«روایت ناتمام» خواندنی شد
چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۲۸
«روایت ناتمام(کتاب منصور ستاری)» شامل خاطرات همسر و چند تن از همرزمان و دوستان شهید ستاری به همت انتشارات «روایت فتح» منتشر شده است.
به گزارش نوید شاهد، «روایت ناتمام(کتاب منصور ستاری)» به قلم رضا رسولی از سوی انتشارات روایت فتح به بازار کتاب عرضه شده است.
منصور ستاری از زبان امیر، محمد رفیعی
«همیشه حرفش این بود که باید برویم جلو. خیلی جاها داریم و باید پیشرفت کنیم. همه را هم تشویق میکرد. اعتقاد داشت خیلی از کارها را خودمان باید انجام دهیم و خودکفا شویم. نه اینکه سلاح دستمان را هم از کس دیگری بگیرم، بعد بخواهیم برای خودمان امنیت درست کنیم.
وقتی شهید شد، خبرش را از تلویزیون شنیدم. واقعا همهمان عزادار شدیم. این کشور با شهادت این مرد، خیلی ضربه خورد. کسی بود که حالا حالاها میتوانست کار بکند. خیلی کار ازش برمیآمد. خیلی زمان میبرد تا کسی بتواند جای او را پُر بکند.
روز تشییع جنازهاش، هرکدام از رفقا که به هم میرسیدیم، به جای ابراز تاسف، میگفتیم ستاری به هدفش رسید. او باید اینطوری میشد. باید جاودانه میشد...
از سال چهل و پنج میشناختمش؛ از دوران دانشکده افسری. ارشد گروهانمان بود. خیلی مرد پاکی بود. به جرأت قسم میخورم که ستاری، فرمانده نیروی هوایی ارتش، همان منصور دوران دانشکده افسری بود، همه جروه. همان آدم سالهای چهل و پنج تا چهل و هشت، هیچ تغییر نکرده بود. اینقدر این آدم در عقایدش ثابقدم بود.
دوره دانشجویی هیچ وقت ندیدم نمازش ترک شود؛ در اردو، در جنگل، در کویر و در خود دانشکده.
آخرین دیدارمان در سالهای دور، برمیگردد به سال چهل و هشت. بعدش که درسمان تمام شد، من برای دوره پرواز رفتم ایتالیا. او هم برای دوره فنی رفت آمریکا. دیگر همدیگر را ندیدیم تا سال هفتاد. آن سال من پیگیر این بودم که برای بچههای هوانیروز، لباس فرم تهیه کنم. آن روزها با امریکا قطع رابطه بودیم و هیچ لباس نظامیای از آنجا وارد نمیشد. بهعنوان مسئول تجهیزات پروازی هوانیروز، به هر دری میزدیم برای تأمین لباس بچهها.
یک روز رفته بودم نیروی هوایی، پیش فرمانده لجستیکشان. یک تیمساری بود که الان اسمش یادش نیست. جلسهمان تا ظهر طول کشید.
سر ناهار پرسید: «از بچههای کدوم دوره هستی و کی درست تمام شد؟»
گفتم: «سال چهل و هشت. هم دورهای بودم با تیمسار ستاری»
بعد فوری گفتم: «این روزها در دسترسی ستاری همیشه در دسترسه.»
سریع بلند شد و رفت کنار میزش و تلفن زد به ستاری. تا گفت فلانی این جاست و میگوید دوست دارم تیمسار ستاری را ببینم، دیدم دارد میخندند. ستاری بهش گفته بود: «بهش بگو من هم با اشتیاق دوست دارم ببینمت. دوست دارم سریعا تو اتاق من باشی.»
غذا را نیمخورده رها کردیم. وقتی رفتم در اتاق ستاری، انگار نه انگار که شده است فرمانده نیروی هوایی ارتش ایران. وقتی بغلش کردم، انگار همان منصور، دانشجوی دانشکده افسری را بغل کردهام. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. گریهام گرفت.
پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
گفتم: «از این همه بزرگمنشی تو.»
دستمال کاغذی آورد و اشکهایم را پاک کردم و نشستیم به حرفزدن...
کتاب «روایت ناتمام(کتاب منصور ستاری)» با شمارگان یکهزار و 100 نسخه در 140 صفحه، به بهای 9 هزار و 500 تومان از سوی انتشارات «روایت فتح» به بازار کتاب عرضه شده است.
این کتاب مجموعهای از خاطرات حمیده پیلهور همسر و همرزمان شهید منصور
ستاری است. خاطرات امیران نیروی هوایی مسعود امینی، رشید قشقائی، عمید،
بهلول رضایی شهری و محمد رفیعی در این کتاب جمعآوری شده است.
منصور ستاری از زبان امیر، محمد رفیعی
«همیشه حرفش این بود که باید برویم جلو. خیلی جاها داریم و باید پیشرفت کنیم. همه را هم تشویق میکرد. اعتقاد داشت خیلی از کارها را خودمان باید انجام دهیم و خودکفا شویم. نه اینکه سلاح دستمان را هم از کس دیگری بگیرم، بعد بخواهیم برای خودمان امنیت درست کنیم.
وقتی شهید شد، خبرش را از تلویزیون شنیدم. واقعا همهمان عزادار شدیم. این کشور با شهادت این مرد، خیلی ضربه خورد. کسی بود که حالا حالاها میتوانست کار بکند. خیلی کار ازش برمیآمد. خیلی زمان میبرد تا کسی بتواند جای او را پُر بکند.
روز تشییع جنازهاش، هرکدام از رفقا که به هم میرسیدیم، به جای ابراز تاسف، میگفتیم ستاری به هدفش رسید. او باید اینطوری میشد. باید جاودانه میشد...
از سال چهل و پنج میشناختمش؛ از دوران دانشکده افسری. ارشد گروهانمان بود. خیلی مرد پاکی بود. به جرأت قسم میخورم که ستاری، فرمانده نیروی هوایی ارتش، همان منصور دوران دانشکده افسری بود، همه جروه. همان آدم سالهای چهل و پنج تا چهل و هشت، هیچ تغییر نکرده بود. اینقدر این آدم در عقایدش ثابقدم بود.
دوره دانشجویی هیچ وقت ندیدم نمازش ترک شود؛ در اردو، در جنگل، در کویر و در خود دانشکده.
آخرین دیدارمان در سالهای دور، برمیگردد به سال چهل و هشت. بعدش که درسمان تمام شد، من برای دوره پرواز رفتم ایتالیا. او هم برای دوره فنی رفت آمریکا. دیگر همدیگر را ندیدیم تا سال هفتاد. آن سال من پیگیر این بودم که برای بچههای هوانیروز، لباس فرم تهیه کنم. آن روزها با امریکا قطع رابطه بودیم و هیچ لباس نظامیای از آنجا وارد نمیشد. بهعنوان مسئول تجهیزات پروازی هوانیروز، به هر دری میزدیم برای تأمین لباس بچهها.
یک روز رفته بودم نیروی هوایی، پیش فرمانده لجستیکشان. یک تیمساری بود که الان اسمش یادش نیست. جلسهمان تا ظهر طول کشید.
سر ناهار پرسید: «از بچههای کدوم دوره هستی و کی درست تمام شد؟»
گفتم: «سال چهل و هشت. هم دورهای بودم با تیمسار ستاری»
بعد فوری گفتم: «این روزها در دسترسی ستاری همیشه در دسترسه.»
سریع بلند شد و رفت کنار میزش و تلفن زد به ستاری. تا گفت فلانی این جاست و میگوید دوست دارم تیمسار ستاری را ببینم، دیدم دارد میخندند. ستاری بهش گفته بود: «بهش بگو من هم با اشتیاق دوست دارم ببینمت. دوست دارم سریعا تو اتاق من باشی.»
غذا را نیمخورده رها کردیم. وقتی رفتم در اتاق ستاری، انگار نه انگار که شده است فرمانده نیروی هوایی ارتش ایران. وقتی بغلش کردم، انگار همان منصور، دانشجوی دانشکده افسری را بغل کردهام. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. گریهام گرفت.
پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
گفتم: «از این همه بزرگمنشی تو.»
دستمال کاغذی آورد و اشکهایم را پاک کردم و نشستیم به حرفزدن...
کتاب «روایت ناتمام(کتاب منصور ستاری)» با شمارگان یکهزار و 100 نسخه در 140 صفحه، به بهای 9 هزار و 500 تومان از سوی انتشارات «روایت فتح» به بازار کتاب عرضه شده است.
نظر شما