نگاهی به زندگی سردار سرتیپ خلبان پاسدار شهید احمد الهامی نژاد فرمانده دانشکده پرواز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سه‌شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۰۰
شهید احمد الهامی نژاد هر موقع به پرواز می‌رفت، با آمادگی شهادت توام بود. ایشان موقع پرواز دائم الوضو بود تا اگر اتفاقی برایش در هنگام پرواز رخ داد ثواب شهادت را ببرد. با هم نگاهی می‌افکنیم به زندگی سراسر مجاهدت این شهید گرانقدر:
نوید شاهد: شهید احمد الهامی نژاد در دهم اردیبهشت ماه سال 1341 به دنیا آمد و پس از گذراندن دوره ابتدایی و راهنمایی در یکی از روستاهای سبزوار، برای ادامه تحصیل در دورة متوسطه به شهر سبزوار رفته و در هنرستان فنی در رشتة اتومکانیک مشغول به تحصیل گردید.

همیشه در انتظار رسیدن به معشوق بود

شهید احمد الهامی نژاد در بیست و دوم بهمن سال 1357 در درگیریهای مردمی شرکت کرد و نیمه شب همراه با یک قبضه اسلحه کلاشینکف که از نظامیان به غنیمت گرفته بود به منزل برگشت و از فردای همان روز بود که طرز کار با اسلحه را یاد گرفت. بعد از پیروزی انقلاب با بازگشایی مراکز آموزشی، به سبزوار برگشت و مشغول به تحصیل شد. در خردادماه سال 1360 موفق به اخذ دیپلم در رشته اتومکانیک شد و در مهرماه همان سال دفترچة آماده به خدمت خود را دریافت کرد و جذب سپاه شد. دورة عمومی سپاه را از تاریخ دوازدهم اسفندماه 1360 تا سیزدهم خردادماه 1361 در جبهه گذراند. در همین ایام در آزمونی که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای پذیرش دانشجوی خلبانی برگزار کرده بود شرکت کرد و بعد از قبولی به تهران منتقل شد.

این شهید عزیز در سی ام دی ماه سال 1360 برای دومین بار عازم جبهه شد. در این عملیات، سه نفر از اعضای یگان هوایی به شهادت رسیدند و این موضوع باعث شد که سپاه پاسداران از فرستادن دانشجویان خلبانی به عنوان سرباز و نیروی داوطلب به جبهه خودداری کند. بعد از اتمام دوره آموزش خلبانی، شهید احمد الهامی نژاد برای ادامه کار در تاریخ پانزدهم اردیبهشت 1366 برای مدتی نامعلوم به اصفهان منتقل شد.

در نهم دی ماه سال 1367 به همراه تعداد دیگری از خلبانان و مهندسان فنی هواپیما برای گذراندن آموزش «هواپیمای توکانو» هواپیمای نیمه جنگی به مدت چهل و پنج روز به برزیل سفر کرد و موفق به اخذ گواهینامه مربوطه شد.

در پانزدهم فرودین ماه 1370 شهید الهامی نژاد به مدت یک سال به سمت مسؤول دفتر استاندارد و ارزشیابی پایگاه هوایی سپاه منصوب شد. در اواخر تابستان سال 1372 با خانواده به تهران بازگشت و در پادگان ولیعصر(عج) در سمت معاونت آموزش مشغول به خدمت شد و به عنوان پاسدار نمونه معرفی شد. در هفتم اسفندماه 1375 طبق حکمی از سوی سرلشکر پاسدار محسن رضایی، به مدت سه سال به سمت مسؤول مدیریت هواپیمایی ـ معاونت عملیات نیروی هوایی سپاه، منصوب شد. در بیستم مردادماه 1377 به مدت سه سال از سوی فرمانده وقت نیروی هوایی سپاه، سردار قالیباف به سمت مدیریت واحد اطلاعات و عملیات منصوب گردید و از سی و یکم تیر 1379 دوره داخلی دانشکدة فرماندهی و ستاد را در گرایش هوایی در مقطه کارشناسی ارشد با معدل کل 25/18 به پایان رساند. در بیست و هفتم دی ماه 1379 از سوی فرماندهی وقت سپاه، سرلشکر صفوی به مدت سه سال به سمت مسؤول مدیریت آموزشهای خلبانی معاونت آموزش نیروی هوایی سپاه منصوب شد. به میمنت تولد امام رضا(ع) در تاریخ بیست و دوم آذرماه 1384 به موجب حکمی از سوی رهبر معظم انقلاب به درجه سرتیپ دومی منصوب شد و در نهایت در تاریخ نوزدهم دی ماه 1384 مصادف با روز عرفه در منطقه عملیاتی غرب کشور در سانحة سقوط هواپیمای حامل فرماندهان نیروی زمینی سپاه، به علت ضربدیدگی از ناحیه جمجمه و نسوج مغز، به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

***

خصوصیات اخلاقی

احمد خیلی شوخ طبع و خوش مشرب بود. آدمی بود که به اصطلاح آرام و قرار نداشت و مجلس را شاد میکرد. همه به من میگفتند: «خوش به حالت، هیچ وقت حوصلهات سرنمیرود.» (خانم فرزانه قاسم نژاد همسر شهید)

احمد خیلی خونسرد بود. در واقع ایمانی قوی داشت. خودش تعریف میکرد زمانی که استاد خلبان هواپیمای آقای مشتاق بوده، یک بار بعد از آموزش نیروها، میخواسته بنشیند که یکدفعه متوجه میشود چرخها باز نمیشوند. با خونسردی تمام اعلام میکند که من هنوز مقداری سوخت دارم، میروم یک دور بزنم شما هم باند را از لحاظ وسائل ایمنی و آتشنشانی آماده کنید تا بتوانیم بنشینیم. بعد، همین طور که شهید الهامی نژاد دارد دور میزند، همسفرشان میگوید که زمان فرود است و ایشان میگوید: یا فاطمة زهرا(س) و آمادة فرود میشود. یکمرتبه چرخهای هواپیما باز میشود و ایشان به سلامت نشسته و سردار قاسم رجبی فرماندة پایگاه جلو میآید و به شهید میگوید: «خدا شما را دوباره به ما داد» و دستور میدهد تا گوسفندی برای سلامتی ایشان ذبح کنند.(علی هدایتی تبار)


همیشه در انتظار رسیدن به معشوق بود

علاقه به حضرت امام(ره)

یادم است اسفند سال 1358 بود. حضرت امام(ره) قم تشریف داشتند و ما با احمد آقا و دیگر دوستان به عنوان محصل در شهرستان سبزوار بودیم. ناگفته نماند که با پول بسیار مختصری که جمع میکردیم زندگی را میگذراندیم. با اینکه در مضیقه بودیم از پولی که داشتیم پس انداز کردیم تا حتماً برویم و حضرت امام(ره) را ببینیم. یک روز رفتیم مسجد شهر سبزوار و در کاروان پنج روزهای که به سمت قم حرکت میکرد ثبت نام کردیم و موفق شدیم به شهر مقدس قم برویم و حضرت امام(ره) را زیارت کنیم. در راه هیچ غذایی برای خوردن نداشتیم اما احمد همه سختیها را تحمل میکرد و حتی بقیه را هم با اخلاق خوشش شاد میکرد. شبها در مسجد میخوابیدیم. او از همه زودتر بیدار میشد و بچهها را صدا میزد برای نماز و زیارت حضرت معصومه(س). واقعاً آن ایام روزهای خوشی بود. (علی هدایتی تبار)

پشتکار شهید

شهید الهامی نژاد فرد بسیار سختکوشی بود، پشتکار خیلی بالایی داشت، یعنی اگر تصمیم میگرفت کاری را انجام دهد تا آخرش ادامه میداد. (سردار محمدفرید معدلی)

انگیزه خلبانی

دوستان او نقل قول میکنند که در جنگ خیلی تحت فشار قرار داشتیم و هواپیماهای دشمن بیمهابا منطقه را بمباران میکردند تا اینکه یکی از فرماندهان به احمد گفته بود: «شما اگر چهارنفرتان میرفتید خلبان میشدید و ما چهار تا پرنده داشتیم، حالا نباید اینجوری مظلومانه زیر بمباران دشمن باشیم.» این حرف برای احمد انگیزهای شد و رفت دنبال این موضوع. من شهرستان بودم که با من تماس گرفت و گفت «آقای هدایتی، نیروی هوایی سپاه شروع به ثبت نام کرده است. لطفاً مدارک مرا پست کنید.» به هر حال ایشان آمدند تهران و در آزمون شرکت کردند و قبول شدند و بعد وارد نیروی هوایی سپاه شدند. (علی هدایتی تبار)

همیشه در انتظار رسیدن به معشوق بود

حکایت روز آخر

روز آخر، صبح که داشت میرفت، من خداحافظی کاملی با او نکردم. حالم زیاد خوب نبود و خوابیده بودم. لحظهای چشمهایم را باز کردم و دیدم احمد جلوی آینه ایستاده و موهایش را شانه میزند. از شب قبلش مدام نگران بودم. ازش پرسیدم: «هوای ارومیه خراب است، چگونه میخواهید بروید؟ احتمالاً پرواز انجام نمیشود.» گفت: «هر چه خدا بخواهد.» من مدام اضطراب داشتم و نگران بودم. حتی یادم هست که از احمد خواستم برای اینکه مطمئن شوم هواپیما سالم بر زمین نشسته یک شماره تلفن به من بدهد تا با او تماس بگیرم. خیلی حساس شده بودم، میخواستم حالا که دارد میرود از سلامتش خبر بگیرم و مطمئن باشم. تمام لحظات آن شب را به یاد دارم. صبح، وقتی رفت دلشورهام دو چندان شد. تا ساعت نه خودم را سرگرم کردم اما دلم طاقت نمیآورد.

رفتم چند تا اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و انداختم در صندوق صدقات ولی آرام نمیشدم. دیدم دلم طاقت نمیآورد، به همین خاطر سکهای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرمانده نمونه به او هدیه داده بودند نذر کردم تا روز عید غدیر برایش گوسفندی بخریم و قربانی کنیم. دیگر خیالم راحت شد. گفتم إنشاءالله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد این نذر جلوی آن را میگیرد.

من خیلی تعجب کردم که دوستانم آن وقت روز به دیدنم آمده بودند. مخصوصاً وقتی آثار گریه را روی چهرهشان مشاهده کردم. رفتم چای آماده کنم اما اعصابم پریشان بود و دستانم میلرزید. با خودم گفتم چرا اینها گریه کردهاند؟ چرا مشکی پوشیدهاند؟ در همین حین، یکی از خانمها به فریده گفت که تلویزیون را خاموش کند. با این حرف انگار بند دلم از هم گسست. برگشتم و رفتم به سویش. گفتم برایم خبر آوردهای؟ خانمها خیلی مضطرب شدند. هر کس چیزی میگفت تا مرا از ماجرا منحرف کنند اما دلم گواهی بد میداد. بالاخره موضوع را به من گفتند. دخترها هر سه خانه بودند و شروع کردند به جیغ و داد. اما من نمیدانستم باید چه کار کنم. بهتم زده بود. مگر امکان داشت؛ نه اصلاً برایم قابل قبول نبود. خانم برادرم پشت در ایستاده بود. آمد داخل و گفت: «گریه کن، جیغ بزن.» برگشتم نگاهش کردم. گفتم: «گریهام نمیآید.» اما همه چیز واقعیت داشت، احمد از پیش ما رفته بود...(خانم فرزانه قاسم نژاد همسر شهید)

شب آخر

همة خاطراتی که از بابا داشتم یکی یکی جلوی چشمهام میآمد. شب آخری که بابا میخواست برود مأموریت، حالات و رفتارش خیلی تغییر کرده بود؛ مهربانتر از گذشته شده بود، صمیمیتر شده بود. هنوز یک چیزی خیلی عذابم میدهد؛ آن هم برمیگردد به شب آخر. الان که فکر میکنم خیلی پشیمانم، احساس میکنم خیلی اذیتش کردم، صحبتی را پیش کشیده بودم، چون خیلی دوست داشتم یک خط موبایل داشته باشم. به بابا هی میگفتم، بابا تأکید میکرد حالا وقتش نیست، بعداً میخریم یا میگفت: «خانه نزدیک است، با تلفن عمومی هم میتوانی به خانه زنگ بزنی. موبایل جزء ضروریات زندگی نیست و جزء تجملات حساب میشود. سعی کن از تجملات به دور باشی.» و من گوش نمیکردم. شب آخر بابا راضی شده بود برام خط بگیرد و گفت: «جمعه میرویم از خیابان جمهوری برایت یک گوشی میخریم» که هیچ وقت نشد. خیلی از خودم دلخور بودم که بابا را ناراحت کردهام. همون روزهای بعد ار رفتنش خوابش رو دیدم. دیدم بابا آمده، نشسته توی پذیرایی، ازش پرسیدم از دست من ناراضیای؟ رفتم پیشانیاش را بوسیدم. بابا هم بغلم کرد. رفتم چای بیاورم، همهاش توی خواب خوشحالی میکردم که همه این جریانها و اتفاقات خواب بوده. پاشدم چای بیاورم، یکهو دیدم بابا نیست. در خواب جیغ کشیدم. اینقدر جیغ کشیدم که خدا میداند. هنوز گرمی نوازش بابا را روی صورتم احساس میکردم، هنوز چای توی دستش مانده بود... (فهمیه الهامی نژاد دختر گرامی شهید)

شهادت

من میتوانم به طور قطع و یقین این را عرض کنم که او هر موقع به پرواز میرفت با آمادگی شهادت توأم بود. یعنی اینطور نبود که پرواز آخرش با پروازهای دیگرش فرقی بکند. ایشان موقع پرواز دائم الوضو بود تا اگر اتفاقی برایش در هنگام پرواز رخ داد ثواب شهادت را ببرد. ایشان پرواز را به عنوان عبادت تلقی میکرد، نه به عنوان یک امر جاری و یا یک مأموریت. حتی صدای ضبط شدة شهید الهامی نژاد قبل از سانحه، نشان دهندة این است که در عین خونسردی و با قاطعیت، آخرین مکالمات را انجام داده. شهید الهامی نژاد نوعاً با یک چنین روحیة آمادهای در پروازها حاضر میشد و همیشه در انتظار رسیدن به معشوق بود. (سردار محمد فرید معدلی)

***

وصیت نامه

(از این شهید عزیز دو وصیت نامه موجود است که هر دو تقدیم میشود:)

بسم الله الرحمن الرحیم

سلامٌ علیکم

بنابر وظیفه شرعی خویش وصیت نامه خود را در حالی که الحمدالله از سلامتی جسمی و عقلی برخوردار هستم در شب 25/10/1366 مینگارم. سلام بر مهدی(عج) زهرای اطهر(س) و درود بر ارواح طیبة شهداء اسلام و ایران. و سلام بر بت شکن جماران، خمینی روح الله که الحق، دین بزرگی بر ملت ایران دارند و خداوند او را از شرّ دشمنان حفظ نماید که جوانان ایران را از مسیر منجلاب پهلوی فاسد، به سوی کربلای ایران و در انتظار زیارت حسین(ع) هدایت نمود. ای مردم عزیز ایران، قدر این انقلاب و رهبری عظیم الشأن آن را بدانید و با اتحاد و انسجام در برابر قدرتهای پوشالی دنیاخواران بایستد و توکل بر قدرت لایزال احدیت نمایید که إنشاءالله پیروزی از آن مستضعفین است و این پیام من نیست بلکه پیام شهیدان السابقین است و من هم پیامشنو این شهیدان بودم و اگر راه هدایت و سعادت را میخواهید، به وصیت نامه این شهیدان مراجعه نمایید. خداوندا! مولای من! بر وحدانیت اعتقاد دارم و شهادت بر ختم نبوت محمّد(ص) و ائمه اطهار(ع) میدهم و بر عدالت تو ای عادل، واقفم و میدانم که هیچ چیز و هیچکس در روز رستاخیز از محاکمة عادلانة تو ای غفار، به دور نخواهند ماند، لاکن ای رحمان و ای رحیم، با این حقیر درگاهت به رحمانیت خود رفتار بنما، نه با عدالتت. خداوندا! مپسند که پیرو حسین(ع) نباشم و با تن آغشته به خون شمشیرهای دشمنان دینت، به خاک سپرده نشوم. خداوندا! (مرا) خجالت زده پیشگاه رسول الله قرار مده که از امت ایشان خود را بدانم و (بتوانم) در راه دفاع از شعار رسول الله که همان کلمة لااله الاالله بود جان خود را نثار نمایم. یا ستار! حرف دلم بشنو و مرا از فیض عظیم شهادت بینصیب مگردان. خداوندا! این انقلاب و امت وفادارش را حفظ کن و با نابودی دشمنان اسلام، بالاخص صدام نوکرصفت، عزیزان اسیر ما را خلاص کن و مجروحین بر تختهای بیمارستان را شفا بده؛ آمین.

سلام بر تو ای پدر گرامی و مادر عزیزم! امروز روز آزمایش الهی است، میبایست از دین و میهن اسلامی خویش دفاع بنماییم، پس قدم پیش بگذارید و با هر شکل ممکن در این جهاد مقدس شریک شوید و راضی باشید بر آنچه رضای خداوند برای شما در نظر گرفته و حقاً هم بدانید فرزند شما از خداوند عمر طولانی نخواست، بلکه عمر بابرکت را مسئلت داشت و خداوند کریم هم اجابت نمود. شما را منع بر گریه نمیکنم، زیرا گریه برای شهدای فی سبیل الله اجر دارد ولیکن حدّ مناسب را مراعات نمایید. گرچه نتوانستم زحمات را جبران نمایم اما از زهرای اطهر(س) علیه میخواهم که در قیامت شما عزیزانم را شفاعت نماید و بر شما برادران و خواهرانم سلام و درود میفرستم و از خداوند برای شما آرزوی سعادت و هدایت در همه وقت را مسئلت دارم.

سلام بر تو ای همسر مهربانم. اولین چیزی که در ابتدا میتوانم بگویم این است که من از تو راضی هستم، امیدوارم که خداوند هم از تو راضی باشد و در فقدان من رسالت تو بیشتر شده و نگهداری دو فرزند دلبندم را بر دوش تو میگذارم و میخواهم که آنها را به گونهای که شایسته جامعه اسلامی است، تربیت نموده و پیام مرا به آنان بگویید که آرزوی پدرتان این بود که شما دختران باعفت و زینب گونه باشید و از شما میخواهم که فرزندان مرا یتیم نخوانید که پدرشان مرگ در بستر را نپذیرفت که فرزندانش یتیم شوند. از تو همسر عزیزم و از تمام اقوام و خویشان حلالیت میطلبم.

به امید روزی که راه کربلا باز شود و شما عزیزانم به زیارت مولایمان حسین(ع) مشرف شوید. در صورتیکه جنازهام بهدستتان رسید مرا در زادگاهم روستای صدفر و در کنار پسرعموی شهیدم دفن نمایید.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگهدار

احمد الهامی نژاد ـ 24/10/1366

***

وصیت نامه (2)

بسم الله الرحمن الرحیم

اشهد أن لا اله الا الله وحده لا شریک له

و اشهد أن محمد عبده و رسوله

واشهد أن علی حجة‌‌الله

به إذن خداوند و بنابر وظیفه شرعی در کمال صحت فکری و جسمی وصیت نامه خود را مینویسم:

خداوندا! در جبهههای حق به دنبال وصل شهادت بودم که بیبهره ماندم و از قافله شهیدان وامانده و امروز در جهاد اکبر درمانده و نیازمند نظر لطف حضرت ذات حق.

معبودا! من جزو امّت محمّد(ص) هستم؛ مپسند اسفار شیطان، مرا در سپاه کفار قرار دهد. مولای من، مفتخرم که شیعه علی(ع) هستم و سرباز خمینی(ره)، کمک کن که این افتخار را تا لحظه جان دادن همراه خویش داشته باشم.

بارالها، نمیخواهم از نعمت نفس کشیدن برخوردار باشم، چنانچه عشق به زهرا(س) و اولاد مطهرش(ع) در سینه من موج نزند، که زنده بودن بدون علاقه به این ذریات مقدس، حیاتی بس بیمحتوا و ننگین است.

خداوندا! عاقبت ما را امر به خیر قرار بده.

خداوندا! هر روز به عزّت اسلام و مسلمین و رهبر فرزانة ما بیفزا.

همسر و فرزندان عزیزم!

مرگ حق است و مسلمان باید همیشه آمادگی سفر آخرت را داشته باشد. دعا کنیم که این سفر با معرفت به حضرت حق باشد و کور از دنیا نرویم.

از همه شما حلالیت میطلبم و برایم درخواست غفران از خدای مهربان بنمایید.

از ماترک دنیوی بنده، همسرم خبر دارند و طلبکاری و بدهکاری مرا ایشان مطلع میباشند، لذا ایشان به عنوان قیّم مسؤولیت زندگی را به عهده خواهند داشت.

همچنین از منزل مسکونی اینجانب در شهرک شهید محلاتی که در حال حاضر ساکن میباشیم، نصف آن به همسرم تعلق دارد که منتظر بودم در صورت حل مسأله واگذاری سند، این کار را انجام دهم، بقیه آن هم برابر قوانین شرع مقدس اسلام عمل گردد.

حتماً جنازهام را در زادگاهم دفن نمایند.

خداوند ما را از رحمت خود محروم نسازد.

احمد الهامی نژاد


منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 74

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده