صد خاطره از سردار شهید «محمد ناصر ناصری»
صدای رعد و برق گوش فلک را کر می کرد باران مثل سیل از آسمان می بارید آب سرازیر بود و هوا تاریک می گفتند رودخونه داره طغیان می کنه
به هزار مکافات من را رساندند به یک کلبه روی دامنه کوه
فرداش محمد ناصر همان جا به دنیا آمد
خاطره دوم
شش – هفت سالش که بود یک روز با هم زدیم به صحرا باید برای گوسفندها علوفه جمع می کردیم توی راه که می رفتیم دیمه زار زیاد بود خواستم کار را آسان کنم گفتم بیا از همین علفهای اینجا بکنیم و ببریم
گفت مگه نمی دونی این زمینها مال مردمه ؟
دور و برم را نگاه کردم گفتم حالا که کسی این جا نیست چرا بریم راه دور؟
گفت خدا که هست
خاطره سوم
بچه های روستا می شد که سرراهشان از کشت و کار مردم رد می شدند گاهی حتی ناخنکی هم می زدند محمد ناصر این کار را نمیکرد وقتی هم می دید بچه ای این کار را میکند نمی گذاشت گاهی آنها را نصیحت هم می کرد
خاطره چهارم
گله را با هم بردیم چرا یله اش کردیم توی یک علفزار خودمان مشغول بازی شدیم
گوسفندها کمکم پخش و پلا شدند یک وقت فهمیدیم چندتاشان نیستند دلمان ریخت پاک هول کردیم می دویدیم این طرف می دویدیم آن طرف گوسفندها انگار آب شده بودند رفته بودند توی زمین محمد ناصر گفت اینجوری فایده نداره
گفتم پس می گی چی کار کنیم ؟
گفت وضو بگیریم دو رکعت نماز بخونیم خدا کمکمون می کند
خاطره پنجم
کلاس سوم دبستان با هم بودیم همان روزهای اول کتاب فارسی را تا آخر خواند تمام شعرهاش را هم حفظ کرد یک روز مدیر بردش سر صف همه شعرها را برای بچه ها خواند
خط قشنگی هم داشت نمونه های خوش نویسیش را به در و دیوار مدرسه می زدند
خاطرم هست کلاس پنجم سه نفر یک ضرب همان خردادماه قبول شدند یکیشان محمد ناصر بود معدلش هم خوب شد
صبح تا ظهر درس میخواند بعدازظهرها هم کار می کرد به من می گفت دایی شما بزرگتری
وقتی که بود نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم پخت و پز شست و شو رفت و روب همه را خودش انجام میداد
خاطره هفتم
بیرجند که بودیم هم حسابی درس میخواند هم کار میکرد برق کشی جوش کاری تراش کاری سر هر کاری که میرفت فقط چند روز شاگرد بود بعد می شد استاد
خاطره هشتم
داشت به جعبه تقسیم ور می رفت عرق پیشانیش را گرفت ازم پرسید ساعت چنده
گفتم دوازده
انگار برق گرفتنش گفت امورز چه زود ظهر شد
گفت بریم خونه
می خواست زودتر به نمازش برسد بین راه هی با تعجب به آسمان نگاه می کرد و به خورشید از چند نفر ساعت پرسید فهمید ساعت من جلو است گفت با این ساعتت نزدیک بود منو مدیون مردم کنی
خاطره نهم
یکی از سامیه دارهای بیرجند دست گذاشته بود روی او دائم سفارش می کرد دیپلمت رو گرفتی یک راست بیا پیش خودم سرمایه از من کار از تو هر طور هم که خواستی سود بردار
حتا یک مغازه هم برای طلافروشی داده بود دستش
دیپلمش را که گرفت یک راست رفت سپاه که آن اوایل حقوقی هم کار نبود
خاطره دهم
مرز نشین بودند فقیر بی خبر خشن به شان می گفتیم چماق داران قانون اساسی
ساواک و شهربانی اجیرشان یم کردند و می آوردندشان شهر تا تظاهرات ضد رژیم را به هم بزنند
یک روز یک هو حدود دو هزار نفرشان را ریختند توی بیرجند با چوب و چماق جلو مردم صف کشیدند ما می گفتیم مرگ بر شاه خائن آنها داد می زدند جاوید باد شاه خائن
درگیری شروع شد بعد از یک زد و خورد حسابی بالاخره با کمک ساواک و پلیس مردم را پراکنده کردند یک عده شان راه افتادند طرف مسجد آیتی اگر آنجا را می گرفتند کار تمام بود
به مسجد نرسیده دیدیم از آسمان سنگ و چوب است که میریزد سرشان کوکتل هم می انداختند توشان زخمی هاشان را گذاشتند و فرار کردند
وقتی رفتند محمد ناصر و چند نفر دیگر از روی پشت بامها آمدند پایین
خاطره یازدهم
توی اوج درگیری های انقالب هفده – هجده سالش بود دوتایی رفته بودیم بیرجند برای درس خواندن
یک روز با عجله آمد خانه دو – سه صفحه نوشت تا زد گذاشت توی یک پاکت پاکت را هم گذاشت لای قرآن خداحافظی کرد که برود پرسیدم اون چی بود نوشتی ؟
گفت وصیت نامه
خاطره دوازدهم
باهم فامیل بودیم یک روز آمدند خواستگاری پدرو مادرم از خدا خواسته قبول کردند خودم ولی تردید داشتم
چند روز بعد حسابی مریض شدم افتادم توی رختخواب خیلی ها آمدند عیادتم او هم آمد نزدیک ظهر بود از پشت در اتاق احوالم را پرسید
اذان که گفتند رفت سر نماز هم قشنگ میخواند هم معلوم بود در یک حال و هوای دیگر است نماز خواندنش کار خودش را کرد و همان روز جواب مثبت دادم
خاطره سیزدهم
رفته بود ماموریت گفته بود تا ساعت هفت خودش را می رساند از بیرجند و روستاهای اطراف کلی مهمان دعوت کرده بودیم توی مسجد جای سوزن انداز نبود
ساعت نه و ده شد نیامد مهمانها کم کم رفتند بعضی به شان خیلی برخورده بود بعضی هم مثل من دلواپس بودند خدا خدا می کردم اتفاقی نیفتاده باشد براش
ظهر فردا پیدایش شد نگفت چه شده فقط عذر خواهی میکدر بعدا فهمیدم لب مرز گرفتار یک عده از اشرار شده بودند نیروهاش هر چه گفته بودند تو برو خودت را برسان به عقد قبول نکرده بود
خاطره چهاردهم
دو تا دختر و یک پسر توی مجلس عروسیمان دائم دور و برش تاب می خوردند خیلی هواشان را داشت دیدم به ش می گویند بابا تعجب کردم گفت دو سال پیش این بچه ها یتیم شده اند
هم پدری کرده بود براشان هم مادری
بعد از ازدواج هم رهاشان نکرد دخترها را فرستاد خانه بخت برادرشان را هم راهی دانشگاه کرد
خاطره پانزدهم
یک مرد و دو تا زن جوان آمده بودند سر مزار ناصری آن قدر گریه کردند و خاک بر سر ریختند که همه را به حیرت انداختند
با نشانه هایی که قبلا شنیده بودم فهمیدم اینها همان سه بچه یتیمی هستند که ناصری بزرگشان کرده بود
خاطره شانزدهم
فرمانده سپاه زیرکوه بود ازدواج که کردیم خودم خواستم ازش که همراهش بروم رفتیم یک ده سر مرز زندگیمان را آنجا شروع کردیم با نصف وانت اسباب و اثاثیه و توی یک اتاق محقر و خشتی
بر خلاف ده خودمان آنجا نه آب داشت نه برق نه درمانگاه نه مدرسه و نه خیلی چیزهای دیگر عوض تابستان گرمای شدید داشت و زمستان سرمای شدید
مدتی تحمل کردم و ماندم یک روز دیگر طاقتم طاق شد گفتم بریم یک جای بهتر
قبول نکرد گفت این ده هم جزو کشور ماست مردم این جا هم ایرانی هستن
سعید مان همان جا به دنیا آمد
خاطره هفدهم
یکی زنش را کشته بود کمیلی را فرستاده بودند دستگیرش کند دیده بود دو تا بچه دارد بی هیچ کس و کاری
پدرشان را که بردند زندان کمیلی شد پدر براشان به هیچ کس هم جیزی نگفت یک سال بعد شهید شد ناصری اتفاقی موضوع دو تا بچه را فهمید پا گذاشت جا پای کمیلی بی هیچ سر و صدایی
خاطره هجدهم
گفتم تو سه تا بچه داری بالاخره اینهام دل دارن کمتر برو افغانستان
گفت اون جا هم کلی بچه یتیم هست اونهام طبلی ها دل دارن اونهام پدر می خوان
خاطره نوزدهم
گفته بودند بعضی بچه های یتیم مزار شریف سرگردان شده بودند
گفته بودند تا مدتها می رفتند اطراف کنسولگری ایران پرسه می زدند
گفته بودند بعضیشان جرات کرده بودند و رفته بودند پیش طالبها
گفته بودند با هزار ترس و لرز سراغ کسی به اسم ناصری را گرفته بودند ازشان
خاطره بیستم
ما هم دوست داشیتم مثل بچه های دیگر باشیم از کنار پدر رودن و از آرامش بدمان نمی آمد که دل خوشی هم از خانه به دوشی و از این شهر به آن شهر رفتن نداشتیم ولی تا می توانستیم ملاحظه ای او را میکردیم ملاحظه غصه خوردنش را هر وقت از این طور چیزها حرف می زدیم هر وقت می گفتیم ما هم رفاه و آرامش می خوایم هیچی نمی گفت فقط می رفت تو هم
خاطره بیست و یکم
سعید از ماشین پرت شده بود بیرون و ما نفهمیده بودیم
وفی رسیدیم بهش دیدیم خون هم از دماغش نیامده بیمارستان هم بردیمش محض احتیاط هیچ کارش نشده بود
قبلش کلی با محمد ناصر جر و بحث کرده بودم می گفتم بهش بیشتر برای بچه ها وقت بگذار بیشتر مراقبشون باش
میگفت من شما رو سپرده ام دست خدا مراقب اصلی اونه ما خیلی کاره ای نیستیم
خاطره بیست و دوم
تهران که می رفتیم کارش بیشتر میشد بچه ها حسرت این را میکشیدند با او سر یک سفره شام بخورند اما نمیشد
یک شب قرار سفت و سخت باهاش گذاشتند تا زودتر بیاید نیامد هر چه صبر کردند یکی یکی با شکم گرسنه خوابشان برد
ساعت چهار صبح آمد هفت هم رفت
خاطره بیست و سوم
همیشه او را که میدیدم یاد دریا یم افتادم دریایی متلاطم دریایی که نمیخواست یک لحظه هم آرامش داشته باشد تعجبم از این بود که این همه انرژی و توان را از کجا می آورد توی شبانه روز بیست و یکی – دو ساعت کار میکرد
اولین بار در مزار شریف پیش امد مدت زیادی را کنار هم باشیم هر شب یک – دو ساعت مانده به سحر سجاده می انداخت روی ایوان از همان ابتدای نماز سوز و گدازش شروع می شد وقتی به نماز وتر می رسید و به استغفارها صدای هق هقش مرا هم بی تاب می کرد
یک روز سر سفره صبحانه ازش پرسیدم حاجی چرا توی نماز شبهات این همه گریه می کنی ؟
خیره شد توی چشمهام از صورتش صفا می بارید گفت ما هر چی داریم از همین گریه ها داریم
خاطره بیست و چهارم
توی جنگ وقت سرخاراندن نداشت بعد از جنگ هم همین بود ولی می گفت باید درس رو ادامه داد
از وقت خواب و خورد و خوراکش می زد و می گذاشت برای درس خواندن
اول کارشناسی مدیریت را گرفت چند روز قبل از این هم که شهید شود کارشناسی ارشدش را
خاطره بیست و پنجم
دو تا پسر بچه بودند با سر و روی کثیف و لباسهای کهنه می گفتند از ملایر آمده اند تهران کار پیدا کنند حالا هم دست از پا درازتر باید برگردند می گفتند خانم یک پولی به ماده بده بلیت اتوبوس بگیریم برگردیم ملایر
فکر کردم گدای حرفه ای باشند چند تا سیب دادم بهشان و در را بستم
محمد ناصر که فهمید خیلی ناراحت شد گشت تا پیدایشان کرد چند دقیقه صحبت کرد با انها بهم گفت اینها دروغ نمیگن
بدرشان بازار براشان لباس خرید شب آوردشان خانه به من هم سپرده بود بهترین غذایی را که بلدم بپزم میگفت مهمان واقعی اینها هستند هیچ شائبه ای توی پذیراییشون نیست باید سنگ تموم گذاشت
یکی – دو روز بعد بردشان ترمینال و راهیشان کرد سمت ملایر
خاطره بیست و ششم
رجب شده بود همنشین کاوه توی بعضی ماموریتهای سخت شناسایی محمود می گفت فقط رجب غلامیان همراه من بیاد
روز اولی که آمده بود دم سپاه بجستان کسی نگاهش هم نمیکرد وقتی فهمیدند پای کوره کار می کند و میخواهد بسیجی شود فقط بهش گفتند نمیشه
ناصری بود که گفت بهش یه جایی بدین
گفتیم افغانیه به این راحتی نمیشه پذیرشش کرد
گفت مسئولیتش با من
آخرش هم توی والفجر نه رجب خودش را انداخت روی چند تا مین تا راه بقیه هموار شود
خاطره بیست و هفتم
پست مهم داشت ولی خانه نداشت ماشین نداشت و خیلی چیزهای دیگر هم نداشت سال هفتاد و چهار دار و ندارش دو – سه میلیون تومن پول بود اتفاقی فهمیدم همان را هم سپرده دست یک از آناهاش توی کمیته امداد هر کس از بچه ها مشکل شدید مالی پیدا می کرد میفرستادشآنجا از همان پول وام میدادند بهش طرف خیال میکرد وام کمیته امداد است
خاطره بیست و هشتم
هجده سال با هم زندگی کردیم سی ودو – سه بار اثاث کشی کردیم از این روستا به ان روستا از این شهر به آن شهر از این محله به آن محله
خاطره بیست و نهم
سه بار شد که اسبابهامان بار کامیون چند روز کنار خیابان ماند تا کامیون می رسید به مقصد از منطقه می فرستادند پیش که سریع خودت را برسان
حتا یک بارش چادر کامیون روغنی بود باران هم حسابی آمد تمام روغنها را شست و برد توی اسباب و اثاث ما تا مدتها روغن از وسای خانه پاک می کردیم بهش می گفتند خب اوتا سرباز بگیر بکو خالی کنن اسبابت رو
می گفت کار شخصی مال شخصه
خاطره سی ام
شام که خوردیم به من گفت حاج آقا باید چند تا استخاره برام بگیری
گفتم چی شده ؟
گفت صاحب خونه جوابمون کرده رفتم امروز هفت – هشت جا رو دیدم زیر زمین بالا همشون تنگ و تاریک و کوچیک بودن
گفتم خب میرفتی سراغ خانه های بزرگتبر
گفت نمی توانم توانش رو ندارم حالا می خوام استخاره کنی تا یکیش رو انتخاب کنم
صاحب خانه از آن طرف سفره به من گفت چی می گه ؟
گفتم همین که شنیدی
گفت یعنی ناصری جدی جدی خونه نداره؟ مستاجره؟
باورش نمی شد
خاطره سی و یکم
توی آخرین اثاث کشی شستش ماند زیر یخچال از بند در رفت با همان وضع رفت افغانستان می گفتند تا قبل از شهادت شستش همونطور باند پیچی بود
خاطره سی و دوم
آمده بود قاین من را ببیند یکی – دو ساعت نشست و بلند شد پرسیدم کجا به این زودی؟
گفت یه سر هم به امام جمعه می زنم و از اون طرف می رم بیرجند
توی حیاط چشمم افتاد به کفشهاش کهنه بودند و رنگ و رو رفته کنار یکیشان هم پاره شده بود گفتم با اینها که بده بری پیش امام جمعه
خونسرد گفت راست میگی میدم تعمیرشون کنن بعد می رم
گفتم اینها دیگه تعمیر بشو نیست
یک جفت کفش نو و براق توی خانه داشتم آوردم دادم بهش پاش کرد
تا وسط حیاط رفت ایستاد جور خاصی نگاهشان کرد گفت اینها خیلی رئیسیه
گفتم طوری نیست تو هم خیلی رئیسی
انگار حرفم را نشنید یا شنید نخواست اهمیت بدهد رفت سمت باغچه جلوی کفشها را خوب خاک مال کرد بعد کفت این جوری بهتر شد
از خانه زد بیرون
خاطره سی و سوم
فرمانده سپاه زیرکوه بود بیشتر از بقیه نفت می فرستادیم در خانه اش فهمید با عصبانیت آمد سراغمان گفت چرا این کار رو می کردین؟
گفتیم خب حساب شما فرق می کنه
گفت چه فرقی؟
گفتیم شما بیشتر از بقیه زحمت می کشی
گفت بار آخرتون باشع از بیت المال همچین بذل و بخششهایی می کنین
پول نفتهای اضافه را هم حساب کرد و داد
خاطره سی و چهارم
ناصری بچه گازار بود گازار بین راه بیرجند به قاین است از جاده اصلی هم چند کیلومتر فاصله دارد
بهمان ماموریت داده بودند بروید قاین ناصری گفت وقت که داریم خوبه سری هم از گازار بزنیم
اتفاقا من هم آنجا کار داشتم از خدا خواسته گفتم حرف ندارد
اول جاده گازار یک روستا بود اسمش درست خاطرم نیست گفت ماشین رو بگذار توی پایگاه بسیج اینجا باشه تا بریم و برگردیم
حالم گرفته شد ماشین را که گذاشتیم برف هم باریدن گرفت نیم ساعت کنار جاده معطل شدیم بالاخره یک ماشین رسید و سوارمان کرد سردم شده بود حسابی از دستش کلافه شده بودم بهش گفتم تو که این همه به گردن بیت المال حق داری این چند کیلومتر هم با ماشین بیت المال می رفتی به جای بر نمی خورد
گفت این توقع نابه جاست
خاطره سی و پنجم
می گفتیم بابا ناصری رئیسه می تونه بهت برسه
می فت ناصری معرفت داره می فهمه که باغبونی و سرایداری زحمتش زیاده ولی شما نه برای همین این جوری بهم حقوق می دین
پیرمد – زمان ناصری- حیاط کنسولگری را کرده بود مثل بهشت بس که به باغچه ها می رسید
خاطره سی و ششم
من مثلا سرایدار بودم روزهای تعطیل جوری می امد و میرفت که اصلا نمی فهمیدم بعدا می فهمیدم آمده رفته هیچ وقت هم نشد کار شخصیش را به من بگوید گاهی حتی کمکم هم می کرد
خاطره سی و هفتم
یک روز ظهر توی مزار شریف مهمانش شدم غذا چلو خورش بود
آشپزشان یک پیرمرد بود یادش رفته بود توی برنج نمک بریزد انگار هم از این سدته گلها آب داده بود هر کس میخورد نیش و کنایه ای می زد بهش حسابی شرمنده اش کردند منتظر عکس العمل ناصری بودم روی برنجش نمک پاشید و هم زد چند قاشق خورد نمک پاش را نشان بقیه داد و ناراحت گفت این رو برای چی سر سفره می آرن؟
کسی دیگر جرات نکرد چیزی بگوید آخر غذا رو به من گفت این دوستان ما هم یه کم بی انصافن این همه کار به این بنده خدا سپرده ان انتظار دارن نمک غذاش هم اندازه باشد
خاطره سی و هشتم
راننده اش یک سرباز بود سر موضوعی جلو بعضی ها بهش گفت دروغ می گی
راست هم می گفت ولی فردا جلو همانها ازش عذر خواهی کرد و خواست تا ببخشدش می گفت تحقیر کردنش جلو بقیه اشتباه بود
خاطره سی و نهم
گناباد و بخشها و روستاها ی اطرافش صد تا بسیجی هم نداشت اعزام به جبهه اش هم کمتر از این بود فرمانده سپان آنجا دور خودش حصار کشیده بود مدیریتش هم از بالا به پایین بود
سال شصت و دو مسئولیتش را دادند به ناصری رفت آنجا و حصارها را شکست با نیروها قاطی شد و رفت بین مردم
با چند تا برنامه ضربتی ظرف چهار ماه کار را به جایی رساند که تنها زا همان گناباد یک گردان نیروی بسیجی اعزام شد جبهه
خاطره چهلم
رفتم پیش مسئولم گفتم چند ساعت مرخصی میخوام
گفت با این حجم کار امکانش نیست
اصرار فایده ای نداشت رفتم پیش مسئول بالاتر و بالاتر پیش معاون ناصری هم رفتم هر چه از حال و وضعم می گفتم قایده نداشت هم دمغ بودم هم عصبانی تصمیم گرفتم پیش ناصری هم بروم رفتم گرم تحویلم گرفت گفتم من که بچه تهران نیستم مامور شده ام اینجا حالا هم خسته شده ام می خوام برم قم زیارت و برگردم
نگاهی به صورتم کرد پرسید چه طوری میخوای بری؟
فکر کردم این حرف هم مقدمه جواب رد دادن است ناراحت گفتم پول گرد جاده دراز
گفت منظورم این بود که با چه وسیله ای میخوای بری
گفتم با اتوبوس
گفت خدا رو خوش نمیاد با این همه خستگی بری ترمینال
بعد هم گفت به یک شرط میذارم بری از همین جا به حساب من یه ماشین دربست میگیری میری زیارتت رو میکنی و برمیگردی
خاطره چهل و یکم
توی مرکز پیام بودم نیمه شب تماس گرفت بدون ملاحظه رمز شروع کرد به صحبت گفتم تا توی دستور کارت نری جواب نمیدم
یاد وضعتی بحرانی منطقه و موقعیت و جایگاه او افتادم خواستم حرفم را پس بگیرم دیدمعذر خواهی کرد و رفت توی دستور کارش یک سری اقلام را لیست کرد گفت همین الان دست به کار میشی
گفتم چشم
گفت اینها باید تا فردا برسه دست ما اگر اقدام نشه با همه برخورد می کنم
گفتم چشم
خاطره چهل و دوم
دو تا اسب بیشتر نبود یکی را ژنرال دوستم سوار شد یکی را هم گذاشت برای ما ناصری اشاره کرد بهمان گفت یکیتون سوار بشه
پاش توی جنگ مجروح شده بود هنوز هم ناراحت بود حالش هم خیلی خوب نبود گفتیم خودت سوار شو
با صارار راضیش کردیم سوار شود توی یک سربالایی هی بر میگشت و نگاه می کرد بهمان قیافه اش نشان میداد بدجودری دارد درد می کشد خودم را رساندم بهش گفتم ما فکر میکردیم سواره بیای بهتره برات
انگار منتظر همین بود پرید پایین گفت نه به اسب راحتتر می ام
بعدا ازش پرسیدم چت شاده بود روی اسب؟
گفت برام خیلی سخت بود شماها پیاده باشین و من سواره
خاطره چهل و سوم
یک راست رفتیم تاشکند فساد و لحشا بیداد میکرد آنجا حتی توی هتلی که اتاق گرفته بودند برامان یک اتاق مال من و او بود چند تا اتاق هم مال همراهانمان که اکثرا جوان بودند
بعضی رفت و آمد خدمتکارها نشان میداد که انگار نشان میداد که انگار خوابهایی دیده اند برای ما توی چهره ناصری نگرانی موج می زد هر از گاهی میرفت بیرون چند دقیقه بعد بر میگشت
شب نخوابید باز از اتاق زد بیرون اینبار تا سحر نیامد تو هر وقت بیرار میشدم توی راهرو را نگاه میکردم پشت در اتاق بچه ها قدم میزد می رفت و میامد
صبح میگفت من مسئول این بچه ها بودم
میگفت خیلی باید مواظب باشیم خدای نکرده کسی گرفتار دام اینها نشه
خاطره چهل و چهارم
توی تاشکند و ازبکستان سجاده و جانماز همیشه همراهش بود توی پیاده رو توی پارک توی سالن هتل هر جا که وقت نماز میشد بلند اذان می گفت و می ایستاد به نماز نمازهای مستحبیش را هم جلو چشم میخواند
خاطره چهل و پنجم
کلی نیرو داده بودند به لکش نه جا به اندازه آنها داشتیم نه غذا
داد خیلی هاشان درآمده بود بعضی هاشان هم می گفتند برمیگردیم
اوضاع به هم ریخته ای شده بود
دست به دامان ناصری شدیم گفت من چیکار بکنم ؟
گفتیم بیا باهاشون حرف بزن
گفت باشه
وقتی همه جمع شدند و خوب درد دلهاشان را گفتند بهشان گفت برید قران بخونید
فقط همین را گفت بعد همراهش را کشید و رفت با همین دو کلمه ساکتشان کرد
خاطره چهل و ششم
توی سپاه زیرکوه که بود میگفت این بساط خان و خان بازی باید جمع بشه
یک روز یکی از این خانها را گرفتیم از آن شاه دوستهای دو آتشه که بدجوری دشمن انقالب بودند توی چند پارچه آبادی تسمه از گرده مردم کشیده بود
کت بسته بردیمش پیش ناصری قبلش بچه ها به شوخی و جدی حسابی ترانده بودندش بهش گفته بودند کمترین مجازاتت اعدامه
شاید برای همین دست و پاش میلرزید لابد انتظار میکشید ناصری حسابی بگیردش زیر مشت و لگد
وقتی آوردندش چند لحظه به صورتش خیره شد رفت جلوش رنگ به صورت خان نمانده بود خیلی محکم و جدی ازش پردسید شما چرا خان شدی؟
نتوانستیم خودمان را نگه داریم قهقهه مان رفت هوا
همین برخورد خان را زیر و رو کرد
خاطره چهل و هفتم
انتخابات دوره سوم مجلس یک عده از بچه ها پا پیش شدند که بشود نماینده بیرجند قبول نمیکرد زورش کردند رای نیاورد یعنی نگذاشتند بیاورد بعد انتخاب میگفت سخت شد حالا دیگه من به تعداد رای هایی که آوردم باید بیشتر از قبل کار کنم برای مردم
خاطره چهل و هشتم
میدیتش از بالا به پایین نبود بیزار بود از این که خودش را توی یک اتاق زندانی کند مستقیم با همه ارتباط داشت از معاون خودش گرفته تا آبدارچی
خاطره چهل و نهم
هیچ وقت سیر نخوابید همیشه کسری خواب داشت گاهی که خانه می ماند استراحت کند موبایلش را خاموش میکردم وقتی بیدار میشد می گفت چرا موبایل رو خاموش کردی؟
می فت این رو گرفتم که همیشه توی دسترس باشم هر کی که کار داشت راحت بتونه پیدام کنه
خاطره پنجاهم
ناراحت شدم گفت میدونم بچه با حالی هستی میدونم می خوای به اسلام خدمت کنی ولی باز هم بذار یه استخاره بگیرم
استخاره گرفت خوب آمد یک هلی کوپتر گذاشت در اختیارم
خاطره پنجاه و یکم
کربلای پنج از فرمانده های بسیج فق من سالم مانده بودم کاووسی کشمیری و خیلی های دیگر جلوی چشمهام تکه پاره شدند حسابی کم آورده بودم در به در دنبال کسی میگشتم کسی که به دادم برسد وسط این همه مصیبت چشمم که به ناصری افتاد انگار یک لشکر نیروی کمکی رسید برام خیالم راحت شد بی سیم را که دادم دستش از هوش رفتم
خاطره پنجاه و دوم
پای پیاده آمده بود بالای گرده رش گفتم این چه کاریه ؟ چرا اومدی؟ مگه نمیدونستی خطرناکه ؟
اطرافش را نگاه کرد خندید گفت اومدم تا همه با هم درخت بکاریم
تعجبکردم پرسیدم درخت بکاریم ؟
گفت نگاه کن گلوله هاشن همه جا رو چاله جاله کرده
خاطره پنجاه و سوم
نیروهای لشکر ویژه روی ارتفاعات گرده رش بودند ناصری میخواست خبری بگیرد ازشان مسیر بدی هم بود نه جاده ماشین رو داشت نه میشد با هلی کوپتر برویم فقط باید پای پیاده می رفتیم او جلو بود و بقیه پشت سرش بین راه دیدم شانه هایش دارد تکان می خودر رفتم جلو دیدم دارد گریه میکند گفتم چی شده حاجی؟
دو – سه دقیقه گه گدشت آرامتر شد گفت نمی بینی دور و برت چه خبره؟
گفتم چه خبره؟
گفت قدم به قدم انیجا بوی شهید میاید اینجا باید با سر راه رفت نه با پا
خاطره پنجاه و چهارم
گاه کاوه مراد بود ناصری مریدگاهی کاوه مرید میشد ناصری مراد
رفاقتشان قشنگ بود عاشق هم بودند مخصوصا وقتی که هر دو توی میدان بودند وسط معرکه
خاطره پنجاه و پنجم
یادش به خیر هزار قله داشتیم می رفتیم بلندی های اطراف سلیمانیه را بگیریم ناصری جلوی من بود نصفه شبی زیر لب زیارت عاشورا می خواند هر چه بیشتر می خواند سوز و گدازش بیشتر می شد به لعنها و سلامها که رسید ناله های آهسته و مداومش حال من را هم عوض کرد
خاطره پنجاه و ششم
مجروح شده بود روی تخت بیمراستان راحت نمیتوانست جابجا شود حرکت که می کرد چهره اش می رفت تو هم از شدت درد آه و ناله نمی کرد فقط میگفت یا زهرا یا زهرا (س)
و اشکهاش میریخت روی صورتش
خاطره پنجاه و هفتم
بدجوری مجروح شده بود باید یک مدت میماند خانه با خودم گفتم سیر میبینمش
خوشحال بودم که زخمی شده
چند روز بعد آمدند دنبالش گفتند اسمش رو نوشتیم برای مکه
هر چه کردیم نرود نشد با عصا و ویلچر راه افتاد و رفت
خاطره پنجاه و هشتم
بازارهای بزرگ و پر زرق و برق عربستان مگر میگذاشت کسی به حج برسد؟ ناصری غصه این را زیاد می خورد طواف خانه خدا زیارت معصومین زیاد قرآن و نماز و دعا خواند کارش آنجا همین بود یک باز هم بازار نرفت فقی سک ساعت اذان گو خرید آن را هم نرفت بازار بخرد توی سوغاتی های بقید دید خوشش آمد گفت براش خریدند
خاطره پنجاه و نهم
کمی زبان عربی بلد بود کمی هم انگلیسی چهر هاش هم جذاب و دوست داشتنی بود با یک نیجریه ای استاد دانشگاه دوست شد با حجاج کشورهای دیگر هم دوست میشد می گفت حج بهترین فرصته برای صدور حقیقت دین و انقلاب
هنوز عکس یادگاری او و آن استاد دانشگاه را دارم
خاطره شصتم
سیاه پوست بود و قد بلند چنان باهاش گرم گرفته بود که انگار از یک آب و خاک هستند و از یک پدر و مادر اول خواستم بروم جلو بعد گفتم بهتره سر جام بمونم و تماشا کنم
کمی بعد ناصری دوربین را درآورد ازش عکس گرفت یک شرطه سعودی آمد سراغشان عصبانی بود و با توم به دست چنگ زد و دوربن را گرفت ناصری خیلی کلنجار رفت باهاش نتوانست دوربین را پس بگیرد چند شرطی دیگر هم آمدند ناصری ناراحت و دمغ راهش را کشید و رفت
شرطه برگشت سر جای اولش دوربین هم دستش ناگهان مرد سیاه پوست را پشت سرش دیدم یک آن دوربین را از دست شرطه قاپید
مثل تیر از کمان در رفته پا گذاشت به فرار به ردش هم نرسیدند
توی صحرای عرفات محدوده ایرانیها مشخص بود توی چادر نشسته بودیم که همان سیاه پوست آمد تو با سر و صورت زخمی و باند پیچی شده چشمش که به ناصری افتاد گل از گلش شکفت
آن روز در حین فرار از یک بلندی افتاده بود و حسابی زخمی شده بود
شب هم با هزار زحمت خودش را رسانده بود آنجا فقط برای اینکه دوربین را بدهد به ناصری
خاطره شصت و یکم
دم میدان صبحگاه از ماشین پیاده شد موهاش را از ته زده بود عین حاجی ها یک عرق چین سفید گذاشته بود سرش رفت کنار بنای یادبود شهدای لشکر ویژه نشست و فاتحه خواند هنوز بلند نشده بود که بچه ها دورش را گرفتند همان چند دقیقه که فاتحه می خواند ازآمدنش باخبر شده بودند باهاش خوش و بش می کردند و حالش را می پرسیدند انگار عزیزترین آشناشان را بعد از مدتها دوری دیدهاند
چند روز بعد بچه های بیرجندی را که دیدم گفتند از حج یک راست اومده منطقه
خاطره شصت و دوم
از طرف مردم کلی کمک جمع شده بود برای افغانستان حاضر شد همه را از وسط کمونیستها رد کند و ببرد دره پنجشیر بدون هیچ تامین سیاسی
با احمد رحیمی رفت حتی احتمالش را هم نمیدادیم صحیح و سالم برگردند اما برگشتند وقی آمد می گفت نمیدونی مردم با چه شور و شوقی برای امام دعا می کردن
خاطره شصت و سوم
نشسته بود روی زمین بهش گفتمحاجی من توی این افغانستان کسی رو ندیدم اندازه توخودش رو توی دردسر بندازه
شاید از سر دلسوزی گفتم بیا چند وقتی برو ایران هم به خودت برس هم به خانواده ات
یک تکه سنگ دستش گرفته بود داشت وری خاکها نقش می کشید
سرش را بلند کرد خیره شد توی چشمهام دستش را گرفت سمتی که طالبان بودند گفت اگر نبود اسلام خطرناک این پدر سوختهها همین کار رو هم میکردم
خاطره شصت و چهارم
افغانستان بود طالبان هر گوشه اش جنایتی راه انداخته بودند
شکنجه ها و آدم کشی هاشان زبانزد شده بود خیلی ها حتی از بردن اسم آنها هم میترسیدند ناصری آمد یک اصطلاح درست کرد طالب کشی
همین اصطلاح خودش کلی روحیه درست می کرد
خاطره شصت و پنجم
یکی از فرماندههای معروف افغانی خطرناکترین و نزدیکترین جا به طالبان را انتخاب کرده بود برای جلسه انگار بخواهد ناصری را محک بزند یا شجاعت خودش را به رخ بکشد
جلسه شروع شد گلوله های تانک اطرافمان می خورد زمین و منفجر می شد خونسردتر از همه ناصری بود عادی و طبیعی حرف میزد و خم به ابرو نمی اورد
جلسه که تمام شد همان فرمانده به بقیه می گفت ناصری صاحب از قوماندانهای ما خیلی قوماندان تره
خاطره شصت و ششم
خون خونش را می خورد می گفت حیف که اسم من نماینده فرهنگیه و گرنه دویست نفر می بردم و میمنه رو آزاد میکردم یک شبه از طالبان می گرفتمش
حتی طرح عملیات هم ریخت فقط بازنشستند و گفتند عجب سر نترسی داره
خاطره شصت و هفتم
گاهی می نشست خیره می شد به یک نقطه گاهی می رفت بیرون قدم می زد طولانی معلوم بود حسابی غرق فکر است توی صورتش حزن و اندوه پیدا بود هر بار کسی ازش علت ناراختیش را میپرسید می گفت شما نمی دونین توی افغانستان چه خبره نمی دونین طالبها چی به روز مردم آورده اند
خاطره شصت و هشتم
حسینیه بزرگی داشتیم توی مزار شریف محرمها ناصری هم می آمد آنجا گاهی دم در می ایستاد کنار من پیر و جوان که می امدند عزاداری خیره میشد بهشان دستهای پینه بسته صورتهای آفتاب سوخته لباسهای کهنه و وصله دار
من خودم می دیدم اشک توی چشمهاش جمع می شود با یک دنیا اندوه می گفت آخه فقر و محرومیت تا چه قدر؟
خاطره شصت ونهم
افغانستان که بودیم همه را می شناخت گاهی کسی دعوتش میکرد نمی رفت میگفت این سفره چربی میاندازه چند جور غذا رنگ و وارنگ من اگر سر همچی سفره ای بشینم دیگه روم نمیشه تو روی این مردم فقیر و بیچاره نگاه کنم
گاهی که جلسه هم بود نماینده می فرستاد خودش کم می شد برود
خاطره هفتادم
از پنجشیر که آمد تا چند روز حال خودش را نمی فهمید با این که لاغز و ضعیف شده بود دستش به غذا نمی رفت اصرارش که میکردم
میگفت اون چیزهایی رو که من دیدم اگه تو هم میدی همن حال و روز رو داشتی
آن روزها طالبان پنجشیر را محاصره کرده بود می گفت نمیدونی نون خشک سنگ شده چه قیمتی داره اونجا می گذارن چند ساعت بخیسه بعد هم با ولع می خورنش
خاطره هفتاد و یکم
هر بار که توی خانه های کاه گلی میخوابید ساسها بیچاره اش می کردند بس که تنش را می کندند
ما نه داروی آن چنانی داشتیم نه دکتر درست و حسابی همیشه با خودم میگفتم این بار دیگه حتما میره ایران خودش رو دوا درمان کنه
نمی رفت ولی انگار اذیت ساسها ماندگارترش میکرد
خاطره هفتاد و دوم
بچه های افغانی توی تهران یک دفتر فکسنی هم نداشتند ناصری خیلی جوش می خورد از این بابت خیلی این در و ان در زد این را ببین آن را ببین بالاخره توانست یک ساختمان برایشان جور کند خیلی خوشحال بود می گفت خدا رو شکر بالاخره این بچه ها توی ام القرای اسلام یه جا پیدا کردن
خاطره هفتاد و سوم
حکمتیار و احمد شاه مسعود مخالف هم بودند و معاند هم ولی هر دوشان عاشق ناصری بودند خیلی وقتها ناصری پا درمیانی میکرد جنگ را میان این نفر میخواباند
خاطره هفتاد و چهارم
دوستم اولین بار او را در شهر غان دید رفته بود آنجا تا آتش فتنه مزار شریف را بخواباند خواباند هم بعد از آن دوستم می گفت همی آقای ناصری بسیار خوب آدمی هست خیلی دلسوز افغانی هاست
می گفت دلم میخواد با همی آدم رفیق شم
رفیق هم شد
خاطره هفتاد و پنجم
ژنرال دوستم سخت باکسی کنار می امد ولی معمولا روی حرف ناصری حرف نمی زد حتی یک بار گفته بود اقای ناصری اگر بعد از پیروزی مجاهدین پیگری کار افغانستان می شد حالا گرفتار طالبان نمیشدیم
خاطره هفتاد و ششم
نگهبان افغانی امد تو گفت یک سیاه سر اون بیرون داره گریه می کنه
منظورش زن ایرانی بود رفتیم ته و توی قضیه را در اوردیم زن با یک مرد ازبک ازدواج کرده بود و همراهش امده بود افغانستان بعد از دو – سه سال حالا طاقتش طاق شده بود و میخواست برگردد ایران
ناصری خودش پیگیر کار زن شد کلی با مرد ازبک حرف زد تا راضیش کرد به برگشتنش بعد هم کلی این در و ان در زد و کار مدارکشان را درست کرد فرستادشان ایران
خاطره هفتاد و هفتم
اسم کار فرهنگی که می امد انگار توانش دو برابر میشد هر کاری می توانست میکرد از خودش خیلی یادگار گذاشت همین کتابخانه مزار شریف یکیش اگر ناصری نبود کتابخانه هم راه نمی افتاد یعنی توی آن سالها کسی نمی توانست فکر کتابخانه باشد
خاطره هفتاد و هشتم
باید از پیرانشهر می رفتیم ارومیه شب بود زنگ زد به کاوه کاوه هم یک کلام گفت صبح برین
توضیحی هم نداد ولی یک عده دیگر رفتند بچه های لشکر ویژه نبودند
صبح که رفتیم دیدیم ضد انقلاب کمین زده هشان خیلی هم بد زده همه را به خاک و خون کشیده بود اشک توی چشمهای محمد ناصر جمع شد گفت محمود نگذاشت اگر گذاشته بود حالا من و تو هم شهید شده بودیم
خاطره هفتاد و نهم
هواپیما نقص فنی پیدا کرده بود صدای خلبان هم پر بود از اضطراب
از مسافرها می خواست دعا کنند هواپیما سقوط نکند
بعضی ها غش کرده بودند بعضی اشک می ریختند خیلی ها هم رنگ به چهره شان نمانده بود
توی همان لحظه ها ناصری داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد
تسبیح می انداخت و چیزی زیر لب می گفت آرام انگار نه انگار خبری شده با خودم گفتم غسلش رو هم که کرده
خاطره هشتادم
سال اخری روز دهم – یازدهم ماه مبارک رفتم محل کارش سراغش را گرفتم گفتند از اول ماه سرکار نیومده
دلواپس شدم نشده بود اینطور کارش را تعطیل کند حدس زدم بدجور مریض شده باشدهمین که وقت کردم رفتم خانه اش دیدم از من سرحالتر است پا پیش شدم که چی شده خونه نشین شدی ؟
گفت ماه مبارک امسال رو دیگه تعطیل کردم تا مفصل بتونم قران بخونم
خاطره هشتاد و یکم
تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم ناصری بود گفت حاجی س
گریه اش گرفت شوکه شدم توی هق هق گریه گفت حاجی دعایی چیزی بلد نیستی تا یه آدم دربند رو نجات بده؟
داشت میرفت افغانستان بچه هاش درهای خانه را قفل کرده بودند
یکه نامه هم براش نوشته بودند که شما چه جور فرماندهی هستی که اندازه یه سرباز هم نمیتونی مرخصی بگیری و پیش ما بمونی؟
انگار بو بده بودند مرخصی آخرش است می خواستند سیر ببینندش
خاطره هشتاد و دوم
بیرون که رفته بودند زهرا پشت ویترین یک فروشگاه ایستاده بود
خیره شده بود به یک عروسک با این که قیمتش زیاد بود براش خریده بود بعد هم همقدش شده و بهش گفته بود حالا تو هم باید برای بابا یک کاری بکنی
گفته بود چی کار کنم ؟
دستهاش را به حالت دعا گرفته بود بالا و گفته بود هر چی من می گم تو هم بگو بگو ای خدای خوب و مهربون شهادت در راه خودت رو نصیب بابای من بکن
خاطره هشتاد و سوم
می گفت حاجی دعا کن من هم برم پیش پسرت دلم تنگ شده برای محمودت
می گفت من هر چی یاد گرفتم از محمود یاد گرفتم
خاطره هشتاد و چهارم
میگفت امروز رفته بودم سر مزار شهید کاوه و شهدای دیگه
می گفت پیش پدر شهید کاوه هم رفتم گفتم دعا کنه این سفر سفر آخرم باشه
می گفت تو سومین نفری هستی که بهت زنگ زدم بگم دعا کنی شهید شم
گفتم توی این وضع و اوضاع می خوای شهید بشی؟ شهید بشی که چی رو ثابت کند ؟
گفت ثابت کنم در باغ شهادت باز باز است
خاطره هشتاد و پنجم
گفت آقاجان اگر خدای نکرده شما فوت کردین ما چی کار کنیم؟
خندیدم و گفتم مرده رو چی کار میکنن؟ دفنم کنین
گفت کجا دفنتون کنیم
مادرش ناراحت شد گفت یک شب هم که اومده ای خونه ما داری از این حرفها می زنی؟
گفت شوخی کردم بابا ان شاءالله که سالهای سال عمر کنین
بعد گفت حالا اگز من زودتر از شما از دنیا رفتم شما
ان شب شوخی و جدی همه وصیتهاش را کرد حتی گفت کجا دفنش کنیم سفارش بچه هاش را هم زیاد کرد
من و مادرش هنوز هم غصه دار آن شبیم
خاطره هشتاد و ششم
یکی از اقوام حسابی از دستش شاکی شده بود با بغض و اندوه بهش گفت آخه تا کی میخوای هی بری افغانستان و بیای؟ زن و بچه و پدر و مادر هم حقی دارن
گفت من اینفدر می رم افغانستان تا یا مشکلاتش حل بشه یا جنازه ام روی دست مردمش برگرده ایران
خاطره هشتاد و هفتم
نمی دونم رو چه حسابی بود میگفت اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشه من توی این جنگ شهید نمی شم
می گفت اگر لبنان و فلسطین هم برم باز سالم بر میگردم
گفت یعنی شهید نمیشی
گفت اگر شهادت قسمت من باشه این قسمت حتما توی افغانستان نصیبم می شه
خاطره هشتاد و هشتم
روزهای آخری تا یکی – دو ساعت بعد از نیمه شب درگیر بودیم وقتی ما هلاک و خسته می افتادیم او تازه تماسهاش با ایران شروع می شد قبل از سحر هم همان جای همیشگی سجاده اش را پهن می کرد
آن روزها زیاد می گفت اللهم ارزقنا توفیق شهاده فی سبیلک توی قنوت توی سجده
گاهی میشد که بارها پشت سر هم میگفت با هق هق با گریه
خاطره هشتاد و نهم
تکیه داده بود به ستون غرق فکر همچین شده بود که آدم دلش نمیخواست چشم ازش بردارد حتی یک از بچه ها گفت این نور توی صورتش نور شهادته حاضرم قسم بخورم
خاطره نود
با هزار خواش و التماس آوردیمش بالاخره پای هواپیما پا گذاشت روی اولین پله بالا نرفت با هزار ضرب و زور بگشت می گفت من می مونم باید بمونم برای من تکلیفه وظیفه است
خاطره نود و یکم
طالبان هر لحظه نزدیکتر میشدند به کنسولگری با کلی حرص و جوش گفتم حاجی هنز هم وقت هست بیا بریم
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید به زور راهی کرد گفت برو خدا پشت و پناهت
دلم نمیخواست ازش جدا شوم آخرین لحظه ها تنگ گرفتمش توی بغلم صورتم را بوسید گفت اگر قسمت من شهادت باشه همراه شما هم که بیام نصیبم میشه بذار همینجا بمونم
خاطره نود و دوم
روز آخر مزار شریف زنگ زد گفت یه استخاره برام بگیرین
استخاره گرفتم خوب آمد میدانستم آنجا اوضاع ریخته به هم بهش گفتم مبادا موندگار بشی هر چی زودتر برگرد
گفت اتفاقا حاج آقا خودم هم توی اینکه بمونم یا بیام شک داشتم ولی حالا دیگه مطوئن شدم
پرسیدم مطمئن چی شدی؟
گفت استخاره خوب اومد
خاطره نود و سوم
همیشه منتظر شنیدن خبر شهادتش بودم بار اول که با تن مجروح رفت حج سال شصت و شش بود که سعودیها حجاج را کشتار کردند میگفتند جنازه بعضی شهدا گم شده
یقین کردم او هم شهید شده دعا می کردم جنازه اش لااقل پیدا شود
خاطره نود و چهارم
کابل درگیری بود خیلی هم شدید مجاهدین افغان با کمونیستها
همان وقت او هم رفته بود کابل خبرهای بدی از کابل می رسید
می گفتند سفارت ایران رو هم زده ن
قیدش را زدم گفتم تموم شد
دعا میکردم جنازه اش لااقل بیاید
بعد سه ماه یک شب نزدیک سحر زنگ زد از کی از کشورهای عربی
خاطره نود و پنجم
ماندگار شدنش در زار شریف را میدانستیم و خبر حمله طالبان را به آنجا و این ار که اسیر شده این قدر از جاهای ناجور جان سالم در برده بود اینبار دیگر به زنده ماندنش امیدوار بودم چهل شبانه روز تمام انتظار کشیدم که هر روزش صد سال طول کشید
روز چهلم از همه جا بی خبر تلویزیون را روشن کردم داشت خبر را میگفت
خاطره نود و ششم
اگر شهید نمی شد ناراحت می شدم افسوس می خوردم اصلا بهش شک می کردم
خاطره نود و هفتم
همان روز اول شهیدشان کرده بودن اول جنازه ها انداخته بودند توی چاه چند روز بعد کشیده بودند بیورن و دفن کرده بودند زیر خاک
روز چهلم بالاخره رسیدند ایران با خودم گفتم لابد دیگه چیزی از جسدش باقی نمونده ولی حتی جای گلوله ها روی بدنش پیدا بود
خاطره نود و هشتم
مزار شریف سقوط کرد همه جا صحبت از اسارت او بود سالها رفاقت حسابی وابسته ام کرده بود بهش هر جا عقلم میکشید زنگ زدم
گفتم شاید خبر دیگری داشته باشند ازش
هیچکس خبری نداشت
دور اتاق قدم میزدم نمیدانستم چه کنم چشمم افتاد به قران
برداشتمش چند تا صلوات فرستادم به نیت او بازش کردم امد و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا
خاطره نود و نهم
می گفتند طالبان اسیرش کرده ن ذهنم دائم درگیرش بود یک شب خوابش را دیدم سه تا زن همراش بودند پوشیه هم داشتند موهای سر و صورتش سفید شده بود گفتم حاجی چقدر پیر شده ای
گفت اشتباه می کنی من تازه راحت شده ام
یکی از زنها گفت شما اشتباه میکنی
دستی به سر و صورتش کشید موهاش مشکی شد و محاسنش نورانی درست مثل صورتش عین ماه خیلی خوشحال لود
سر سفره صبحانه همه اش به فکر خوابم بودم همسرم گفت
کشتی هات غرق شده ؟
نگاهش گردم گفت چیزی شده؟
گفتم تو فکر ناصری بودم
گفت اتفاقا سحر خواب عجیبی دیدم ازش
گفتم چی؟
گفت خواب دیدم سه تا زن پوشیه دار باهش بودند موهای سر و صورتش سفید شده بود بهش گفتم حاج آقا چقدر
مثل همان خواب من بود بی هیچ کم و کاستی فکر کردم اشتباه شنیده ام
آخر صبحانه پرسم امد توی فکر بود نشست بهم نگاه کرد گفت بابا دیشب خواب رفیقت رو دیدم
گفت کدوم رفیق؟
گفت آقای ناصری
نگاه با نگاه زنم گره خورد شروع کرد به تعریف همانها را دیده بود که ما
خاطره صدم
توی دلم شک افتاده بود می گفتم بالاخره فرق که حتما می کنه شهدای جنگ خودمون شهید جنگ افغانستان
می گفتم شهدای جنگ خودمون حتما مقامشون بالاتره
شب محمود را خواب دیدم شهدای زیادی همراهش بودند می گفت ناصری هم اومده پیش ما