مقاومت مردانی در قامت عباس های بی نام و نشان
به سراغ یکی دیگر از مدافعان حرم می رویم. سرداری که ارادت عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت و همیشه تصویر این شهید را همراه خود داشت.
شهید مهدی عزیزی
یکی از دوستانش می گوید: مهدی همواره می گفت شهدا زنده اند و به این حرف اعتقاد قلبی داشت. ما این را در رفتار و عمل مهدی به عینه مشاهده می کردیم. برای همین همیشه به رفتار و کردارش توجه داشت، چون خود را در محضر خدا و شهدا می دید. هر زمان از کنار عکس شهیدی رد می شدیم، سلام می داد. یک بار از کنار عکس شهید ابراهیم هادی عبور کردیم. مهدی سلام کرد. با تعجب به مهدی گفتم: «مهدی جان حمدی بخوان، صلواتی بفرست.» چرا سلام می کنی؟ در جوابم گفت: «ابراهیم زنده است و داره ما رو می بینه» بعد از شهادتش تازه متوجه شدم که معنای حرف های مهدی چه بود. من او را بعد از شهادتش شناختم...
مهدی خیلی کارهایش با حساب و کتاب بود. قبل از رفتن کارت عابر بانکش را داد و به من سفارش کرد حساب مانده اش را بپردازم. دو روز قبل از شهادتش هم تماس گرفت تا بررسی کند کارها را انجام داده ام یا نه!...
هر کسی با هر منش و رفتاری بود، ا گر با او ارتباط برقرار می کرد، با او رفیق می شد. مهدی می گفت که شاید این رفتار و این اخلاق من تاثیر خودش را بگذارد و از راه اشتباهی که انتخاب کرده اند بگردند. مهدی در عمل جذب حداکثری داشت.
زیاد اهل عکس و فیلم و .... نبود. هر چه امروز عکس از این شهید عزیز می بینید، کار دوستانش است. یک عکس مربوط به عید سال 1392 یعنی چند ماه قبل از شهادتش دارد. رفته بودیم پادگان دو کوهه د رجنوب کشور، یکی از بچه ها که به او می گفتند حاج همت، چهره اش خیلی شبیه شهید همت بود. در حال کندن زمین بود تا برای حمام دو کوهه لوله گذاری کند.
من گوشه ای نشستم اما مهدی رفت کلنگ را برداشت و شروع کرد به کندن زمین. با همه ی وجود ضربه می زد. من هم می خندیدم و می گفتم مهدی چرا این طوری ضربه می زنی؟ می خواست کار هر چه زودتر تمام شود. کمی بعد خسته شد. نشست تا خستگی اش را در کند. به محض اینکه نشست من هم عکس را از مهدی انداختم. عکس هم ماند تا زمان شهادتش...
پنجشنبه دهم مرداد ماه بود که زنگ زد به برادرش و گفت سال خمسی ام رسیده. یه ماشین دربست بگیر و برو قم خمس من رو بده و برگرد.
مهدی رفت و در 11 مرداد 1392، در سوریه به شهادت رسید. او به همراه گروهی که برای شناسایی شهر رفته بودند، به کمین تروریست های داعش برخوردند و به شهادت رسیدند.
مادر مهدی می گوید: من یکی از دلایل عاقبت به خیری مهدی را همان رزق حلالی می دانم که همسرم همواره به آن تاکید داشت. پدر مهدی نظامی بود و همواره در میادین نبرد حاضر بود. آمدن مهدی تحولات زیادی در زندگی ما ایجاد کرد. مهدی برکت خانه عزیزی ها شده بود.
دخترم همیشه سر به سرم می گذاشت و می گفت مامان ترک ها پسر دوست هستند. به خاطر آن است که مهدی را آن قدر دوست داری؟ اما من هیچ گاه نتوانستم مهدی را یک دل سیر نگاه کنم.
او از همان کلاس اولبا قرآن مانوس شد. از مخاطبان مشتاق درس هایی از قرآن آقای قرائتی بود.
در کلاس های قرآن شرکت داشت. من که شروع به خواندن قرآن می کردم او هم در کنار من معنای فارسی قرآن را زمزمه می کرد. همیشه می گفت: مامان قرآن را با معنی بخوان.
خیلی با مسجد عجین شده بود. صبح های زود با مادربزرگش به مسجد می رفت، مکبر بود. در خانه هم تمرین می کرد. از خانه تا پایگاه بسیجی که می رفت فاصله زیاد بود اما او همه پنجشنبه و جمعه اش را در بسیج می گذراند.
بزرگتر که شد، می گفت مامان، این دنیا با همه قشنگی هایش تمام می شود. بستگی به ما دارد که چطور انتخاب کنیم. مامان شهدا زنده اند. سرنمازهایش به مدت طولانی دستش بالا بود. من هم به خدا می گفتم: خدایا! من که نمی دانم چه میخواهد هر چی می خواهد به او بده. می دانستم دنبال شهادت بود.
به مسائل و احکام توجه ویژه ای نشان می داد. مهدی معلم من شده بود. درس مهدی خیلی خوب بود. زمان شهادتش هم دانشجوی علوم سیاسی بود. خیلی ولایتی بود. عاشق امام خامنه ای بود. گوش به فرمان آقا بود.
از مال دنیا برای خودش چیزی نخواست. می گفتم تو آینده نمی خواهی؟ همه را نبخش، می گفت: من این ها را که می دهم فقط برای خودم می ماند.
بعد از شهادتش تازه متوجه علت کارهای خیر مهدی و احسان هایش شدیم. هیچ وقت لباس نو نمی پوشید.
در میلاد و مراسم جشن ها،دو تا لباس رنگی داشت. یک بار گفتم: مهدی جان همیشه لباس رنگی بپوش، همه فکر می کنند که ما عزاداریم. گفت: کی گفته ما عزاداریم نیستیم؟ ما تا قیام قیامت عزادار حسین (ع) و زهرا (ع) و فرزندانش هستیم.
مهدی همه زندگی ام بود. شب های جمعه می رفت بهشت زهرا (ع)، صبح های جمعه دعای ندبه اش در بهشت زهرا ترک نمی شد. می گفتم خسته می شی بخواب.
می گفت مامان آدم با شهدا صفا می کند. به ما هم می گفت هر چه می خواهید از شهدا بگیرید.
همیشه از در خانه که داخل می آمد صدا می زد سلام سردار... سلام مولا!
بار آخر به من گفت: مامان یک سوال دارم از ته دلت جوابم را بده. اگر زمان امام حسین (ع) بود و من می خواستم بروم به سپاه امام حسین ع! تو چه می گفتی؟ من هم گفتم: صد تا چون تو فدای امام حسین (ع).
گفت من خودم راهم را انتخاب کردم، فردا نکند ناراضی شوی که این کار شیطان است... بعد شهادتم دلخوری نکن کار شیطان است و رفت ..من هم به او افتخار می کنم.
هر وقت هم که از مامویت می آمد می گفت: مامان شرمنده ساک خاکی را برایت آورده ام.
اما در آخرین اعزام قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد! هیچ کاری نمی توانستم بکنم. خواهرش آمد و ساک مهدی را آماده کرد . هر چی در ساکش می گذاشتیم بر میداشت. من احساس می کردم اما نمی توانستم به همه بگویم این آخرین دیدار ما است.
رفتم در اتاق پناه گرفتم. می خواستم رفتنش را نبینم. هر کاری کرد من از اتاق بیرون نیامدم. می خواستم بغض من را نبیند.
وقتی داشت از در بیرون می رفت صدایم کرد و گفت: مامان من دارم می روم، بغضم را قورت دادم، آمدم از اتاق بیرون. گفتم با خواهر زاده ات عکس نداری، یک عکس بنداز. با دستان لرزانم عکس گرفتم. دخترم از زیر قرآن ردش کرد. مهدی برگشت و به چشمانم نگاه کرد. گفت: مامان چی شده، بغض کردی؟! گفتم: نه؟!
گفت: خیالم راحت؟ گفتم: آره برو... رفت و کمی بعد خبر شهادتش بود که من را به سجده شکر انداخت. خدا را شکر فدایی زینب (ع) را به حضرت زهرا (ع) هدیه کردم.
بعدها یادم هست که عباس آقا خادم مسجد امام رضا (ع) تعریف می کرد: یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست. یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود. رو به من کرد و با حسرت گفت: یعنی می شه یک روز هم عکس من را بزنند آن بالا پیش شهدا؟
گفتم: آن ها برای زمان خودشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی. حالا عباس آقا داشت دنبال عکس مهدی می گشت تا بزند آن بالا پیش شهدا.
منبع: مدافعان حرم/1395/ زندگینامه و خاطرات
چهل شهید مدافع حرم حضرت زینب علیه السلام به همراه زندگینامه، کرامات و عنایات
حضرت زینب علیه السلام / گروه فرهنگی شهید
ابراهیم هادی