؟
گفت: من نتوانستم علیرضا را پیدا کنم. میان همه شهدا در سردخانه را گشتم، اما خبری از علیرضا نبود. تنها خبری که از علیرضا به دست ما رسید، ساک وسایلش بود که همسرم با خودش از جبهه آورد. چند تا از دوستانش هم که همراهش بودند نتوانستند کمکی به ما بکنند. یکی از بچه‌ها که خودش دچار موج‌گرفتگی شده بود و بنیاد شهید توضیحاتش را نپذیرفت، اینگونه برایمان روایت کرد: علیرضا و چند تن از همرزمانش به اشتباه به سمت خط عراق رفته بودند، وقتی متوجه اشتباهشان می‌شوند، با هم قرار می‌گذارند که همان مسیر را برگردند. اما علیرضا طی مسیر مجروح می‌شود و با اصرار از دوستانش می‌خواهد که آن‌ها راهشان را ادامه بدهند.
همین اتفاق باعث شد تا اطلاع دقیقی از شهادت و عاقبت پسرم به دست ما نرسد.

۳۶ سال از نبودن‌های علیرضا گذشته، در این مدت با دوری‌اش چطور کنار آمدید؟

خیلی سخت گذشت. من هر لحظه منتظر آمدنش بودم. وقتی پدرش بازنشست شد، از تهران به بهشهر برگشتیم. زمان آزادی اسرا من و پدرش قاب عکس شهید را به دست می‌گرفتیم و به خانه تک تک آزاده‌ها سر می‌زدیم و از آن‌ها درباره علیرضا می‌پرسیدم که آیا پسرمان را دیده‌اند یا نه؟ چند باری هم به معراج شهدا رفتم تا خبری از فرزندم بگیرم، اما آن‌ها گفتند شما دیگر به معراج نیا اگر خبری شود ما خودمان خدمت می‌رسیم و اطلاع می‌دهیم. آزمایش دی‌ان‌ای هم انجام دادم تا شاید علیرضایم پیدا شود.
تا دو سال پیش که زمین‌گیر نشده بودم در همه تشییع شهدا شرکت می‌کردم، اما این روز‌ها توان راه رفتن ندارم. تنها دلخوشی من هم رفتن بر سر مزار شهدای گمنام است. می‌روم سر یک مزار شهید گمنام می‌بینم که سن و سال و محل شهادتش به علیرضای من می‌خورد، درددل‌ها و غصه‌های دلتنگی‌ام را با آن شهید در میان می‌گذارم و برایش مادری می‌کنم به امید اینکه شاید در نقطه‌ای از این خاک کسی پیدا شود که بر بالین شهیدم بنشیند و برایش مادری کند. بعد از شهادت علیرضا برادرش سعید هم به جبهه رفت.

علیرضا تازه شهید شده بود و اطلاع دقیقی هم از عاقبتش نداشتید، چرا باز فرزند دیگرتان را راهی کردید؟

سعید ۱۵ سال داشت. بعد از علیرضا، او رفت. سعید هم ۱۶ ماه در جبهه حضور داشت و موج انفجار باعث جانبازی‌اش شد. آن زمان این حرف‌ها نبود. هر کسی هر کاری از دستش برمی‌آمد برای اسلام و جنگ انجام می‌داد. نمی‌خواستیم از دیگران عقب بمانیم. متأسفانه امروز سعید شغلی ندارد. به بنیاد شهید هم رفته و درخواست کار داده، اما خبری نشده است.

خواهر شهید
چند سال داشتید که برادرتان شهید شد. چه خاطراتی از آن ایام دارید؟

شش سال داشتم که برادرم علیرضا شهید شد. تنها صحنه‌ای که هنوز هم با مرورش دلتنگ می‌شوم، آخرین لحظات اعزامش بود. زمان خداحافظی روبوسی کرد و به شوخی گفت: کلاس چندی آبجی؟ همیشه این سؤال را از من می‌پرسید. می‌گفت: «بگو من کلاس هیچم هستم.» بعد داداش از ما جدا شد و چند قدم که رفت، در راهرو دوباره برگشت و خداحافظی کرد. الان هم که با شما صحبت می‌کنم تلویزیون داداش علیرضا را نشان می‌دهد با عینکی بزرگ و چفیه‌ای بر گردن که همراه رزمندگان از زیر قرآن رد می‌شوند و به منطقه می‌روند. ما این لحظه را در آستانه عملیات غرورآفرین الی بیت‌المقدس بار‌ها و بار‌ها دیده بودیم. بعد که تصادفاً متوجه پخش این نقطه از فیلم شدیم از طریق صدا و سیما پیگیری کردیم. فیلم را به ما دادند، اما آن بخش اصلی‌اش را که در حال بوسیدن قرآن و رد شدن بود، ندادند.

وصیتنامه شهدا راهگشای نسل آتی است. اگر می‌شود فرازی از وصیتنامه شهید را بگویید.

برادرم وصیتنامه داشت. جوان انقلابی و آگاهی بود. اصول کافی را خیلی مطالعه می‌کرد. شاید الان به فرزند ۱۷ ساله من بگویید چند خطی از اصول کافی را بخواند و تفسیر کند، متوجه متن نشود. کتاب‌های دکتر شریعتی را هم مطالعه می‌کرد.
علیرضا اهل حلال و حرام بود. زمان اعزام، عمویم به بدرقه‌اش رفت و ۱۰۰ تومن به علیرضا داد. بعد از اعزام علیرضا در متن وصیتنامه نوشته بود ۱۰۰ تومن را به عمو برگردانید. کتاب‌هایم را به اهلش هدیه کنید. علیرضا حتی در مورد دوچرخه‌اش وصیت کرده بود. شاید امروز نوجوانان و جوان این موضوعات را درک نکنند. نام علیرضا من را یاد آرامش و سکوتش می‌اندازد. خیلی آرامش داشت. صبور بود و خیلی هوای من را داشت.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده