مدد از استخاره
يکي از دوستان پدرم مي گفت در دوراني که پدرتان در اختفا به سر مي برد شبي به منزل من که روبروي يک کلانتري بود تشريف آورده بودند. ما در طبقه بالاي اين ساختمان که تکميل نشده بود مستقر بوديم. شب وقتي رختخواب انداختيم و آقا خواستند بخوابند يک دفعه گفتند من بايد از اين جا بروم. بعد از استخاره بلند شده و رختخواب خود را جمع کردند و با خنده گفتند فلاني شتر ديدي نديدي و همه چيز را به حالت عادي درآورديم تا معلوم نشود کس ديگري غيراز ما در منزل بوده است. ايشان با نردبان از دريچه اي که به پشت بام راه داشت بالا رفتند و سپس نردبان را بالا کشيدند. صاحب خانه مي گفت اتفاقاً در آن شب برف سنگيني هم باريده بود و پدرتان با شجاعت خاصي از بالاي طبقه دوم خود را به پايين انداخت و رفت.
هنوز 5 دقيقه نگذشته بود که نيروهاي سازمان امنيت به خانه ما ريختند و گفتند ما ميدانيم نواب صفوي در خانه شماست. ايشان کجاست؟ صاحب خانه گفت به آنها گفتم چنين چيزي نيست. آنها هم تمام منزل را گشتند ولي اثر و آثاري از ايشان نديدند و رفتند.
پس از اين ما نگران سلامتي ايشان بوديم چون نمي دانستيم چگونه از آن ارتفاع بلند خود را به پايين رسانده اند. بعدا ايشان با پيغامي که فرستاد خبر سلامتي خود را به ما دادند و ما هم خيالمان راحت شد.
راوی: فاطمه نواب صفوی، دختر شهید
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد دوم) غلامعلی رجایی1389
نشر: شاهد