گفت‌وگو با مادر شهيد شاهرخ طهماسبي كه با شکنجه وحشيانه منافقين شهيد شد
تابستان سال 1361 يكي از فجيع‌ترين و وحشيانه‌ترين جنايات منافقين عليه مردم ايران عيان شد. در تاريخ 22 مرداد سال 61، با دستگير شدن يك دزد خودرو توسط مردم و تحويل او به پليس، پرده از يكي از فجيع‌ترين جنايت‌ها در تاريخ معاصر ايران برداشته شد كه...
کاش پسرم را در لحظه دستگيري شهيد مي‌کردند!

نوید شاهد: تابستان سال 1361 يكي از فجيع‌ترين و وحشيانه‌ترين جنايات منافقين عليه مردم ايران عيان شد. در تاريخ 22 مرداد سال 61، با دستگير شدن يك دزد خودرو توسط مردم و تحويل او به پليس، پرده از يكي از فجيع‌ترين جنايت‌ها در تاريخ معاصر ايران برداشته شد كه يك شوك عمومي در جامعه انقلابي ايران ايجاد كرد. پاسداران بهار و تابستان آن سال ضربات سهمگيني بر پيكره منافقين وارد كردند و آنها با كينه‌اي شديد به فكر انتقام افتادند. منافقين با طرح «عمليات مهندسي» از اوايل مرداد تا 25 همان ماه در مجموع سه پاسدار كميته انقلاب اسلامي، يك كفاش، يك معلم و يك مهندس هوادار سازمان را به شدت شكنجه و در آخر قرباني كردند. شهيد شاهرخ طهماسبي يكي از قربانيان جنايت وحشتناك منافقين بود. مادر شهيد با گذشت سال‌ها هنوز خاطرات آن تابستان داغ و تلخ را به ياد دارد. شاهرخ 28 سال بيشتر نداشت كه از خانه ربوده شد و 10 روز بعد پيكر زخمي و شكنجه شده‌اش در تپه‌هاي عباس آباد پيدا شد. مادر شهيد از شبي كه منافقين مسلح به خانه‌شان آمدند و پسرش را بردند تا روزهاي بي‌خبري و رسيدن خبر شهادت پسرش را برايمان بازگو مي‌كند.
 
حاج خانم!ابتدا كمي از دوران كودكي شهيد شاهرخ طهماسبي بگوييد و اينكه در كجا و در چه سالي متولد شدند؟

زمان تولد شاهرخ، پدرش به اهر منتقل شده بود و پسرم در سال 1333 در اهر  به دنيا آمد. پدرش افسر ارتش بود كه پس از مدتي خودش را بازخريد كرد و از ارتش بيرون آمد. بعد مغازه باز كرد كه مغازه‌اش هم ورشكست شد. هيچ چيزي برايش نماند، فشار زندگي‌ مريضش كرد و به خاطر ناراحتي معده از دنيا رفت. من هم چيزي نداشتم و بيشتر برادرم خرجمان را مي‌داد. براي بزرگ كردن بچه‌هايم سختي‌هاي زيادي كشيدم. شش فرزند داشتم كه با شهادت شاهرخ الان پنج فرزند دارم.

آقا شاهرخ كجا درس مي‌خواندند؟

 در مدرسه‌اي در خيابان فر‌هنگ درس مي‌خواند. دوستي به نام ژيان‌پناه داشت كه پدرش بعدها شهيد شد. ژيان‌پناه خيلي انسان مؤمن و خوبي بود و شاهرخ  با او صميمي بود. او هم بعدها شهيد شد. شاهرخ بسيار به درس و دانشگاه علاقه داشت. در دانشگاه ژنتيك مي‌خواند. زماني كه منافقين پسرم را بردند هنوز دانشگاهش تمام نشده بود.

شهيد و برادرانشان زمان انقلاب در تظاهرات‌ها شركت مي‌كردند و در جبهه و فعاليت‌هاي انقلابي حضور داشتند؟

زمان انقلاب شاهرخ در كميته كار مي‌كرد و زياد به جبهه مي‌رفت و مي‌آمد. انگار مدتي هم در مخابرات كار كرده بود و پرونده‌اي در آنجا دارد. پسر ديگرم به نام حسين هم هميشه جبهه بود. از 15 سالگي عازم جبهه شد و من خيلي نگرانش بودم و به خودش مي‌گفتم ‌حسين ناراحتم در جبهه اتفاقي برايت بيفتد. امير‌المؤمنين او را نگه دا‌شت. شب قرآن را برمي‌داشتم به پشت‌بام مي‌رفتم و براي سلامتي‌اش دعا مي‌كردم. زخمي هم شد و خدا برايم او را نگه داشت. پسر ديگرم هم 12 ساله بود و با اينكه سن و سالش خيلي كم بود اما اصرار مي‌كرد به جبهه برود. اسمش را براي اعزام در مدرسه ‌امام‌ حسين(ع) نوشته بود. يك روز گفتم سهيل من ديگر نمي‌توانم و طاقت ندارم. آن يكي پسرم كه جبهه ا‌ست، شاهرخ هم شهيد شده، ديگر نمي‌گذارم تو به جبهه بروي. رفتم و اسمش را خط ز‌دم.

شهيد شاهرخ طهماسبي ارتباط خوبي با ديگر برادر و خواهرهايش داشتند؟

شاهرخ فرزند دومم بود و ارتباط خوبي با برادر و خواهرهايش داشت. خيلي پسر فعال و دلسوزي بود. اول انقلاب در مخابرات، نيروي انتظامي و كميته هفت‌حوض كار كرد. در نيروي انتظامي هم خيلي موفق بود و درجه تيمساري به او دادند. در طول اين مدت هم مدام به جبهه مي‌رفت.

حاج خانم! فرزندانتان چطور آنقدر صالح و سر به راه شدند؟

دوستانشان ‌همه مثل خودشان بچه‌هاي مؤمن و خوبي بودند. مدرسه هم كه رفتند باز با دوستان خوب و پاكي معاشرت مي‌كردند. مثلاً شهيد ژيان‌پناه واقعاً انسان خوب و مؤمني بود. پدر و پدربزرگشان هم انسان خوب و مؤمني بودند. پسرم حقوق كه مي‌گرفت بيشتر پولش را به فقرا مي‌داد. كمك به ديگران خيلي برايش مهم بود. مي‌گفت ما‌مان براي چه انقلاب كرديم؟ بايد فعاليت كنيم و حواسمان به مستضعفين باشد. دوست داشت دستگير نيازمندان باشد و به آنها كمك كند. شاهرخ خيلي باايمان، خوش‌اخلاق و صبور بود.

منافقين چطور وارد خانه شدند و پسرتان را با خودشان بردند؟

من و فرزندانم در خانه بوديم. آن زمان فرزندانم كوچك بودند و سن زيادي نداشتند. در خانه را زدند و من به پسر كوچكم، سهيل گفتم در را باز نكن ولي او خيلي سريع رفت و در را باز كرد. اصلاً نمي‌دانستيم قرار است چنين اتفاقي بيفتد. سهيل كه در را باز كرد چند نفر با اسلحه‌هايي كه زير كت‌شان پنهان كرده بودند داخل آمدند. دستبند هم داشتند و شاهرخ را با خودشان بردند.

موقع رفتن پسرتان چيزي نگفتند يا خود شما به كساني كه وارد خانه شده بودند چيزي نگفتيد؟

شاهرخ كه نمي‌توانست چيزي بگويد. به دستش دستبند زده  و اسلحه را سمتش گرفته بودند. پسرم غافلگير شده بود و نمي‌توانست چيزي بگويد. با ‌اسلحه كه وارد خانه شدند من هم ‌ترسيدم. گفتم الان چيزي مي‌گويم و پسرم را همين‌جا مي‌زنند و مي‌كشند. كاش چيزي گفته بودم و همان‌جا مي‌زدند پسرم را مي‌كشتند. كاش نمي‌گذاشتم شاهرخم را ببرند و اينطور شكنجه كنند. كاش نمي‌گذاشتم. كاش پاهايش را مي‌گرفتم و نمي‌گذاشتم پسرم را ببرند. من و فرزندانم ترسيده بوديم. آنها كوچك بودند و مي‌ترسيدم كاري كنم و براي ديگر فرزندانم اتفاقي بيفتد. آن موقع هنوز شام نخورده بوديم و تازه مي‌خو‌استم شام بچه‌ها را بدهم. شاهرخ تازه از اداره آمده بود و نشسته بود تلويزيون نگاه مي‌كرد. اين را كاملاً يادم است. آن زمان آيت‌الله خامنه‌اي رئيس‌جمهور بود و تلويزيون سخنراني‌شان را پخش مي‌كرد و شاهرخ هم به حرف‌هاي ايشان گوش مي‌داد. هنوز شام هم نخورده بود. مي‌خواست شام بخورد كه منافقين آمدند و او را بردند.آنها با وانت بار آمده بودند. آن لحظه واقعاً زبانم قفل شده بود و نمي‌توانستم چيزي بگويم.

چطور متوجه اتفاقي كه برايش افتاد شديد؟

يكي از دوستانش جلوي در خانه آمد و به من گفت شما مادر شاهرخ هستي؟ گفتم بله. گفت خدا ‌منافق‌‌ها را لعنت كند، منافق‌ها پسرتان را با خودشان بردند. دوستانش مي‌گفتند شاهرخ زير دست منافقين به سختي شكنجه شد و در اين مدت داغِ دادن هر نوع اطلاعاتي را به دلشان گذاشت. شاهرخ خيلي خوب و مؤمن بود. واقعاً حيف بود اينقدر زود از دنيا برود. شاهرخ در 27، 28 سالگي و در اوج جواني شهيد شد. خدا از منافقين نگذرد كه چنين جنايت‌هايي را در حق جوان‌هاي كشور انجام دادند. پسرم مگر چه گناهي انجام داده بود كه به اين شكل به دست منافقين شكنجه شد و به شهادت رسيد. بعدها در اعترافات منافقين متوجه شدم كه آنها از طريق نفوذي‌هايشان و صحبت‌هاي پسرم در بيسيم او را شناسايي كرده بودند. گفته بودند اين در اتاق اطلاعات عمليات است و همه چيز را مي‌داند، بنابراين او را بدزديد كه از او اطلاعات دربياوريد. پسرم را مظلومانه از داخل خانه دزديدند، شكنجه كردند و به شهادت رساندند.

چند روز بعد از بردن پسرتان خبر شهادتش را به شما دادند؟


فكر كنم حدود 10 روز گذشت. ما ‌منتظر بوديم كه شاهرخ به خانه بيايد. يك روز مردي با مادرش به خانه‌مان آمد و گريه مي‌كرد و مي‌گفت مي‌دانيد شاهرخ كجاست؟مي‌پرسيد شما زيرزمين داريد؟ من متوجه سؤال‌هايش نمي‌شدم. گفتم زيرزمين هم داريم كه جواب دادند پسرت را در زيرزمين زنداني كرده‌ و شكنجه داده‌اند. فكر مي‌كنم از منافقين بودند و براي گرفتن اطلاعات به خانه‌مان آمده بودند. نمي‌فهميدم چه مي‌گويند و جريان چيست. بالاخره چند روز بعد يك عده از طرف كميته به خانه‌مان آمدند و خبر شهادت شاهرخ را دادند. يكي از آنها دوست صميمي‌اش بود كه از طرف كميته آمده بود تا خبر شهادت پسرم را به من بدهد.

آنها به شما درباره نحوه شهادت پسرتان چيزي گفتند؟

هزار‌تا چيز مي‌گفتند. هر كس چيزي مي‌گفت. همه ما در شوك شهادت پسرم بوديم و خيلي متوجه اوضاع و احوال و اتفاقات نبوديم ولي بعدها فهميديم شاهرخ را به سختي شكنجه داده بودند. بعد ما را به بهشت زهرا بردند. آنجا گفتند اين پسر شماست. پيكري را به من نشان دادند و من طاقت نياوردم ببينم. به قدري شدت شكنجه‌اش شديد بود كه صورتش را نشانم ندادند و فقط شكمش را نشانم دادند. گويا آثار شكنجه و ضرب و جرح شديد روي پيكرش عيان بود. جنازه‌اش در تپه‌هاي عباس‌آباد كشف شد. غير از پيكر شاهرخ‌، پيكر شهداي ديگري هم بود.

آنجا متوجه شديد شهداي ديگري هم با پسرتان شكنجه شده‌اند؟

بله، شهيد طالب طاهري هم بود. شهيد طاهري پسر بچه‌اي 15، 16 ساله بود. او را هم همان روزي كه شاهرخ را مي‌برند، برده بودند. مثل اينكه پدرش هم آهنگر بود. تابلويي درست كرده بودند و بالاي مزارشان زده بودند. نام سه نفر كنار هم به نام‌هاي طالب طاهري، مير‌جليلي و شاهرخ بود. الان مزار اين سه شهيد در كنار هم قرار دارد. اين سه نفر پاسدار بودند كه توسط منافقين شكنجه شده بودند. طالب طاهري و محسن ميرجليلي را هم شلاق زده و اتو روي كمرشان گذاشته بودند. انگار يك نفر ديگر هم همراهشان بود. سه نفر بودند. ما‌در طالب طاهري مي‌گفت من پسرم را نشناختم و فقط از دكمه شلوارش فرزندش را شناخته بود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده