قصه 730 روز اصرار برای شهید شدن / مهندس عمرانی که مدافع حرم شد
یک جای خالی کنار مزار برادر
داغ دیده اند؛ یک داغ بزرگ، داغ برادر. حالا دلتنگند، دلتنگ حسین، حسینی که آنها را تنها گذاشته و رفته پیش اکبر، برادر دیگرشان که 31 سال پیش شهید شده...
احمدرضا و اصغر آقادادی، برادران شهید حسین آقادادی هنوز رفتن او را باور نکرده اند؛ حرف که می زنیم بارها بغض راه گلویشان را می بندد، بارها سکوت می کنند تا دلتنگی شان کمتر شود و بعد دوباره از برادر بگویند. فصل مشترک حرف های هر دو برادر اما، افتخار شهادت حسین است؛ آرزویی که حسین سالها دنبالش بوده و بالاخره دور از وطن به آن رسیده.
اصغر آقادادی برادر بزرگتر است، جانباز 45 درصد دفاع مقدس؛ جانبازی اش به دو عملیات فتح المبین و رمضان می رسد؛ به عشق و علاقه ای که او و اکبر را در سال های جنگ به جبهه کشاند. اصغر، حالا نشان جانبازی این علاقه را به سینه دارد. اکبر اما در 16 سالگی شهید شده ، کنار مزارش در گلستان شهدای اصفهان اما یک جای خالی بوده؛ جایی که امروز به حسین می رسد: « حسین آرزویش شهادت بود، همیشه هر وقت که سر مزار اکبر می آمدیم به اکبر می گفت این جا را برای من نگه دار ... بعد هم رو به ما می گفت هروقت من شهید شدم من را همینجا دفن کنید.»
حالا هشت روز است که آرزوی حسین برآورده شده؛ حاجتی که او برای برآورده شدنش تا نجف آباد رفته بود، تا میدان بسیج این شهر و مراسم تشییع شهید مدافع حرم محسن حججی. اتفاقی که اصغر درباره اش می گوید :«حسین درست یک ماه پیش در مراسم تشییع شهید حججی شرکت کرد، آنجا در ایستگاه صلواتی به مردم خدمت رسانی می کرد. در همین مراسم هم از شهید حججی خواسته بود که گره از کار اعزامش باز شود. حتی وقتی از نجف آباد برگشت به ما گفت من حاجتم را از شهید حججی گرفتم، حالا دیگر می دانم که به سوریه می روم.»
دو سال انتظار برای اعزام
قصه بودن حسین در سوریه، با اینکه یک قصه کوتاه بوده، از 20 مهر و اعزام او به سوریه شروع شده و با شهادتش در بیست و هفتمین روز مهر به آخر رسیده، اما حکایت یک دلدادگی دوساله را پشت سر دارد.
همه آن 730 روزی که حسین آقادادی برای اعزام به سوریه داوطلب شده بود و با اعزامش موافقت نمی شد: « با اعزام برادرم به خاطر مسئولیتی که داشت مخالفت می شد، حسین فرمانده گردان استحکامات گروه مهندسی 40 صاحب الزمان و بعد هم فرمانده ایمنی و اقدامات تامینی بود. به خاطر همین مقام بالاترش می گفت که ما به مهارت تو اینجا نیاز داریم. از طرف دیگر چون حسین برادر شهید هم بود، با اعزامش موافقت نمی شد، با این حال او سرسختانه بر خواسته اش برای اعزام پافشاری می کرد و نا امید نمی شد.»
دلیل این پافشاری برای اعزام به سوریه و دفاع از حرم ، برای این خانواده دلیل واضحی است؛دلیلی که به اعتقادات شان گره خورده : « حسین از بچگی مدافع مظلوم بود ، این خصوصیت اخلاقی اش بود که نمی توانست ظلم را ببیند و آرام بنشیند. در سوریه هم از وقتی که بحث مبارزه پیش آمد وقتی می دیدید که تکفیری ها و داعشی ها به مردم مظلوم و بی دفاع سوریه حمله می کنند ناراحت می شد و می گفت که من وظیفه دارم از اینها دفاع کنم. از طرف دیگر بحث حفظ اعتقادات و حریم اهل بیت هم برایش مهم بود ، می گفت که من برای اهل بیت جان می دهم و افتخارم این است که در رکاب اهل بیت باشم.»
همه این دلایل باعث شده بود که حسین آقادادی برای رفتن به سوریه هر روز از روز قبل بی تاب تر بشود؛ برادر کوچکتر حسین یعنی احمدرضا که روحانی است و مبلغ بین الملل، بارها شاهد این بی تابی ها بوده که می گوید:« حسین فوق العاده شخصیت فعالی داشت، با اینکه مهندس عمران بود و امکانات زیادی برای اشتغال در جاهای دیگر داشت اما برای اینکه به استخدام سپاه در بیاید نذر کرد و بعد از عضویتش در سپاه هم، فوق العاده موثر بود و به سرعت درجات بالاتر را طی کرد . پادگان ها و استحکامات مرزی زیادی در نقاط مختلف کشور در گمنامی ساخت، از سیستان و بلوچستان گرفته تا کردستان و خوزستان. اما با اینکه همه جا فعال بود و نقشی محوری در محل کارش داشت، برای رفتن به سوریه خیلی تلاش می کرد، الان هم که شهید شده همرزمانش به ما گفته اند که اخوی ما با اینکه فقط یک هفته در دیرالزور حضور داشت، اما در همین مدت به اندازه یک ماه کار آنها را جلو انداخته و در همین چند روز یک مقر جدید در دیرالزور ساخته است.»
عاشقی با سربند یازهرا (س)
حکایت دلدادگی حسین آقادادی به اهل بیت، حکایت یک عاشقی تمام عیار است؛ دلیلی که او را پای ثابت تمام مراسم های عزاداری محرم کرده بود. آنقدر که حالا چند روز از شهادت حسین گذشته، عکس این شهید مدافع حرم در مراسم محرم امسال ، با سربند یازهرا(س) همه جا منتشر شود و از عشقی حکایت کند که مسیر حقیقت را به او نشان داد. اتفاقی که برادر کوچکترش درباره اش می گوید:« اخوی ما عاشق اهل بیت بود ، همیشه هر طور بود در مراسم عزاداری سالار شهیدان شرکت می کرد و بنا بود امسال هم با همدیگر در پیاده روی اربعین شرکت کنیم. اما یک هفته قبل از اعزامش به سوریه به من زنگ زد و گفت من می خواهم به یک ماموریت بروم ، وقتی برگشتم انشالله باهم می رویم کربلا. همان لحظه به دلم افتاد که این ماموریت برای سوریه است. پرسیدم سوریه می روی؟ گفت بله اما فعلا این موضوع بین خودمان بماند با اعزامم موافقت شده. بعد هم خمس مالش را حساب و پرداخت کرد. انگار که خودش هم بداند این رفتن چطور برگشتنی دارد...»
حالا حسین آقا دادی رفته و برگشته. رفته و در 43 سالگی شهید شده و برگشته ؛ رفته و دو دختر نوجوان و تنها پسرش را که سه ساله است، سپرده به خدا و برای کمک به بچه هایی جانش را داده که مدتهاست زیر آتش گلوله هستند؛ او شهادت را خواسته و برای رسیدن به این آرزو تلاش کرده ؛ آنقدر که برادربزرگترش اصغر با همان لهجه اصفهانی به ما بگوید :« روزی که حسین می خواست برود گفتم : دادا می روی شهید می شوی؟ گفت من اینجا نمی مانم در بستر بیماری از دنیا بروم. من افتخارم این است که شهید بشوم. »
حسین حالا هشت روز است که به آرزویش رسیده و پیکر پاکش از امروز چهارم آبان، مهمان همیشگی گلستان شهدای اصفهان می شود.
منبع: جام جم آنلاین