نگاهی به زندگی شهید اکبر آزادی
نوید شاهد: شهید اکبر آزادی فرزند اصغر در اولین روز از سال 1346 در روستای جلیان در بخش نوبندگان از توابع شهرستان فسا در خانواده ای با ایمان دیده به جهان گشود. او با زحمت فراوان پدر و مادر، دوران طفولیت را پشت سر گذاشت و 6 ساله بود که پا به دنیای مدرسه گذاشت. وی توانست دوران ابتدایی را با موفقیت سپری نماید و وارد دوره ی راهنمایی شود. او علیرغم مشکلات زیای که داشت به مدرسه می رفت و برای تأمین مخارج مدرسه، به ناچار در کنار درس خواندن، کار می کرد و به هر ترتیب، دوره ی راهنمایی را به اتمام رسانید.
چند سالی از شروع جنگ تحمیلی می گذشت و اکبر که فردی انقلابی بود برای دفاع از میهن و پیروی از سخنان حضرت امام (ره) از طرف بسیج، راهی جبهه های جنگ شد و مدت 3 ماه در جبهه حضور داشت. پس از آن وارد ارتش شد و مدت 2 سال در ارتش خدمت نمود و به غیر از دورۀ آموزشی، بقیه خدمت خود را در جبهه گذرانید.
شهید اکبر آزادی فردی مؤمن و انقلابی بود و خانواده را بسیار دوست می داشت و از آن ها غافل نمی شد. او آن قدر به فکر آسایش پدر و مادر و خانواده خود بود که روزهایی را که به مرخصی می آمد به کارگری می پرداخت تا به آنها کمکی کرده باشد.
سرانجام آن شهید گرانقدر، در 1366/04/29 در منطقه سومار بر اثر اصابت ترکش به سر و پای چپ به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاک و مطهرش طی مراسم با شکوهی در قطعه شهدای روستای جلیان به خاک سپرده شد.
« خاطرات شهید »
* خاطره از زبان مادر شهید:
آخرین دیدار ما با اکبر بود. شب آن روز اکبر از همه ما خواست که کنارش باشیم. آن شب با ما بسیار شوخی می کرد. شب خوبی بود تا بالأخره صبح رسید و موقع خداحافظی با او شد. از همه حلالیت طلبید و به من گفت که بعد از من از همسرم خوب نگهداری کنید؛ چون ما داریم سه نفر می شویم. با شنیدن این موضوع بسیار خوشحال شدم. بعد نگاهی به خواهر کوچکش زهرا که 10 روز بیشتر نداشت کرد و گفت مراقب زهرا باشید. اکبر به برادر 12 ساله اش محمد علی گفت که اگر من شهید شدم باید از همسر و فرزندم نگهداری کنی. او با روحیه شاد خداحافظی کرد و رفت.
مدتی از رفتن اکبر می گذشت. درست سه روز قبل از شهادتش بود که خواب دیدم اکبر افتاده روی سنگر و من او را در آغوش گرفته ام ولی دوباره او بر روی سنگر افتاد. هنگام اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. به یاد خواب دیشب افتادم و برای سلامتی تمام زرمنده ها از جمله اکبر دعا کردم. دو روز بعد از این خواب بود. آفتاب طلوع کرده بود که درب خانه به صدا در آمد. درب را که باز کردم سربازی با چهره ای غمگین پشت درب بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: لطفاً عکس فرزندتان را بیاورید. دلهره گرفتم و با صدای لرزان گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ و همان جا بود که متوجه شدم شهید شده است.