حاج عباس اهل پارتی بازی نبود
اگر موافق باشید با این سوال گفتگو را آغاز بکنیم که خانواده آقای کریمی چند فرزند داشت؟
خانواده ما در روستای قهرود که از توابع کاشان است زندگی می کرد. لذا همه ما در همان روستا متولد شدیم. خانواده ما متشکل از چهار پسر و دو دختر به همراه پدر و مادر بود. البته مادرم می گفت خدا فرزندان دیگر هم به ما داده بود اما آنها هیچکدام زنده نمانده بودند. به هر تقدیر حاج عباس فرزند دوم پدرم بود.
روستای قهرود در آن روزگار چه وضعیتی داشت؟
روستای که ما در آن بودیم از حداقل امکانات بی بهره بود حتی آب لوله کشی هم نداشت. وسیله نقلیه به ندرت در آنجا پیدا می شد. حاج عباس دوران ابتدایی را در قهرود درس خواند تا اینکه پدرم در کاشان خانه ای خریداری کرد. چون ما به کاشان زیاد رفت و آمد داشتیم و به علاوه پدرم می خواست عباس درسش را ادامه بدهد. البته این کار روال نبود اما چون پدرم از نظر مالی وضعیت مناسبی داشت این کار را انجام داد.
شغل پدرتان چه بود؟
پدر علاوه بر کار کشاورزی، محصولات خود و دیگران را خریداری و آنها را به اصفهان برای فروش می برد. به نوعی پدر در کار تجارت بود. در ابتدا هم حاج عباس برای تحصیل به کاشان آمد. اما خب پدر طوری برنامه ریزی کرده بود که تابستان ها در قهرود و زمستان ها در کاشان مستقر می شدیم. بعدها که محصولات کشاورزی پدر کم شد و کار کشاورزی کمتر انجام می داد، کاملا از قهرود به کاشان مهاجرت کرد و در آنجا مستقر شد و در یکی از مغازه های خودش محصولات کشاورزی خودش که بیشتر خشکبار بود را می فروخت. عباس هم وقتی برای درس خواندن به کاشان آمده بود، پنج الی شش سال به همراه مادربزرگم)مادر مادرم( زندگی می کرد تا اینکه دیپلم نساجی خودش را گرفت.
از لحاظ مذهبی خانواده در چه سطحی قرار داشت؟
به هر حال کاشان از قدیم الایام به شهر مذهبی معروف است. هر چه قدیم تر که برویم این اصالت مذهبی بسیار پررنگ تر می شود. مثلا پدرم به شدت اعتقاد به حرام و حلال داشت. حتما سعی او بر این بود که شرعیات در خانه رعایت شود. اگر نماز صبح کسی از بچه ها خواب می ماند حتما به او تذکر می داد. از طرف دیگر با اینکه از صبح تا به شب سرش در کارهای خودش بود اما با این حال خیرش به دیگران خیلی می رسید. خب در قهرود باغات کشاورزی زیادی وجود داشت. هر کدام از اهالی روستا هم برای خود زمینی داشتند. مثلا هر ده یا بیست روز یک بار نوبت آب دهی زمین یکی از اهالی روستا بود. اگر همسایه ای، دوستی برایش مشکل ایجاد می شد و وقت نمی کرد که بالای آبرسانی باغش باشد، پدر این کار را برای آن بنده خدا انجام می داد. طوری هم این کار را می کرد که اگر صاحب باغ می خواست خودش انجام بدهد به این خوبی نمی توانست. این اخلاق پدر ذکر خاص و عام در روستا شده بود. پدر خیلی اعتقاد به زیارت مرقد معصومین داشت و حتی آن زمان که وسیله ارتباطی مانند امروز گسترده نبود، چندین بار پیاده به کربلا رفته بود. روزگاری که برای رفتن از قهرود به کاشان وسیله نقلیه پیدا نمی شد و زندگی در روستا به دلیل کمبود امکانات بسیار سخت بود.
از لحاظ تحصیلات خانواده چطور بود؟
اولین تحصیلکرده
خانواده
ما، حاج عباس
بود. وقتی او
دیپلم
گرفت،
هر کسی قادر
به انجام چنین کاری
در قهرود نمیشد. کمتر آدم
تحصیل
کرده در آنجا پیدا میشد. معلم روستا
که عموی خود
ما بود تحصیلاتش در حد
سیکل بود. پدرم
هم سوادش برای حساب و
کتاب کار خودش
خیلی خوب و به
اندازه
بود. او هیچ
وقت ماشین حساب
را قبول نداشت و فقط
با چرتکه کار
میکرد
و کارهای مالی اش را
خودش انجام میداد. بقیه فرزندان
خانواده که
از حاج عباس
کوچکتر
هستند
دیپلم
و یا بالاتر از آنها
درس خوانده اند. یادم هست
وقتی به
کاشان
آمدیم،
حاج عباس به
ما فشار می آورد
که باید
درس بخوانیم. حاجی از
همان زمان هم
خیلی با
جذبه بود. سطح
درس خودش هم
متوسط
بود تا اینکه دیپلم گرفت
و به تهران
رفت.
حاج عباس برای چه کاری به تهران رفت؟
عباس برای کار به تهران آمد. یکی از دامادهای خانواده ما خشکبار فروشی داشت. او خیلی به حاج عباس اعتقاد داشت. به همین دلیل حاجی را به یکی از دوستانش که شرکت تولید ماکارونی داشت به عنوان مدیرعامل معرفی کرد. ولی حاج عباس تحقیقاتی کرده بود و متوجه شده بود همچین کارشان درست نیست به آنجا نرفته بود.
خود حاج عباس تصمیم گرفته بود به تهران بیاید یا نه پدر از او خواسته بود؟
پدر زیاد به کل خانواده و فرزندان اشراف آنچنانی نداشت که مثلا بخواهد برای بچه ها کسب تکلیف کند. این خانه خریدن کاشان هم، حاج عباس باعث این کار شد. افراد قدیمی بیشتر به دنبال سر و سامان دادن به کار خودشان بودند. اما خب مادر دغدغه بیشتری نسبت به زندگی فرزندانش داشت. پدر ما آدم زحمتکشی بود لذا ما در خانواده ای بزرگ شدیم که پسرها در آن در کنار درس خواندن کار هم می کردند.
علت اینکه حاج عباس به دانشگاه نرفت چه بود؟
دقیقا به خاطر ندارم اما فکر کنم در روز کنکور دچار مشکلی شده بود و نتوانسته بود که امتحان بدهد. بعد از آن که زیاد وقتی نداشت و به سربازی رفت.
حاج عباس در زمان حضورش در کاشان فعالیت سیاسی داشت؟
بله. حاجی دوستی داشت به نام آقای جهانی که به همراه او کار سیاسی می کرد. وقتی هم که به خدمت سربازی رفت در آنجا هم مشغول به فعالیت های سیاسی شد. حاجی یک اخلاقی داشت که هیچ وقت در مورد این گونه کارهایش برای ما صحبتی نمی کرد. بعدها ما از پدر و مادر و یا دوستانش در این زمینه چیزهایی شنیدیم. خب حاج عباس در زمان سربازی به دلیل همین فعالیت سیاسی بازداشت شده بود. فردی به نام آقای سرهنگ آقازاده که او در کاشان و اطرافش اماک زیادی داشت، به همین دلیل با اهالی قهرود آشنایی از قدیم داشت. پدرم پیش او رفت و صحبتی کرد و توانست عباس را از بازداشتگاه آزاد کند. البته در این زمینه من خاطراتی کمی از حاجی دارم.
از پاسخ های شما مشخص است که حاج عباس کمتر در خانواده حضور داشته است؟
حاج عباس از همان ابتدا هم در خانواده کمتر حضور داشت و ما او را به سختی می دیدیم. چون حاجی فقط تا کلاس پنجم دبستان در قهرود حضور داشت و بعد از آن به کاشان رفت. ما دیگر کمتر او را می دیدیم تا وقت سربازی که دیگر انقلاب شد و او به عضویت سپاه درآمد.
از دوران دبیرستان حاج عباس موردی از دیگران شنیده بودید؟ مثلا اینکه حاجی تحت تاثیر معلمی قرار داشته و یا با کسی رفاقت داشته است؟
تنها نکته ای که به یاد دارم این جمله همسرشان است. او تعریف می کرد که آن روزها منزلشان نزدیکی محله دروازه اصفهان بوده است. مسجدی در نزدیکی منزلشان وجود داشت که انگار خانواده همسرشان چند بار حاج عباس را در آنجا برای اقامه نماز دیده بودند. حاجی یک اخلاق خاص داشت که زیاد در مورد کارهایی که انجام می داد با کسی صحبت نمی کرد.
حاج عباس در ایام پیروزی انقلاب در کاشان حضور داشت؟
در حال رفت و آمد بین کاشان و تهران بود. خانواده هم آن روزها در قهرود حضور داشت و ما هم به کاشان می آمدیم. یادم هست که مثلا تانک در خیابان های کاشان آورده بودند. البته آن روزها هم حاج عباس را نمی دیدیم اما خیلی کم و شاید گاها خودش به خانه سری می زد. نکته ای که از آن روزها بیشتر در ذهن مانده این است که وقتی حاجی به خانه می آمد کاملا به اوضاع مسلط می شد و مدیریت منزل را بدست می گرفت.
خاطرم هست
زمانی
که ما داشتیم
منزل پدری را در
کاشان
درست می کردیم؛
حاجی عضو سپاه شده
بود. آن زمان
هم چون اجناس
کمتر شده بود بعضی از
مغازه
دارها
گرانفروشی
می کردند.
مبارزه با
گرانفروشی
صورت می گرفت. یک جنسی خریده بودیم
که مغازه دار
با ما خیلی
گران حساب
کرده بود. ماجرا
را به عباس
گفتیم
و او هم رفت
با آن فروشنده
صحبت کرد و
ماجرا
را ختم
به خیر کرد.
حاج عباس در خانه چه اخلاقی داشت؟
حاجی در منزل خیلی قاطع و جدی بود. زیاد اهل شوخی نبود و از وقتش درست استفاده می کرد. من یادم هست اوایل پیروزی انقلاب زیاد در منازل تلویزیون پیدا نمی شد. قبل از انقلاب که رادیو و تلویزیون را مردم حرام می دانستند و هر که داشت مردم می گفتند آن فرد طاغوتی است. مثلا عمویم در منزلش تلویزیون داشت که پدرم و حاج عباس ممنوع کرده بودند که به منزل او برویم. اما بعد از انقلاب، حاج عباس یک تلویزیون سیاه و سفید برای خانه خرید.
حاج عباس اهل رفیق بازی بود؟
رفقای حاج عباس انگشت شمار بودند و حاجی با هر کسی رفاقت نمی کرد.
حاج عباس اهل مطالعه بود؟
حاجی اهل مطالعه بود و کتاب های خیلی زیادی داشت و اتفاقا تعدادی از کتاب هایش در خانه باقی مانده بود. کتاب های دکتر شریعتی، شهید مطهری و شهید دستغیب درکتابخانه اش زیاد داشت. به علاوه اینکه حاجی نوار کاست سخنرانی هم زیاد گوش می کرد.
حاجی در منزل اهل حرف زدن و یا بحث کردن با اعضای دیگر خانواده بود؟
زیاد اهل صحبت کردن، بحث و جدل نبود. حاجی سرش به کار خودش بود. البته در منزل خط و روش کار را برای ما مشخص می کرد اما اینکه بخواهد بحث کند، اصلا اینگونه نبود. ببینید حاجی با دیگران ارتباطاتی داشت البته نه با هر کسی و به دنبال ایجاد دسته و گروه نبود. او بیشتر با کسانی که شبیه خودش بودند ارتباط داشت و یا با کسی رفاقت می کرد که می دانست به او از نظر فکری و کاری کمکی می توانند برساند. مثلا شخصی به نام آقای فارسی به عنوان رفیق حاج عباس چندین بار در منزل ما رفت و آمد داشت که البته در جنگ او هم شهید شد.
حرف و یا نامی از امام در خانه برده می شد؟
در قهرود بیشتر نام آیت الله گلپایگانی مطرح بود. مثلا حرفی از امام در منزل از طرف حاج عباس زده می شد اما این کار محدود بود. اینکه مثلا با ما حرف بزند تا در کارهای انقلاب شرکت کنیم این گونه نبود. شاید می ترسید برای ما مشکل ایجاد شود. حاجی برای همه ناشناخته بود حتی برای من که مقطعی در سپاه بودم. این ناشناختگی ادامه داشت تا وقتی که شهید شد. حاجی اصلا اینطور نبود که مثلا باید در منزل بگوید که من انقلابی هستم و یا بعدها در زمان بگوید که من فرمانده هستم.
تابستان سال 61 ، من در کاشان درس می خواندم و در کنار آن کار هم می کردم. روزهایی بود که عباس پایش در عملیات بیت المقدس مجروح شده بود و در گچ بود. چون کاشان خیلی گرم بود، حاجی به قهرود رفته بود و در آنجا مستقر شده بود. یکی از دوستانش از شمال آمد و درب منزل ما را زد. با او احوالپرسی کردم و گفت: من آمده ام که حاج عباس را ببینم، از دوستان حاج عباس هستم. گفتم: حاجی قهرود است که 45 کیلومتر تا ایجا فاصله دارد. گفت: مشکلی نیست؛ من باید او را ببینم. آن زمان ها هم کسی در منزلش تلفن نداشت. گفتم: ایرادی ندارد، با هم می رویم. این بنده خدا با خانواده هم به کاشان آمده بود. سوار ماشینش شدیم و به قهرود رفتیم. ساعت حدود یک بعدازظهر بود که به قهرود رسیدیم 4. الی 5 ساعت این آقا با حاج عباس صحبت کرد و بعد هم با یکدیگر به کاشان برگشتیم. یک هفته بعد از این ماجرا، عباس به کاشان آمد و گفت: می خواهم با هم به شمال برویم. گفتم: شمال برای چه؟ گفت: دوستم که هفته پیش برای دیدن به کاشان آمد، شهید شده است. حالا نگو این بنده خدا وقتی به مریوان برمی گردد در کمین دشمن گیر می افتد و به شهادت می رسد.
من به همراه حاجی و یکی از دوستانش به نام حسین رسولیان به شمال رفتیم. چند روزی در آنجا بودیم و مجددا به کاشان برگشتیم. یادم هست آن روزها حاج همت خیلی به عباس زنگ می زد. یک مرتبه هم من گوشی تلفن را جواب دادم. نام او را که پرسیدم، گفت: همت هستم و با حاج عباس کار دارم. معلوم بود که از پشت تلفن به حاجی می گفت که چرا به منطقه برنمی گردد. نکته ای که باید به آن اشاره کنم این است که تا زمان شهادت حاج عباس هیچ کدام از افراد منزل و یا دوستان و آشنایان نمی دانستیم که حاجی فرمانده لشگر است. در شهر کاشان هم تنها یک فرمانده لشکر وجود دارد و آن هم حاج عباس است.
حاج عباس اهل جنب و جوش زیاد بود؟
حاجی در کارهای خودش فعال بود. از طرفی هم وقتی به لشکر رفت و افرادی مانند حاج احمد متوسلیان و حاج همت دمخور شد، بیشتر رشد کرد. البته زمینه این کار هم در او وجود داشت. از طرف دیگر چون اهل ریا کردن نبود، خدا کمکش کرد. در این زمینه از دوستانش خاطرات زیادی وجود دارد. مثلا وقتی با ماشین سپاه که به کاشان می آمد، ماشین را در حیاط سپاه می گذاشت و از آن استفاده نمی کرد تا زمانی که بخواهد به منطقه برگردد. خصوصیت خوب دیگر حاجی این بود که خیلی خون گرم بود و فامیل را دوست داشت.
از جریان ازدواج حاج عباس چیزی یادتان است؟
در یک مقطعی حاج عباس در کاشان بود. همسر یکی از همکارانش در سپاه خانواده ای به عباس معرفی کرده بود. کارهای مقدماتی ازدواج که انجام شد؛ حاجی مراسم عروسی نگرفت و فقط با لباس سپاه رفت سر سفره عقد نشست و بعد هم دست همسرش را گرفت و راهی اسلام آباد غرب شدند. زمان زندگی شان هم بسیار کوتاه بود تا اینکه حاجی شهید شد.
شده بود که برادرها در خانه کار اشتباهی انجام بدهند و حاج عباس تذکر بدهد؟
یادم هست یک بار برادر کوچک مان کار اشتباهی کرده بود. وقتی حاج عباس از سر کار برگشت، متوجه این اشتباه برادرم شد و با او برخورد کرد. همین مسئله باعث شد او حواسش به زندگی بیشتر جمع باشد. ما بیشتر سعی می کردیم در تیررس عباس نباشیم چون خیلی جدی بود. مثلا منزلی که در کاشان داشتیم سه طبقه بود، حاجی برنامه ریزی کرده بود که هر هفته یکی از بچه ها راهرو را تمیز کند. هیچکدام از ما جرات نداشتیم که از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنیم. لذا ما جرات نداشتیم که در کارهای حاج عباس دخالت کنیم. مثلا بعد سربازی عباس با دو نفر دیگر از رفقایش 50 هزار تومان پول روی هم گذاشتند و یکی از مغازه های پدرم را اجاره کردند و از بندر جنس آوردند تا در مغازه بفروشند. یکی دو ماه بیشتر این مغازه باز نبود، اجناس را در مغازه گذاشت و وارد سپاه شد.
اگر حاج عباس زخمی می شد و برای گذراندن دوره نقاهت به منزل می آمد از او در مورد چگونگی زخمی شدن هم سوال میکردید؟
به هیچ وجه کسی حق سوال پرسیدن نداشت. چون به هر حال او پسر بزرگ خانواده بود و همه به حاجی احترام می گذاشتند. یادم هست خرداد ماه 63 زمانی که من در تیپ 110 سپاه مهاباد خدمت سربازی را انجام می دادم. اوایل خدمتم بود و دوست داشتم به لشکر محمد رسول الله)ص( بروم. یک روز که حاجی در قرارگاه حمزه جلسه داشت به آن منطقه آمده بود و فرمانده تیپ ما را دیده بود. به او مشخصات مرا داده و گفته بود فلان شخص در یگان شما در حال خدمت سربازی است، تا می توانی از او کار بکش. به هرحال یک روز فرمانده گردان مرا خواست و بدون آنکه به نام حاجی اشاره کند گفت: کارت در گروهان چیست؟ گفتم: بیسیم چی گروهان هستم. گفت: از فردا به گردان بیا و بیسیمچی آنجا باش.
حاجی زیاد خوشش نمی آمد که از اقوامش در لشکر باشند. یادم هست یکی از اقوام دور ما )پدر همسر عموم( که در قهرود کارهای پزشکی و درمانی را به صورت تجربی انجام می داد. او چند وقتی چون در بیمارستان کار کرده بود و آن زمان در قهرود پزشک وجود نداشت، کارهای درمانی مردم روستا را انجام می داد. همه روستا به او «حاج دکتر » می گفتند. او یک بار برایم تعریف کرد که برای کارهایی امدادی به لشکر رفته بودم و در منطقه عملیاتی بودم. حاج عباس که فهمیده بوده حاج دکتر به لشکر آمده برای دیدن او به بهداری لشکر مراجعه می کند. حاج دکتر تعریف می کرد که چند روزی بود یک جوان می آمد در بهداری روبروی من می نشست. نمی دانم او آنجا چه کاره بود اما هر کس که به بهداری می آمد با او سلام علیک می کرد. اما خودش را معرفی نمی کرد. چون فامیلی حاج دکتر هم کریمی بود. اگر حاج عباس خودش را معرفی می کرد حاج دکتر حتما می شناختش. حاج عباس در دوران کودکی یک مریضی خاص گرفته بود که همین حاج دکتر او را درمان می کند. حاجی به بچه های بهداری سپرده بود که هوای حاج دکتر را داشته باشند. خب حاج دکتر هم حاجی را در سن کودکی دیده بود و قاعدتا عباس را نمی شناخت. حاج دکتر متوجه شده بود که همه به او خیلی احترام می گذارند. چند وقتی که گذشت یک نفر پیش من آمد و گفت: حاجی این جوانی که می آید و روبروی تو می نشیند را می شناسی؟ گفتم: نه! گفت: این فرمانده لشکر است و فامیلی او هم کریمی است. بعد حاج دکتر تحقیق کرده بود و عباس را شناخته بود. دفعه بعد که عباس به بهداری مراجعه کرده بود؛ حاج دکتر جلو رفته بود و به او گفته بود: مرد حسابی چرا خودت را به من معرفی نکردی؟ حاجی هم با او خوش و بش کرده بود و به او گفته بود: حالا که مرا شناختی، در آشناییت با ما به کسی چیزی نگو. از طرفی هم بچه های قهرود زیاد به لشکر رفت و آمد داشتند اما کسی نمی دانست که حاجی هم اهل قهرود است و فرمانده لشکر است.
یادتان هست که آخرین بار چه زمانی حاج عباس را دیده باشید؟
دقیقا یادم نیست. اما یک تماس تلفنی با هم داشتیم که مکالمه ما در مورد احوالپرسی از یکدیگر بود. ببینید حاجی اهل این نبود که زیاد تماس بگیرد و یا زیاد به مرخصی بیاید. برداشت من از این کار او این است که نمی خواست خانواده را به خودش وابسته کند.
خبر شهادت حاج عباس را چگونه شنیدید؟
آن روزها من مهاباد در حال خدمت سربازی بودم. جالب اینجاست که خبر شهادت حاجی را از رادیو شنیدم. البته فرمانده تیپ و گردان ما می دانستند که حاجی شهید شده است. مرا صدا کردند و گفتند برادرت زخمی شده، مرخصی بگیر و برو تهران. بعد از رادیو شنیدم که فردا صبح مراسم تشییع حاج عباس در تهران است. حاج عباس خودش وصیت کرده بود تا در بهشت زهرای تهران و در کنار دیگر یارانش دفن بشود. البته اگر او را به کاشان می آوردند یکسری مشکلات ایجاد می شد. یادم هست حتی مرحوم آیت الله یثربی)امام جمعه کاشان و نماینده امام خمینی در کاشان( به تهران رفت تا پیکر حاج عباس را برای دفن به تهران بیاورد. اما خانم حاج عباس جریان وصیت حاجی را به ایشان گفت.من از آقای صادقی که یکی از دوستان حاجی است این قضیه راشنیدم که می گفت یک روز ما به همراه حاج عباس به بهشت زهرای تهران رفتیم، حاجی دقیقا همین جایی که الآن مزارشان وجود دارد مدت طولانی ایستاد و فاتحه خواند. پدر و مادرم خیلی از شهادت حاجی ناراحت بودند. چون او واقعا در زندگی اش بسیار موفق بود. قطعا اگر حاجی زنده می ماند اوضاع خانواده ما خیلی بهتر از این می شد چون او واقعا می توانست فضای خانواده را مدیریت کند. جای عباس واقعا در خانواده ما خالی است. همین طور که یک فرد می تواند فضایی را ویران کند، یقینا یک فرد هم می تواند یک جایی را آباد کند. حاج عباس می توانست خیلی مسائلی که در خانه و خانواده پیش می آمد را بسازد و آباد کند. حاجی تا زمانی که زنده بود برای همه ناشناخته باقی ماند. الان اگر شما به کل منطقه قهرود بروید احترام خاصی برای حاج عباس قائلند. عکسش همه جای قهرود وجود دارد. شاید یک نفر 50 - 60 سال زحمت میکشد ولی در دل مردم جا نمیافتد ولی عباس کاری کرد که حتی کسی هم که او را ندیده دوستش دارد. ما یک همسایه در تهران داشتیم که همشهر یمان هم بود. مدتی در زندگی ما مشکلی ایجاد شده بود. یک بار او به منزل ما آمد و عکس حاج عباس را روی دیوار منزل دید. به من گفت: این شهید را میشناسی؟ گفتم: بله. او برادر من است. گفت: شما چرا نمیروید از عباس حاجت بگیرید؟ من چندین بار از او حاجتم را گرفت هام. عباس اگر کوتاه زندگی کرد اما واقعا زندگی خالصانه ای داشت.
اگر بخواهید در یک جمله برادرتان را تعریف کنید چه می گو یید؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران شماره 119