غریبانه های شهدای آزاده (13)؛ پاسدار خمینی
چهارشنبه, ۰۴ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۳۸
این آخرین بار است که به شما هشدار می دهیم. ما می دانیم که کسانی از شما در این جمع، پاسدار خمینی هستند. ا گر آن ها خودشان را معرفی کنند با بقیه کاری نداریم، اما ا گر پاسداران خمینی خودشان را لو ندهند همه تان را می کشیم.
این آخرین بار است که به شما هشدار می دهیم. ما می دانیم که کسانی از شما در این جمع، پاسدار خمینی هستند. ا گر آن ها خودشان را معرفی کنند با بقیه کاری نداریم، اما ا گر پاسداران خمینی خودشان را لو ندهند همه تان را می کشیم.
این چندمین باری بود که ما را تهدید می کردند. هر بار یکی از نیروهایشان که تقریباً فارسی بلد بود را می آوردند و چند ساعتی با انواع لطای فالحیل، از تهدید گرفته تا تشویق، سعی می کردند پاسداران را شناسایی کنند؛ اما هر بار دست از پا درازتر برم یگشتند.
دوازده روزی می شد که ما، یک جمع هفده نفره را در استخبارات جمع کرده بودند و به دنبال پاسدار خمینی در میان ما بودند. جالب آن جا بود که همۀ ما عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودیم اما نه خودمان را معرفی می کردیم و نه دیگری را لو می دادیم.
یکی از بچه های این جمع هفده نفره حتی با خود کارت شناسایی سپاه را به همراه داشت اما استخبارات عراق حتی نمی دانست پاسدار خمینی همان پاسدار سپاه انقلاب اسلامی است.
من در میان این جمع از همه هراس داشتم. با خودم فکر می کردم: "خوب درست است همۀ این ها پاسدار هستند و تا آخرین نفس در برابر تهدیدهای بعثیون مقاومت می کنند، اما خوب ا گر شکنجه شوند ممکن است یکی از این بیست نفر لب باز کنند؛ و ا گر این اتفاق بیفتد، اولین کسی را که لو خواهند داد من هستم. حتماً با دست من را به عراقی ها نشان می دهند و می گویند: آنجاست، ذوالفقار طلوعی، مسئول اطلاعات عملیات محور قصرشیرین" این بود که برای احتیاط بیشتر از همه فاصله می گرفتم و در این مدت با کسی د مخور نمی شدم. صبح روز دوازدهم بود که علیرضا اللهیاری نزد من آمد. او را دورادور می شناختم. یکی از پاسداران اسدآبادی که در محور قصرشیرین اسیر شده و موها و ری شهای بلندش شکِّ نیروهای اطلاعات عراق را برانگیخته بود که او یک ارتشی نیست. من بیشتر از همه از او م یترسیدم. چهرۀ او از همه بیشتر به پاسداران شبیه بود.
برادر ذوالفقار، من یک خوابی دیدم؛ اجازه می دهید برایتان تعریف کنم. می خواهم تعبیرش را بدانم. مگر من حضرت یوسف هستم که تعبیر خواب بدانم. خوب پس لااقل گوش کنید؛ تعبیرش را خودم می دانم. با ا کراه قبول کردم که خوابش را تعریف کند.
خواب دیدم که در اسدآباد باران شدیدی می آید و من پشت درِ خانه مان مانده بودم و هر چه در می زدم کسی در را باز نمی کرد. قطرات درشت باران که از آسمان می آمد بر سر من و دخترم می ریخت. همۀ شما در سایبان و حاشیۀ خیابان بودید و باران شما را خیس نمی کرد.
من هم با او در تعبیر خوابش موافق بودم. او حتماً شهید خواهد شد.ً به او گفتم می ترسی؟ با روحیۀ بالایی گفت: اصلا ساعاتی از بامداد سیزدهم مهر 1359 گذشته بود که ما را از اتاق تنگی که در آن بودیم به راهروی استخبارات بردند. همه مان را در یک پا گرد جمع کرده و دوباره شروع به تهدید کردند.
ما چند روز صبر کردیم که شما، پاسدارهای خمینی را به ما معرفی کنید؛ اما این کار را نکردید. حالا یکی از پاسدارهای خمینی که شناسایی کردیم را جلوی چشمتان می کشیم که حساب کار دستتان بیاید.
بعد از این جمله، علیرضا را از میان جمع بیرون کشیدند و در حال یکه بازویش را محکم گرفته بودند و می کشیدند، از پله ها پایین بردند. همگی ما که حالا شانزده نفر شده بودیم با چشمانمان علیرضا را همراهی می کردیم. به پا گرد پایین که رسیدند، ایستادند. آن کسی که کمی فارسی بلد بود کلت روولورش را از کمر بیرون کشید و روی شقیقۀ علیرضا گذاشت و در کمال ناباوری ما بدون درنگ شلیک کرد. خودم دیدم که تیر همراه با خون از طرف دیگر سرش بیرون آمد. اللهیاری آرام بر زمین افتاد و سر و موی حنایی اش آغشته به خون شد. جرم او پاسداری از انقلاب خمینی بود.
برگرفته از مشاهدات برادران آزاده؛ ذوالفقار طلوعی، عبدالله دانیال، علی سلطانی و محمود شاه رضایی
منبع: غریبانه ها/ کنگره ملی تجلیل از شهدای غریب آزاده/ علی رستمی/ 1393 نظر شما