دو بار براي شهيدم حنابندان گرفتم
شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۵۴
اگر يادمان نرفته باشد، همين چند سال پيش بود كه شبكههاي مختلف تلويزيوني تصوير مادري را نشان ميدادند كه قاب عكس پسر شهيدش را به دست گرفته بود و براي يافتن نشاني از دردانهاش از اين و آن سؤال ميكرد.
به گزارش نوید شاهد به نقل از روزنامه جوان، فريده موسوي: اگر يادمان نرفته باشد، همين چند سال پيش بود كه شبكههاي مختلف تلويزيوني تصوير مادري را نشان ميدادند كه قاب عكس پسر شهيدش را به دست گرفته بود و براي يافتن نشاني از دردانهاش از اين و آن سؤال ميكرد. زرينتاج بهرامنيا 75 ساله، مادر شهيد بهروز صبوري است كه به دليل جستوجوي بيوقفهاي كه براي يافتن فرزندش داشت، شناخته شده بود. حالا چند سالي ميشود كه خدا مزد اين همه تلاش را داده و فرزندش به آغوش مادر برگشته است. در سالگرد شهادت بهروز صبوري كه 24 آبان 1361 به شهادت رسيد، گفتوگوي ما با مادرش را پيش رو داريد.
حاجخانم خيلي از ايرانيها شما را ميشناسند اما دوست داريم معرفيتان از زبان خودتان بشنويم.
من اصالتاً زنجاني هستم اما از دو سالگي در همين محله امامزاده حسن(ع) زندگي ميكنم. آن زمان كه كودك بودم و با همسن و سالهايم بازي ميكردم، نميدانستم روزي ميرسد كه پسر خودم در همين امامزاده دفن ميشود.
پس پيكر شهيدتان بعد از شناسايي در آستانه امامزاده دفن شد؟
بله من خيلي تلاش كردم كه بهروز كنار خودم باشد. شكر خدا تلاشهايم جواب داد و مسئولان هم همراهي كردند و پيكر بهروز خيلي به من نزديك است.
آقابهروز متولد چه سالي بود، كمي از ايشان بگوييد.
من چهار فرزند داشتم كه خدا يكي از آنها را خريد و با شهادت برد. بهروز در همين اتاقي كه الان دارم با شما صحبت ميكنم متولد شد. 25 بهمن 1343 بود كه خدا او را به ما داد. من مهر كربلا را در دهان نوزادم گذاشتم تا حب حسين(ع) و اهل بيت داشته باشد و شكر خدا همين طور هم شد. وقتي مدرسه ميرفت با صلوات و ذكر قرآن راهياش ميكردم. بهروز هنوز نوجوان بود كه وارد فعاليتهاي انقلابي شد. در همان زمان شاه يك بار مأمورها براي اينكه او را بگيرند گلولهاي به پايش شليك كرده بودند. بهروز زخمش را از من پنهان كرده بود بعدها متوجه شدم كه چه بلايي سرش آوردهاند.
چه زماني به جبهه رفت؟
18 سالش كه شد درسش رو به اتمام بود. در رشته علوم انساني درس ميخواند. همان روزها آمد به پدرش گفت حضرت امام تكليف كرده كه جوانها به جبهه بروند. پدرش گفت برادرت را در 18 سالگي داماد كرديم و الان بايد به فكر ازدواج تو باشيم. حتي دختر همسايه را براي او ديده بوديم. بهروز اما فكرهاي ديگري داشت. چيزي نگفت و فكر كرديم شايد فكر جبهه از سرش افتاده است اما يك روز از طرف مدرسهاش زنگ زدند كه پسرتان با چند نفر از دوستانش به جبهه رفته است. سريع رفتم راهآهن و سراغش را گرفتم. گفتند اعزاميها فلان قطار هستند. هنوز قطار راه نيفتاده بود. خيلي گريه كردم و دنبالش گشتم. نگو براي اينكه او را پيدا نكنم رفته داخل دستشويي قايم شده است. خلاصه به خانه برگشتم و از شدت ناراحتي مريض شدم. فردايش بهروز به خانه برگشت. گفت در خواب ديدم تو مريض شدهاي و برگشتم.
به نظر ميرسد رابطه قلبي عميقي بين شما و شهيد وجود داشت؟
خيلي دوستش داشتم و او هم خيلي من را دوست داشت. اصلاً راضي به ناراحتيام نميشد. منتها جبهه را براي خودش واجب ميدانست و عاقبت رفت و در سال 61 در منطقه سومار به شهادت رسيد و ناپديد شد. پيكرش 31 سال بعد به خانه برگشت.
يادم است تصوير شما و قاب عكس پسرتان چند سال پيش توي خيلي از سايتها و شبكههاي تلويزيوني ديده ميشد.
سال 92 بهروزم شناسايي شد. آن زمان 25 سال از پايان جنگ ميگذشت اما من هيچ وقت از پيدا كردنش نااميد نشدم. هميشه و همه جا قاب عكسش را به دست ميگرفتم تا بلكه نشاني از او بيابم. بالاخره او را از طريق آزمايش DNA شناسايي كردند.
اين آيينه و شمعدان چيست كه كنار تصوير پسرتان گذاشتهايد؟
ما رسم داريم براي فرزند جوانمان كه فوت ميشود حنابندان ميگيريم. من دو بار براي بهروزم حنابندان گرفتم؛ يك بار وقتي چند سال قبل از آمدن پيكرش در مشهد خبر قطعي شهادتش را به ما دادند و يك بار ديگر وقتي پيكرش برگشت. پسرم قدم در حجله شهادت گذاشت و داماد شهادت شد.
نظر شما