شهادت او اكسير عشقي بود كه خدا به ما عطا كرد
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۲۸
شهيد كريمي متولد مهرماه 1343 در روستاي چشميدر از توابع شهرستان سروآباد بود كه 30 ارديبهشت 1388 به شهادت رسيد.
الگوي زندگي من بود
شهيد
كريمي خصوصيات اخلاقي بهخصوصي داشت. او من را به خداپرستي و ايمان و
اجراي واجبات الهي تشويق ميكرد. يادم است به من ميگفت با مردم مهربان
باشم و كارهايم را در راه خدا و براي رضاي ايشان انجام بدهم. برادرم از
انقلاب و اسلام براي من تعريف ميكرد و مرا تشويق به خدمت در راه امام و
انقلاب مينمود. با تشويقها و توصيهها و زحمتهاي وي، من هم به عنوان
بسيجي در نيروي زميني سپاه استخدام شدم و با پشتوانه ايشان توانستم با
روحيه بالا به خدمت در راه آرمانهاي امام راحل و انقلاب اسلامي بپردازم.
برادرم به مسائل خانواده و احترام بين افراد خانواده اهميت زيادي ميداد.
هرگز آزاري به كسي نميرساند و هيچكس را از خودش نميرنجاند. حق كسي را
نميخورد. او نه تنها برادر بزرگ من بود بلكه به عنوان يك پدر، يك دوست و
يك معلم از من حمايت ميكرد. در زندگي هرگز بدون مشورت ايشان كاري انجام
ندادم و او را سرمشق و الگو قرار ميدادم. با هر كس برخورد ميكرد خود را
بزرگتر از آن فرد نشان نميداد. من در زمان حياتش افتخار ميكردم كه
خداوند متعال چنين برادري مهربان، دلسوز و انساندوست را به من عطا كرده و
بعد از شهادتش يكي از افتخاراتم اين است كه برادر كوچك چنين شهيد بزرگواري
هستم. از خداوند متعال خواستارم كه مرا توفيق دهد تا بتوانم راهش را ادامه
دهم.
مسعود كريمي برادر شهيد- راوی
***
با نداري بزرگ شد
احمد
دومين فرزند خانواده بود كه بعد از گذشت 12 سال خدا به ما داد. من فرزندم
را با نداري و كار در خانههاي مردم با رنج زيادي بزرگ كردم. او را به
دبستان فرستادم. احمد الگوي همكلاسيهايش بود. با ادب و احترام با ديگران
رفتار ميكرد و مورد توجه معلمان بود. با بالا رفتن سنش اخلاق و رفتارش
معتبرتر ميشد. در خانه به مادرش در تمام كارها كمك ميكرد؛ در حالي كه
هنوز خردسال بود بيشتر كارهاي كشاورزي را با كمك او انجام ميداد و سنگيني
بار زندگي را كمكم به دوش ميكشيد.
نماز و
روزهاش را هميشه ادا ميكرد و به ياد خدا بود و با كارهاي نيك، نام خوبي
از خودش برجا ميگذاشت. ضمن تحصيل در سال دوم راهنمايي به دليل سقوط رژيم
شاه مانند ديگر جوانان در تظاهرات و در برنامههاي انقلاب شركت ميكرد. بعد
از پيروزي انقلاب هدف خدمت به امام و انقلاب در وجود او پديد آمد. در سال
67 به آرزويش رسيد و به خدمت سپاه درآمد و خالصانه در راه انقلاب اسلامي
تلاش كرد. عاقبت هم جان خودش را در راه امام و اهداف انقلاب و سرزمين
مادرياش فدا كرد.
محمد كريمي پدر شهيد- راوی
***
اكسير عشق
من
وابستگي زيادي به پدرم داشتم. وقتي به شهادت رسيد، برايش دلواژههايي
نوشتم. برايش نوشتم: «شهادتتان اكسير عشقي بود كه حق تعالي به عاشقانش
هديه ميدهد پس به تو پدر و فرمانده گراميات (شهيد لطيف راستي) تبريك
ميگويم و به ما بازماندگان تبريك و تسليت. تبريك از آن جهت كه در مدرسه
عشق شما پرورش يافتيم. درستي را ديديم و تجربه كرديم و تسليت از آن جهت كه
بايد از اين پس در اين دنيا بدون شما به سر بريم و اين دردناكترين دردهاست
بدون هيچ درماني كه فرزندان جوان و نوجوان، پدر جوان و ناكام خود را از
دست بدهند و آن هم پدري كه هم پدر بود و هم رفيق شفيق فرزندانش و نيز تسليت
به همراهان گرامي شما دو عزيز كه بايد راه مانده را بدون همراهي شما و با
خاطرات شما سپري كنند. شهادت سنگي بود كه همه سينهها مشتري آن بودند اما
اين نعمتي نبود كه به هر كسي عطا كنند، لياقت ميخواست و منت يك عمر مبارزه
را به دوش كشيد. خطر كرده و از هيچ قدرتي جز خدا نهراسيدند. طالبان شهادت،
مريدان سلوك و سجدههاي سينه شب بودند و اما در آن روز قناري نغمه درد
داشت، پروانه ديگر نميخنديد، اشكها رنگ خون داشت، دوباره از زجر زنجير
ميناليد، چشمها هواي گريستن داشتند و فقط آسمان را نگاه ميكردند.
شادي
با كوچهها بيگانه بود. برگ ياس در زير سيمخاردارها له ميشد تا در اين
نبرد شمشير مغلوب شد و خون نصرت يافت. خون لالههايي كه در صفحه سجاده نور،
نماز ميگزارند و در قنوت سرخ خود رهايي از تاريكي ميخواستند.
امروز
دلم خيلي گرفته است. حق دارم شيون كنم، فرياد بزنم زيرا در اين ميان باز
دو مرد ديگر آسماني شدند و من هنوز ماندهام. عزيزان گريه ما ناسپاسي و
ناشكري از رفتن آسماني شما نيست. ما بنا به حديث امام علي (ع) كه
ميفرمايد: دنيا منزل گذران و آخرت مقر جاودان است واقفيم. همان طور كه از
ما قول گرفته بودي كه هنگام مرگم با صداي بلند فرياد نكنيم حتي در رفتن تو
گريه و شيون با صداي بلند نزديم و آرام گريه كرديم كه به قولمان وفا كرده
باشيم. كاري نكرديم كه دشمنان شما و ما خوشحال شوند و به آنها فهمانديم كه:
كردستان امسال بيشتر از هزار سال گل شقايق داشت. تعجب ميكردم، همه جا سرخ
بود از شقايق و سفيد بود از بابونه. در نگاه كردن به آنها ترسي وجودم را
فراگرفت. اما نميدانستم چرا تا رسيدم به آخرين روز گلها 30 ارديبهشت، آن
وقت فهميدم آن ترس ناشناخته از چه بود. فهميدم كه اين همه گل به دنبال
خوشبوترين گلهاي زندگي ما آمده بودند. گلهاي خوشبوی ما هم با آنها رفتند.
از آن پس ديگر شقايق نديدم، پس سرخي دشتهاي مريوان سرخي گلها نبود بلكه
سرخي خون شهيدان ما بود و سفيدي بابونه، سفيدي دلهاي آنها بود. خدايا گلي
كه به زندگي ما بخشيده بودي تا زندگي همه ما را طراوت دهد. عزيزترينها را
براي خود ميخواهي، پدر عزيزم با شهادتت و اهداي خون خود همانند هزاران
شهيد ديگر درخت انقلاب و اسلام را آبياري كردي. اميد آن كه ما نيز پيروان
راستين راه شما، راه حقيقت، آزادي و مردانگي و ايثار و فداكاري باشيم.»
ژاله كريمي فرزند شهيد- راوی
***
همسفر زندگيام
در
16 سالگي با شهيد ازدواج كردم و ثمره اين ازدواج 30 سال زندگي مشترك زندگي
پر از عشق و علاقه و وفاداري بود. چون در آن زمان در روستا زندگي ميكرديم
و ازدواجها به شكل سنتي انجام ميگرفت، ما هم از اين امر مستثني نبوديم.
پدر و مادر شهيد كريمي به خواستگاري من آمدند و از آنجايي كه خانواده مذهبي
و محترمي بودند پدرم قبول كرد كه با ايشان ازدواج كنم. براي والدينش
احترام زيادي قائل بود و در كار كشاورزي و دامداري به آنها كمك ميكرد.
مردي با شخصيتي جدي، شوخطبع، بزرگترين آرزويش خدمت به خانواده و فرزندانش
بود. رعايت حجاب اسلامي، اخلاق و رفتار اسلامي توصيه او به فرزندانش بود.
در نمازهاي جمعه و مراسمهاي مولوديخواني حضور چشمگيري داشت. زندگي
سادهاي داشت و زياد به تجملات اهميت نميداد.
قبل از شهادتش
خواب ديدم كه يكي از اقوام كه قبلاً فوت شده بود و انساني مذهبي و اهل قرآن
بود به خوابم آمد و به من گفت: مسئوليت سنگيني در پيش داري، بايد صبور
باشي و از پس آن بربيايي و اين چند جمله را چند بار تكرار كرد. بعد از خواب
پريدم، بعد از اين خواب ترس عجيبي وجودم را فراگرفته بود.
بعد
از شهادتش يكي از همرزمانش كه با هم بودند، آمد خانه ما و گفت: آن زمان كه
با هم بوديم يك شب كه سر كار بوديم در يكي از روستاهاي اطراف مريوان شهيد
كريمي خواب عجيبي ديده بود. صبح رفتيم پيش ريشسفيد روستا و خوابش را تعبير
كرد و گفت: يك روز شهيد ميشوي. شايد كمي فاصله بيفتد و اين اتفاق حتماً
ميافتد ولي شهيد كريمي به خاطر اينكه ما نگران نشويم اين ماجرا را برايمان
نگفته بود. هميشه حضورش را در زندگي خود و بچههايم احساس ميكنم.
آمينه مرادويسي همسر شهيد- راوی
***
پدري كه زود آسماني شد
30
ارديبهشت 88 بود كه يكي از نزديكان ساعت 11 صبح خبر داد پدرت تصادف كرده و
در بيمارستان مريوان بستري است، من هم در آن روز با خواهرم كه دانشجوي
علوم پزشكي كردستان بود در سنندج بوديم و فوري به مريوان برگشتيم. وقتي به
منزل رسيديم پيام تسليت را كه روي پارچه مشكي بود روي ديوار خانهمان
ديديم، متوجه شديم كه پدرم شهيد شده؛ از همانجا به بيمارستان رفتيم. باورش
برايم سخت بود. حتي زماني كه جسد خونينش را در سردخانه ديدم نميدانستم
چهكار كنم. همه شوكه شده بوديم. اين از سختترين خاطرات زندگيام بود كه
پدرم را از دست دادم، پدري كه مونس و همدم غمهايم بود.
پدرم
چهار دختر و دو پسر دارد كه دخترها بزرگتر از پسرها هستند. زماني كه ما در
روستا زندگي ميكرديم فرهنگ روستا طوري بود كه نسبت به فرزند دختر و
تحصيلات آنها نظر خوبي نداشت با اين وجود پدرم رفتار تبعيضآميزي نداشت و
حتي نسبت به تحصيل و درس خواندن ما بسيار حساس بود و اهميت زيادي به اين
مسئله داشت. زماني كه دوره راهنمايي را تمام كرديم ما را براي ادامه تحصيل
به شهر سروآباد برد. بعد از دو سال براي اينكه تمام اعضاي خانواده كنار هم
باشيم به مريوان آمديم و در آنجا ساكن شديم. پدرم ضمن اينكه بر سر مسئله
تربيتي و رفتار همه ما وسواس نشان ميداد و براي پوشش و شيوه برخوردمان در
جامعه اهميت زيادي قائل بود افراد فاميل او را سختگير ميدانستند و در خانه
مثل يك دوست رفتار ميكرد و با رعايت حدود و احترام روابط صميمانهاي
داشتيم. خواسته هميشگياش از فرزندانش اين بود كه خوب درس بخوانند و در
ميان جامعه و مردم عفت و احترام خود را حفظ كنند و در هر شرايطي به
ارزشهاي ديني و اصول اخلاقي پايبند باشند و وظايف شرعي خود را سر وقت
انجام دهند.
دوست داشت ادامه تحصيل دهيم. به درس خواندن ما زياد
اهميت ميداد. با وجود اينكه همه فاميل نظرشان اين بود كه دختر بايد زود
ازدواج كند و تحصيل به درد دختر نميخورد ولي پدر ما نظرش فراتر از اين
حرفها بود حتي به خاطر ادامه تحصيل ما بود كه از روستاي چشميدر به مريوان
آمديم. وقتي دانشگاه قبول ميشديم خيلي خوشحال ميشد و ميگفت: به شما
افتخار ميكنم. اين براي ما خيلي باارزش بود.
از همان بچگي ما
را به فرايض ديني تشويق ميكرد. پدرم عزت نفس بالايي داشت. زندگي در كنار
پدرم هميشه برايم خاطره شيريني بوده، شيرينترين خاطره زندگيام وقتي بود
كه دانشگاه تبريز قبول شدم. با پدرم براي ثبت نام و ماندن در خوابگاه رفته
بوديم. وقتي رسيديم خوابگاه و پدرم خواست خداحافظي كند هر دو شروع به گريه
كردن كرديم. آن زمان بود كه احساس كردم چقدر پدرم را دوست دارم.
ژاله كريمي فرزند شهيد- راوی
منبع: روزنامه جوان
نظر شما