کرامات شهیدان؛(32)شفاى يار
نوید شاهد، بعد از اينكه عصب هاى دستم در اثر اصابت گلوله هاى دشمن قطع شد، دكترها اعلام كردند كه دست من يا بايد قطع شود و يا اگر قطع نشود به صورت غيرفعال و بى حس باقى خواهد ماند.
علت
اصلى
آن
هم
گلوله
اى
بود كه به كف
پايم
اصابت
كرده
و
اعصاب
دست
و
پايم
مختل
و
قطع
شده
بود.
يكى از
دكترهاى معالج به
نام
دكتر
پرنديان به پدرم
گفت: اگر استخوان هايم
جوش بخورند تازه مثل
يك
تكه
گوشت
مى
شوند.
چون
عصب
ندارد
و
نمى
تواند
سرپا بايستد. با وجود اينكه
تمام
آزمايشهاى پزشكى كه
از
من
گرفته
بودند، نشان مى داد كه
اعصابم قطع است،
ولى
اميد
زيادى
به
شفاى
خود
داشتم.
دست
ها و
پاها
و
كليه
بدنم
را
به
كلى
گچ
گرفته
بودند
و
نمى توانستم تكان
بخورم
و غذا
را
مثل
بچه
گنجشك
در
دهانم
مى
گذاشتند. حدود يكسال بسترى
بودم. يك شب به
ياد دوستان شهيدم
كه
در
سال
62 در
كنارم
توسط
ضد انقلاب در كردستان به
شهادت
رسيده
بودند، افتادم. همه
بيماران در بيمارستان
خوابيده بودند و
مرا
غم
غريبى
گرفته
بود.
شروع
به
گريه
كردم
و
به
امام
زمان)عج(
عرض كردم: اى صاحب
الزمان! ما
به
تو
دل
خوش
كرده
ايم
اگر
از
هم
هجا
و
همه كس
نااميد باشيم از
آنجايى كه هيچ
كس
از
درگاه
شما
نااميد برنمى گردد،
ما هم
نااميد نمى شويم. خودتان
عنايتى كنيد و
اين
سرباز
كوچك
درگاهتان را دريابيد.
وقتى به
خواب
رفتم
شهيد
سيّدجواد صميمى كه
قبل
از
شهادتش به
من
وعده
مجروحيت داده و
اعلام
كرده
بود
خودش
شهيد
مى
شود
و
شهيد هم
شد
به
خوابم
آمد.
او
روى
يك
صندلى
نشسته
بود
و اسامى افرادى
را
كه در
آنجا
ايستاده بودند مى
نوشت.
يك
دفعه
رو
به
من
كرد
و
گفت:
اين
خودكار را
دستت
بگير
و
اينهايى را كه
نام
مى
برم
در
رديف
سربازهاى امام زمان)عج( بنويس. گفتم: آخر من كه
دستم
ناقص
است
و
عصب
آن
قطع
است.
گفت: بگير و بنويس و كارى نداشته باش. خودكار و كاغذ را گرفتم و شروع به نوشتن اسامى آن عدّه كردم. صبح كه از خواب بلند شدم، با كمال تعجب و حيرت مشاهده كردم همان دستى كه عصب آن كاملاً خشك شده بود و دكترها اميدى به معالجه آن نداشتند و با آن در خواب به دستور آن شهيد اسامى چند تن از رزمندگان را نوشته بودم از ناحيه مچ به خوبى حركت مى كند. از فرط خوشحالى و حيرت فرياد زدم. دكترها و پرستارها كه فرياد مرا شنيدند به دور من جمع شدند. پزشك معالجم پرسيد: چه كار كردى كه حالا مچت حركت مى كند؟
گفتم:
من
خودم
هيچ
كارى
نكردم، ديگران كردند. دكتر گفت: حقيقت امر
را
به
من
بگو.
من
هم خوابى را
كه
ديده
بودم برايش
گفتم.
جالب
اينجاست كه يكى
از
همسايه هاى ما
در
قزوين
خواب
ديده بود
كه
من
شفا
گرفته
ام
و
به
پدرم
هم
اين
خواب
را
گفته
بود
و
بدون
اينكه از
بيمارستان به خانواده
ام
خبر
شفاى
مرا
بدهند، عدّه اى
از
مردم
روستاى ما به بيمارستان آمدند
و
گوسفند قربانى كردند. صبح
آن
روز
از
استخوانهاى شكستة دستم
عكس
گرفتند و با
تعجب
عكس
آن
را
با
عكس هايى كه ديروز از
دستم
گرفته
بودند، مقايسه كردند.
دكتر
معالجم با كمال
ناباورى گفت: استخوان ها جوش
خورده اند!
اين
در
حالى
بود
كه
روز
قبل
دكتر
پرنديان وقتى عكس دستم
را
ديد
گفت:
استخوانهاى دستت
مثل
دو
آدم
قهر
با
هم
فاصله دارند
و
جوش
نمی خوردند و
اضافه
كرد
اعصاب
دستت
كه
قطع
است
هيچى، حالا
استخوانهاى دستت هم
جوش
نمی خورد. بعد
از
اين
حادثه
عجيب
24 ساعت
نگذشت
كه
گچ
ها
را
باز
كردند. وقتى دكتر از
من
خواست
دست
و
پايم
را
تكان
بدهم،
در
حالى
كه
دست
و پاهايم
به
شدت
لاغر
و
ضعيف
شده
بودند
آنها
را
تكان
دادم،
خودم
از
تعجب و
وحشت
فرياد
كشيدم.
يك
هفته
بعد
از
بيمارستان مرخص شدم. بسيجى شهيد جواد
صميمى
اهل
آباده
شيراز
بود.
شب
خداحافظىِ ما با يكديگر قبل
از
حمله،
هنگامى كه مى
خواست
جلو
برود،
گفت:
می خواهم رازى را
با
تو
در
ميان
بگذارم، منتهى می خواهم ببينم
مرد
شنيدنش هستى يا نه؟ گفتم: بگو. گفت: من
بارها
و
بارها
مجروح
شده
ام
و
ديگر
رويم
نمى
شود به
شهرمان برگردم، از
خدا
خواسته ام كه
اين
بار
درِ
شهادت
را
به
روى
من
باز كند.
بدان كه قسمت تو هم يا شهادت است يا مجروحيت و راه سوّمى برايت وجود ندارد. او آن قدر به شهادت خود اطمينان داشت كه می گفت: از خودت يك چيزى بنويس و عكسى هم از خودت به من بده كه من براى خانواده ام بفرستم تا وقتى به شهادت رسيدم خبر شهادت مرا به تو اطلاع دهند!
راوی: محمود رفیعی، تشنه شبنم ص 155 و 156
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389
نشر: شاهد