خاطراتی ناب از شهیدِ خندان دفاع مقدس
به گزارش نوید شاهد مهدی خندان سال ۱۳۴۱ در روستای «اران»، از توابع «لواسان كوچك»، در روز عاشورای حسینی در خانوادهای زحمتكش اما مؤمن و مذهبی به دنیا آمد. پدر و مادر در تربیت و تمشیت او از هیچ كوششی دریغ نكردند. مهدی دوره ابتدایی را در زادگاه خود با نمرههای خوب به پایان رساند. او از ده سالگی در كارهای كشاورزی به پدرش كمك میكرد.
مهدی از همان كودكی با احساسات پاك مذهبی رشد یافت و در مجالس مذهبی همراه پدر شركت میكرد. او به مداحی اهلبیت عشق میورزید و در مراسم عزاداری به مداحی میپرداخت و بهعنوان ذاكر اهلبیت، در مراسم عزاداری محرم، با شوق و اشتیاق زیادی با بچههای روستا عزاداری میکرد.
او دوره راهنمایی را در سال ۱۳۵۳ با موفقیت پشتسر گذاشت و پس از آن به
هنرستان «دكتر احمد ناصری» تهران وارد شد. سرانجام در سال ۱۳۵۷ پس از تحمل
مشكلات زیاد، با نمرههای خوب، مدرك دیپلم را در رشته مكانیك دریافت کرد
چرا كه او از نوجوانی، همزمان با تحصیل، مجبور به كار بود تا خرج تحصیل خود
را درآورد.
مهدی همزمان با شروع جنگ تحمیلی، به عنوان بسیجی، داوطلبانه به جبهههای
جنگ میشتابد و مدت 6 ماه در جبهه غرب، در «سرپل ذهاب» به مقابله با دشمن
بعثی میپردازد. پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در آمده و مدت چهار ماه
بهعنوان محافظ بیت امام خمینی(ره) به خدمت مشغول شد.
خندان دوباره به جبهه باز میگردد و به جنگ مشغول شد اما هر از گاه كه به مرخصی میرود، سری به بیت حضرت امام(ره) میزند و به زیارت ایشان میشتابد و پس از كسب روحیه، دوباره به جبهه باز میگردد.
او در طول خدمتش در جبهه، بهخاطر رشادت و لیاقتش به مدارج بالایی در
مدیریت جنگ نایل میآید. او از بسیجی عادی رزمنده، به فرماندهی گردان و پس
از آن به جانشینی تیپ ارتقا مییابد. خندان در جبهه غرب و در كردستان، چنان
رشادت و شهامتی از خود بروز داد كه لقب «شیر كوهستان» را دریافت کرد؛ بهطوریكه ضد انقلاب در كردستان برای سرش جایزه تعیین کرد.
خندان در خرداد سال ۱۳۶۱ همراه «حاج احمد متوسلیان» و دیگر رزمندگان به لبنان اعزام شد و حدود چهار ماه در آنجا به فعالیت ضد صهیونیستی پرداخت.
خندان در جبهه بارها بر اثر تیر و تركش زخمی میشود. یكبار به شدت از چند
ناحیه زخم بر میدارد، بهطوریكه خانوادهاش امید سلامتی را از دست
میدهند اما خندان هنوز از این زخمهای سخت
سلامت كامل نیافته، به جبهه باز میگردد. وقتی نیروهای تیپ او را با آن وضع
در جبهه میبینند، روحیهشان دو چندان میشود. او در منطقه كردستان،
علاوهبر مبارزات نظامی، به فعالیتهای عمرانی نیز میپردازد.
شهید مهدی خندان، ۲۸ آذر ۱۳۶۲ برابر با اربعین حسینی، با لبی خندان و چهرهای گشاده ، در
مرحله سوم عملیات «والفجر ۴»، در ارتفاعات «كانیمانگا»، هنگام عبور از
میدان مین و سیم خاردار توسط گلوله تیر بار دشمن به فیض شهادت نایل
آمد. چه مبارك تولدی و چه فرخنده شهادتی كه از عاشورای حسینی تا اربعین
حسینی، عشق و ایثار معنا مییابد و او در میان عشق و ایمان زاده شد و به
شهادت رسید. چند خاطره از این شهید را مرور میکنیم:
اشتیاق شدید ترویج فرهنگ اسلامی
به روایت از : مادر شهید
از فردای پیروزی انقلاب تمام زندگی مهدی خلاصه شده بود در کتاب و کتاب و کتاب. خیلی به کتابهای شهید مطهری علاقه داشت. مخصوصاً وقتی بعد از شهادت ایشان امام گفت که من تمام آثار او را تأیید می کنم. البته بیشتر از تمام کتابها به قرآن علاقه داشت. دائم می دیدیم به هر دوست و آشنایی که می رسد کتابی به او هدیه می دهد، کتابهای مذهبی. یادم هست آن روزها دختر عمه اش در آمریکا درس می خواند. یک روز دیدم مهدی نشست و خیلی با حوصله نامه ای برای او نوشت و بعد یک جلد قرآن و یک جلد مفاتیح الجنان را با تعداد دیگری از کتب مذهبی همراه آن نامه بسته بندی کرد و برایش به آمریکا فرستاد. می دیدم که چقدر خوشحال است. به من می گفت: اگر یک چنین کتابهایی در آمریکا رواج پیدا کند، برای اسلام و انقلاب ما خیلی مفید است. پرسیدم: چطور مادرجان؟ گفت: اسلام دین فطرت و منطق است، دینی که خدای آن به قلم سوگند یادکرده خب مردم آمریکا هم فطرت دارند و انسان اند و اهل منطق. ما با قرآن و کتابهای مکتبی مان خیلی راحت می توانیم آنها را با اهداف انقلاب آشنا کنیم .
قول می دهم کسی شما را نبیند
به روایت از: حاج آقا پروازی
خدا ، شهید مهدی خندان را رحمت کند. مرحله دوم عملیات والفجر چهار به عهده نیروهای تهران بود. ستون بچه ها برای عملیات حرکت کرد که شهید خندان سر ستون بود. وقتی به کمین دشمن رسیدیم ، همه عزا گرفته بودندکه چطور باید از این کمین رد شوند. فاصله ما تا نیروهای دشمن شش کیلومتر بود. «خدا یا چه کنیم؟» تنها جمله ای بود که از دهان همه شنیده می شد.
شهید خندان با یک اطمینان خاصی که فقط از دل او می توانست بلند شود، گفت: «مگر آیه وجعلنا یادتان رفته، همه بخوانید. قول می دهم کسی شمارا نبیند.»
بعد از این درخواست سه کیلومتر ستون ما از زیر لوله دوشکا رد شد و کسانی که پشت دوشکا نشسته بودند ما را ندیدند. افراد این ستون از 1 شب تا چهار صبح این راه را طی کردند، بدون اینکه کوچکترین اتفاقی رخ دهد. همه اینها حاکی از اعتقاداتی است که در جنگ ما نیروهایمان به همراه داشتند.»
خاطره لباس سبز
به روایت از : خواهر شهید
دوره آموزشی اش که تمام شد ، لباس فرم سپاه را تحویل گرفت و به خانه آمد . حال و هوایی عجیبی داشت . اصرار داشتیم آنها را بپوشید تا ببینیم در لباس سبز سپاه چه جلوه ای پیدا می کند . اول قبول نکرد . خیلی که به او اصرار کردیم کوتاه آمد ، ولی قبل از به تن کردن آن ناگهان حالش منقلب شد و به شدت زد زیر گریه . از مادرمان با التماس درخواست کرد که قبل از پوشیدن لباس برای او دعا کند . می گفت : ننه تا تو برایم دعا نکنی من لیاقت پوشیدن این لباس را نخواهم داشت . مادر که تاب دیدن گریه و بی تابی مهدی را نداشت بلافاصله دعاکرد . مهدی رفت توی اتاق دیگر ، لباسش را عوض کرد و برگشت . خدایا چه می دیدیم ؟ لباس سبز سپاه چقدر به قد رشید و چهره سبزه اش می آمد ! شده بود عین ماه شب چهارده . از این که چشمهای ما آنطور به او خیره شده بود خیلی خجالت می کشید ، چند دقیقه بعد رفت و لباس فرم را در آورد و آن را با نهایت احترام تا کرد و گذاشت داخل گنجه . بعد ازآن روز هرچه به او اصرار کردم یکبار دیگر ، محض خوشی دل من چند دقیقه آن لباس را توی خانه بپوشد ، قبول نکرد . بارآخر گفت : آبجی ، پشت این لباس فرم، کلی حکمت خوابیده، در زمان جنگ یک نفر سپاهی موقعی حق دارد این لباس سبز و آن آیه مقدس دوخته شده بر روی سینه اش را بپوشد که توی میدان جنگ حضور داشته باشد . به همین خاطر نه ما اعضای خانواده و نه هیچ کدام از دوست سپاهی و بسیجی اش هیچ وقت ندیدیم او در شهر یا اصلاً مناطق پشت جبهه ، لباس فرم سبز سپاه را بپوشد . مهدی می گفت : لباس سبز سپاه لباس رزم حضرت علی اکبر (ع) است . این لباس را فقط باید در میدان رزم پوشید .
وصف نشانههای پرواز
به روایت از : حاج محمد پروازی
آبانماه سال 1362 بود و ما در محل قرارگاه تاکتیکی لشکر در مریوان مستقر بودیم . نیمه های شب بود که مهدی آمد سراغم و به من گفت : شنیده ام شما حدیثی را برای بچه ها نقل کرده اید دوست دارم آن حدیث را برای من هم بگویید . گفتم : باشد و حدیث را خواندم . دیدم ایشان گریه اش گرفت . گفتم چرا ناراحت شدی ؟ مگر از عملیات می ترسی ؟ گفت : حاجی تو خودت می دانی که من مرد ترس نیستم ولی نمی دانم چرا آسمان اینجا بوی خون می دهد . حرفش را جدی نگرفتم و گفتم : باز که شروع کردی .... گفت : نه حاج آقا این آسمان بوی خون می دهد ، گفتم : ما که نفهمیدیم یعنی چه ؟ گفت : یعنی می خواهد عملیات بشود . گفتم : اینقدر را که من هم می فهمم که می خواهد عملیات بشود . گفت : بگذار خبری به تو بدهم . تا سه روز دیگر لشگر قطعاً وارد عملیات می شود . گفتن این خبر کار ساده ای نیست . چون من یادم است توی کربلای یک، گردان کمیل از لشگر 27 تا پیش کمینهای عراقی هم رفت ، حتی به من گفتند : این سیاهی که می بینی کمین عراقی است و آن را بزنید ، اما همان موقع بی سیم زدند و گفتند عملیات منتفی شده و برگردید عقب، حتی می خواهم این را بگویم کسی ممکن است بگوید امشب عملیات می شود ولی اینکه حتماً چنین خواهد شد یا خیر اعلام قطعی آن کار هر کسی نیست ، اما مهدی برگشت و به من گفت : سه روز دیگر اینجا عملیات می شود با شوخی و مزاح به او گفتم : بارک الله ، مطمئنی ؟ خیلی جدی گفت : بله . با تعجب گفتم : بابا تو علم غیب داری ؟ خندید و گفت : نه حاج آقا علم غیب من کجا بود ؟ ولی به شما می گویم تا سه روز دیگر عملیات می شود . بالاتر از این را هم دوست داری بهت بگویم ؟ گفتم : بالاتر چیست ؟ گفت : حاجی جون سه روز دیگر عملیات می شود . من هم راهی این عملیات می شوم وتوی همین عملیات هم شهید می شوم . گفتم : مهدی جان ! برادر من آخر این چه حرفی های است که می زنی از کجا می دانی عملیات می شود ؟ اصلاً از کجا می دانی شهید می شوی ؟ گفت : حاج آقا بالاتر از اینها را به تو بگویم ؟ سه روز دیگر عملیات می شود من می روم عملیات و دو ساعت بعد ازاین ساعتی که دارم با شما حرف می زنم گلوله ای به قلبم می خورد و شهید می شوم . او این حرف را به من زد و رفت و من همه اش به این فکر می کردم که آخر این حرفها به مهدی نمی خورد ، ولی از روی کنجکاوی از یکی از رفقا پرسیدم : ساعت چنده ؟ گفت ساعت 15/11 شب است . سه روز بعد عملیات شد . همانطور که مهدی گفته بود . گردان ما در عملیات شرکت کرد بنده و مهدی خندان با هم بودیم .
رفتم نزدیک مهدی دیدم همه بچه ها
زیر آن آتش بی امان دشمن به رو دراز کشیده اند، اما مهدی از شدت خستگی نشسته روی زمین
و دراز نکشیده تا مرا دید گفت: حاجی تو هم که اینجایی؟ گفتم: بله چرا تو باشی ما نباشیم.
یک مقداری که نشست و نفسش تازه شد در جا بلند شد و با تمام قامت ایستاد آتش هم خیلی
سنگین بود، من از جا نیم خیز شدم، دستش را گرفتم و فریاد زدم: مرد، به تو می گویم دراز
بکش تا آتش سبک بشود. مهدی ابتدا دراز کشید ولی لحظه ای بعد به سرعت بلند شد و ایستاد.
گفتم چرا دوباره بلند شدی؟ گفت: حاجی، من تا به امروز در مقابل تیر و تانک و توپ دشمن
سر خم نکرده بودم، این یک دقیقه ای هم که اینجا دراز کشیدم برای این بود که شما گفتید
دراز بکش والا من آدمی نبودم که زیر آتش این نامردها دراز بکشم. به نظر من به خاطر
همین جگر آوری و رشادت مهدی بود که در بین بچه های لشگر به شیر کوهستان معروف بود.
مهدی بلافاصله بلند شد و رفت جلو. 5 – 6 دقیقه ای گذشت. من یک لحظه او را ندیدم تا اینکه خودم
را کشیدم توی خط الرأس جغرافیایی، نگاه کردم به مهدی که حالا رسیده بود کنار سیم خاردار
عراقیها. رفته بود وسط سیمهای خاردار حلقوی که پر از مین بود. بدون هیچ سیم چین یا
وسیله ای و بدون همراه داشتن تخریب چی . آخر از تخریب چی ها یکی شهید شده بود، یکی
مجروح . بالاخره مهدی می خواست از توی سیم خاردار راهی پیدا کند و معبری برای بچه ها
باز کند. برانکارد هم نبود که بچه ها آن را روی سیم خاردار بگذارند و رد شوند. بعد
من دیدم مهدی دستهایش را انداخت توی کلاف سیم خاردار و فشار داد. سیم خاردار را باز
کرد. اما سیم خاردارها از یک طرف دستش رفته بودند و از آن طرف دیگر دست او بیرون زده
بودند. از دستهایش شر شر خون می ریخت. توی همین وضعیت سرش را کرد توی حلقه های سیم
خاردار و رفت و نشست وسط سیمها با چه مشقتی دستهایش را توی سیم خاردار در آورد و یکی
یکی مینها را برداشت و چید کنار. سریع معبر را باز کرد و بعد دستهای خون آلودش را دوباره
انداخت آن طرف سیم خاردار، دوباره شانه هایش گیر کرد به سیم و تیغه های تیز سیم خاردار
پیراهن و زیر پوش و پوست تنش را پاره کرد و خون زد بیرون. بالاخره خودش را از دست آن
تیغها هم نجات داد و از سیم خاردارها گذشت. دستش را برد سمت نارنجک و نارنجک را در
آورد می خواست ضامن نارنجک را بکشد که در یک لحظه تیربارچی دشمن از بالای سرش او را
دید و لوله کالیبر 5/14 ضد هوایی را گرفت روی سینه مهدی و او را به رگبار بست . یک
لحظه گفت : آخ بعد دستهایش را به شکل صلیب باز کرد و به پشت روی سیم خاردار عراقیها
افتاد. من از برادری که امروز هم زنده است و جزو همان هفت نفر بود همان موقع پرسیدم:
فلانی ساعت چند است؟ گفت: 15/11/ است یعنی از همان وقتی که مهدی گفته بود شهید می شوم
تالحظه ای که شهید شد دقیقاً 72 ساعت طول کشید.
کنش و منش مهدی
به روایت از : علی جزمانی ( فرمانده گردان مقداد بن اسود )
بچه هایی که قرار است شهید بشونداز چند روز قبل حرکات و رفتارشان طور دیگری می شود ، البته طوری نیست که من بتوانم تفسیرش کنم ، یعنی قابل بیان نیست بلکه باید با اینها برخورد کرد، باید اینها را دید و عوالم شان را درک کرد . یکی از همین افراد برادر عزیزمان مهدی خندان بود که من از سه روز قبل تر احساس کردم این برادرمان به انتهای خط رسیده و موعد پروازش نزدیک است، حالاتش، حالات دیگری بود ، چشمهایش اکثراً اشک آلود بود و بیشتر با خدای خودش راز و نیاز می کرد. وقتی داشتیم می رفتیم عملیات من به وضوح شادابی و نشاط را در چهره مهدی می دیدم . شب حمله، شبی مهتابی بود و وقتی نور مهتاب به چهره مهدی می افتاد نور از سیمای او ساطع می شد . من سه سال با مهدی بودم اما هیچ وقت چهره اش را آن طور نورانی ندیده بودم ، دقیقاً چهره اش توصیفی بود که استاد مطهری شهید داشت «نشاط شهید ، نشاط زنده است.» وقتی درگیری شروع شد چیزی که اصلاً برای مهدی معنا نداشت ترس و واهمه از دشمن بود. درگیر و دار درگیری وقتی به مهدی نگاه می کردیم پنداری تمام وقت او را با نور پوشانده بود . وقتی هم که درگیری شروع شد تنها چیزی که برای او اهمیت نداشت ترس بود . او با رشادت و شجاعتی عجیب رجز می خواند و بچه ها را به سمت دشمن هدایت می کرد و ...
امداد الهی
به روایت از : حاج آقا پروازی
برخی ممکن بود مهدی را یک جنگجوی سختگیر و البته اهل بگو و بخند بدانند ، شاید به دلیل همین برخوردهای ظاهری در رفتار و کنش مهدی بود که هرکس قادر نبود آن اخلاص و لطافت ایمانی روح او را ببیند. از طرفی یکی دیگر از نکات مهم در مورد مهدی خندان مسئله اعتقاد عقیده این فرمانده جوان در هر امری به امداد الهی بود . من یادم هست بعد از اینکه در تابستان سال 1362 لشکر دو کوهه آمد قلاجه برای آماده شدن در عملیات یک روز من در مقر گردان مقداد ایستاده بودم که مهدی آمد . مهدی سیگار می کشید . آن روزها لشگر 27 به بر و بچه های سیگاری به صورت هفتگی سهمیه سیگار می داد . یک بار یکی از بچه ها آمد پیش مهدی و گفت : آقا مهدی اگر سیگار داری به من بده . ایشان دست کرد توی جیبش و همان یک پاکت سیگار را که سهمیه او بود یکجا در آورد و داد به آن آقا ، من هم می دانستم او همین یک پاکت سیگار را داشت و این را هم می دانستم که قاعدتاً او هر نیم ساعت یا 45 دقیقه یک سیگار می کشد و اگر سیگار نباشد ، حالا از روی تلقین یا عادت مقداری عصبی می شد . از او پرسیدم: مهدی تو همین یک پاکت سیگار را داشتی ؟ البته می دانستم اما برای اطمینان پرسیدم . گفت : بله . گفتم : خوب مرد حسابی تو فکرش را کرده ای که اگر نیم ساعت دیگر سیگار نداشته باشی عصبی می شوی ؟ و سر بچه ها داد و بیداد می کنی ؟ یک کمی رفت توی فکر و بعد برگشت گفت : حاج آقا ! شنیده ام یک آیه و یا روایتی داریم که می گوید اگر یکی بدهی ده تا به تو می دهند آیا این درست است یا نه ؟ اصلاً فکر نمی کردم که یک چنین برخوردی با من داشته باشد ، خلاصه من هیچ چیز دیگری نتوانستم بگویم . سرم را انداختم پایین و با خودم گفتم خوب این آیه هست ، این روایت هست ، این اعتقاد ایشان هم هست ، هیچ چیز نگفتم وایشان هم خیلی عادی خداحافظی کرد و کناره جاده سوار ماشین شد و رفت به طرف محل استقرار گردان عمار یاسر ، بعد از حدود 20 دقیقه که از رفتنش گذشته بود دیدم با وانت تویوتا برگشت سمت ستاد . پشت وانت سوار شده بود و از همان بالای تویوتا دیدم دارد داد می زند ، حاجی ، حاجی !
آمدم خودم را کشیدم کنار جاده که من هم با آنها بروم ستاد ، ایشان داشت رد می شد من هم اشاره نکردم که بایستد و او هم فکر کرد که من می خواهم همین جا بایستم و رد شد و رفت . در حین این که داشت رد می شد چون هوا سرد بود و اورکت تنش بود ، زیپ اورکت را باز کرد و دست کرد جیب بغلش دیدم یک باکس از همان نوع سیگارهایی بود که او داده بود به یکی از بچه ها . نشان داد و رد شد و رفت . بعد که برگشت گفتم : مهدی اون چی بود ؟ می دانستم اما عمداً پرسیدم . گفت : حاج آقا این مصداق عینی همان آیه است : من با اعتقاد به این آیه یک پاکت سیگار را دادم و رفتم سوار ماشین شدم، داشتم می رفتم که یک ماشین دیگه داشت می آمد، آن ماشین بوق زد و ما هم نگه داشتیم . بعد یک نفر از توی ماشین آمد گفت: آقا مهدی این یک باکس سیگار مال تو، آن را داد به من و رفت .