کرامات شهیدان؛(49) ديدار با پسر
نوید شاهد، در بهمن سال 1379 از سوى دبيرستان ما را به بازديد از جبهه هاى نور بردند. در 23 بهمن در اردوگاه اروند خرمشهر خوابيده بودم. نيمه هاى شب پدرم را كه در موقع شهادت او من هنوز به دنيا نيامده بودم در خواب ديدم كه به من می گفت : فردا شما را به منطقه طلاييه میبرند و هوا هم خوب خواهد بود و باران نخواهد آمد. )روز قبل هوا بارانى بود و ما نگران اين بوديم كه در صورت ادامه باران نتوانيم از جبهه ها بازديد كنيم .( به همين دليل از پدرم پرسيدم: پس فردا به طلاييه مى رويم؟ گفت : بله به شوخى از او پرسيدم : تو را مى توانم در آنجا ببينم؟ پاسخ داد: آرى، مى توانى مرا ببينى. پرسيدم: كجا مى توانم تو را ببينم؟ گفت : وقتى به طلاييه رسيديد در يك محل كه نزديك يك گودال است نماز میخوانيد.
بعد گفت: تو در آنجا 6 ركعت نماز میخوانى . دو تا دو ركعت. نماز ظهر و عصر و دو ركعت هم براى من میخواني. در كنار اين گودال يك تانك سوخته و يك بولدوز ديده مى شود. در آنجا فلانى براى شما نماز جماعت میخواند و مدير مدرسه هم براى شما حرف میزند و مرا در كنار گودال خواهى ديد. بعد ادامه داد : در اولين جايى كه مرا ديدى بدان من در آنجا شهيد شده ام. هيجان زده از خواب برخاستم. ساعت 5/ 2 نيمه شب بود. صبح روز بعد هوا صاف و آفتابى شد. ما را به طرف طلاييه حركت دادند .
به طلاييه كه رسيديم قبل از نماز چون در آن روز شهيد محمودوند از اعضاى گروه تفحص به شهادت رسيده بود پس از نماز و مداحى، آقاى رخ مدير دبيرستان براى ما صحبت كرد. در همان لحظه كه به سخنان او گوش می دادم يك دفعه متوجه شدم پدرم با لباس خاكى بسيجى و در حالى كه چفيه اى به دور گردن داشت در كنار او ايستاده و به من لبخند میزند .
با ديدن پدرم از حالت عادى چند لحظه پيش خارج شدم و به شدت به گريه افتادم. پس از اینكه مراسم تمام شد به نزد آقاى رخ كه مدير مدرسه بود و در گوشه اى نشسته و متأثر از حال معنوى بچه ها بود، رفتم و ماجرا را براى او تعريف كردم. وقتى از گودال كه مساحتى در ابعاد 5* 3 متر داشت بيرون آمديم، در لبه خاكريزى كه بود، مجدداً پدرم و چند نفر ديگر از جمله پسر عمه ام شهيد امير بهمن دريابارى را هم ديدم كه در آن منطقه به شهادت رسيده بودند . در حالى كه من همه آنها را كه لباس خاكى بسيجى به تن داشتند مى ديدم، ولى به گوش خودم می شنيدم بچه ها در حالى كه به آنها اشاره می كردند با تعجب می گفتند به اين كبوترها نگاه كنيد. اين كبوترها اينجا چه كار می كنند؟ ولى آنها كبوتر نبودند. پس از لحظاتى پدرم و آن جمع در حالى كه تبسم زيبايى بر لب داشت و با تكان دادن دست از من خداحافظى می كرد به طرف آسمان بالا رفتند . من تا حدود ده متر صعود آنها را تعقيب كردم ولى پس از آن از برابر چشمان پر از اشكم محو شدند و رفتند.
وقتى به طلاييه رسيديم نزديك اذان ظهر همه بچه ها را كه 200 نفر بودند و در ميان آنها هشتاد نفر از فرزندان عزيز شهدا هم بودند جمع كرديم. نماز ظهر و عصر را خوانديم. يكى از دوستان مداحى كرد كه فضا را خيلى عوض كرد، چون همه بچه ها منقلب شده بودند. محلى كه در آن بچه ها جمع شدند و من براى آنها صحبت میكردم، محل شهادت بعضى از دوستان همرزم من بود كه در عمليات خيبر در سال 62 به شهادت رسيده بودند و من شخصاً شاهد شهادت آنها در آن محل بودم.در اين ميان كه بچه ها بر روى زمين افتاده بودند و حال معنوى خوشى داشتند و گريه میكردند، حال سيدمصطفى دريابارى فرزند شهيد سيدمصطفى دريابارى كه 4 ماه پس از شهادت پدرش متولد شده بود و او را به اسم پدرش نام گذارى كرده بودند از همه متفاوت بود . او در حالى كه به شدت گريه میكرد فرياد میزد من پدرم را ديدم كه ايستاده بود و به من لبخند مى زد. شهيد دريابارى متولد 1338 بود كه به شغل نجارى اشتغال داشت و در دومين مرحله اعزام خود بعنوان بسيجى لشكر 27 حضرت رسول(ص) به جبهه رفت و در تاريخ 9/ 12 / 62 در منطقه طلاييه به شهادت رسيد و هم اكنون در قطعه 27 بهشت زهرا به خاك سپرده شده است.
راوی سيدمصطفى دريابارى - فرزند بسيجى شهيد سيدمصطفى دريابارى و ناصر رخ - مدير دبيرستان فروغ شهادت تهران
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389
نشر: شاهد