راز یاسهای کبود
چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۰۰:۴۳
شهیده فاطمه قزوینی، متولد 1340 در بمباران هوایی دشمن، روز بعثت پیامبر در 26/12/66 همراه دو فرزند خردسالش و 6 تن از اعضای خانواده بسیجی و مبارزش به درجه رفیع شهادت رسید.

«نذر»

دستهای کشیده و سفیدش را به لبه تخت گره کرده بود. دندانها می خواستند بهم دوخته شوند. عرقهای پیشانی اش میان موهای بلندی که پریشان کرده بود، می دوید و نفسش انگار بالا نمی آمد خانم وارث دستکشهایش را ناامیدانه درآورد و گفت: نفس ات را آزاد کن، الآن، یعنی مجبورم دیگه، آقای دکتر را خبر کنم.

او چشمهایش را باز کرد و از دهان خشک شده اش ناله ای درآمد، خانم وارث نفمید، پرستار جوانی که از صبح مراقبش بود، نزدیک رفت و پرسید حالت خوبه؟ چیزی می خواهی؟ او با سختی دهانش را باز کرد و دستهایش را تا نیمه بالا برد به دکتر اشاره کرد. پرستار بلند گفت: خانم وارث، حالش خوب نیست. خانم وارث عینکش را جابجا کرد و گفت: کاری از دست من بر نمی آید، بچه خیلی درشته، طاقتش هم تمام شده، نفس نداره، باید آقای دکتر محمدی را خبر کنیم، برای سزارین آماده اش کنید. او دهانش را باز کرد و چشمانش را با التماس به پرستار دوخت. پرستار صورتش را نزدیک دهان او برد و ناله اش را شنید« نذر... کردم...ﺑ...گو دکتر...مَرد...نه...راضی... نیستم. پرستار بلند گفت: می گه دکتر محمدی نیاد!

خانم وارث رویش را برگرداند و گفت: خودش در شرایطی نیست که تصمیم بگیره، جانش در خطره، من مسئول هستم. او ناله اش بلندتر شد. تو رو خدا...مَرد...نه...نذر ... می کنم...نذر کردم، خانم وارث پاهایش سست شد. تو رو خدا... خدا، خدا. او جوری گفت تو رو خدا که دل خانم وارث لرزید، مردد شد، به صورت او خیره ماند، جلو رفت، اشکش را پاک کرد و رو به پرستار گفت: با اعتقادی که به ایمانش دارم، به ایمد خدا شروع می کنیم، اکسیژن را وصل کنید. ضربان قلب را بگیرید تا جایی که امکان داشته باشد خودمون اقدام می کنیم، اگر این بار هم نشد. خدا بزرگه بسم الله، شروع می کنیم.

یک ساعت و پنجاه دقیقه بعد گریه بچه سکوت و دلهره اتاق را شکست خانم وارث عرق پیشانی اش را پاک کرد، پرستارها در چشم هم خندیدند بچه صحیح و سالم دنیا آمده بود فاطمه نفس اش که بالا آمد، شروع کرد به فرستادن اولین صلوات، از صدهزار صلواتی که نذر کرده بود تا دکتر مَرد بالای سرش نیاید. بار اول هم که بچه را از بخش نوزادان پیش فاطمه آوردند، به اندازه 12 تا صلوات شیر خورد. روز عید مبعث محمد به اندازه 157 صلوات شیر می خورد که....

* چیزی به عید نمانده بود. به عید مبعث به عید نوروز، فاطمه و خواهرش مثل روزهای گذشته، بچه هاشان را خانه، پیش مادر گذاشته بودند و به دانشگاه می رفتند. فاطمه رویش را کیپ گرفته بود و سربالایی ده ونک را تندتند به طرف دانشگاه می رفتند. محبوبه کیفش را از روی شانه جابجا کرد و گفت: اگر یکی دیگه به جای من بود، فکر می کرد، یه دختره 18 ساله ای و اینطوری تندتند می ری بالا، صبر کن تا من هم بیام. فاطمه همانطور که تندتند می رفت گفت: 25 سال هم، مثل 18 سال می مونه وقتی که می یام دانشگاه، احساس یک دختر دبیرستانی را دارم.

محبوبه گفت: آبجی معصوم خیلی از شیرین کاری های تو، توی دبیرستان تعریف می کنه، اون جریان آواز خوندن بچه ها سر کلاس چی بود؟ فاطمه بدون اینکه قدمهایش را آهسته کند گفت: می خواهی کلک بزنی؟ حرف بزنم تا بهم برسی؟ ای ناقلا.

محبوبه نفس عمیقی کشید و گفت: نه به جان خودت، همیشه دلم می خواست خودت تعریف کنی، تو که هیچ وقت حرف نمی زنی! فاطمه گفت: مادر می گن حرفهای شما دو تا هیچ وقت تمامی نداره این همه با هم هستید، باز هم حرف دارید!

محبوبه قدم بلندی برداشت، دیگر نزدیک خواهرش بود که گفت:«صبحها که من محمدحسن را می ذارم خونه مادر، شما هم بچه ها را می آوری، باید زود راه بیفتیم برای دانشگاه، عصر هم که تا می ریم خانه یا باید به بچه ها برسیم یا زود، نخودنخود هر کی رود خانه خود. خانه هم که باشیم مگر بچه ها فرصت می دن ما حرف بزنیم، اصلاً من هیچ وقت یه شکم سیر تو رو ندیدم، خواهر خوشگلم» فاطمه قدمش را آهسته کرد تا محبوبه به او برسد و با خنده گفت: که این طور

محبوبه گفت: حالا تعریف کن. فاطمه دستش را دراز کرد و کیف سنگین و پر از کتاب محبوبه را گرفت و گفت: اون وقتها توی مدرسه، رسم بود، هر وقت معلم نداشتیم، بچه می آمدن و آوازهای اَجق وجق، و مبتذل خواننده ها را می خوندن، جوکهای بی مزه و بد تعریف می کردن، تا چند وقت همان ادا، اطوارها و تکیه کلامها می شد عادتشون. بعد هم بچه های بی خط و ربط، جذبشون می شدن و دیگه واویلا بود. اوایل موقع آواز خوندن، اونها من و یکی دو تا از بچه ها سر و صدا راه می انداختیم اعتراض می کردیم، اما فایده نداشت، من تصمیم گرفتم ما هم یک گروه درست کنیم، گروه ما هم برنامه داشته باشه، ما موقع آواز خوندن اونها ساکت باشیم، اونها هم موقع برنامه ما.

اولش نوبت ما کم بود و اصلاً نمی دونستیم چکار باید بکنیم، اوایل با یک آیه و حدیث شروع می کردیم، شعرهای مولانا را می خوندیم، داستانهای قرآن را تعریف می کردیم، بعد که طرفدار پیدا کردیم و رقابت شدید شد مسئله توی مدرسه پخش شد و معلمها و مدیر هم اومدن توی جلسه، خلاصه جوری حواسم رفته بود پی جمع کردن مطلب برای جلسه ها که نزدیک بود، سال بعد هم توی همون کلاس تشریف داشته باشم، که به خیر گذشت.

* جلوی در دانشگاه رسیدند، دختری که باد روسری اش را بازی گرفته بود جلو دوید و تند و با عجله گفت: فاطمه جان الهی قربونت برم، من زندگیم را از تو دارم، آبرومو از تو د ارم، الهی قربونت برم، تو فرشته ای…

فاطمه چادرش را از صورتش کنارتر کشید و با تعجب گفت: چی شده مهشید؟ مهشید نگاهی به ساعتش کرد و گفت: ساعت چند کلاس داری؟ فقط آمدم، ازت تشکر کنم و برم، همه چیز داشت از دستم می رفت، زندگیم داشت از هم می پاشید، داشتم بیچاره می شدم. چند شبه، وقتی شوهرم می یاد خونه، همون کارهایی را که گفتی می کنم هرشب.

فاطمه میان حرفش دوید و گفت: آثارش پیداست مهشید جون!

مهشید دستی به روسری اش کشید و با شرم گفت: فاطمه جان حالا دیگه من هر کاری را بکنم به خاطر خدا و فقط برای شوهرم می کنم، برای حفظ زندگی می کنم. تو راست می گفتی، شوهرم آنقدرها که من فکر می کردم بد نشده، حرف مادر و خواهرش هم اثر نکرده، هنوز منو دوست داره، من بد خیال شده بودم. بچه های دانشکده راست می گن، هر کسی با شما حرف می زنه، دنیا را یه جور دیگه می بینه من حتی تقاضای طلاق هم داده بودم. اما شما…

فاطمه خندید و گفت: مواظب زندگیت باش، اصل خونه است و بچه که در راه داری، خونه اگر محل امن و محبتی باشد، بیشتر از همه خودت در آسایشی، خدا ازت راضیه، خلق خدا هم راضی.

اما همه این کارها نباید باعث بشه درس را ول کنی، درس را هم جدی بگیر این ترم چند واحد داری؟ مهشید گفت: 14 تا گرفتم، اما توی اون شرایط بد، 2 تا را حذف پزشکی کردم 2 تا را حذف اضطراری، 2 تا درس را هم که مطمئنم افتادم و …

فاطمه گفت: اومدی و نسازی ها. درس را در هر شرایطی باید بخونی، حالا ک آمدی دانشگاه درست بیا. مهشید گفت: چشم، چشم، الهی قربونت برم، هر چی تو بگی، من زندگیم را مدیوت تو هستم. تازه می خوام چادر سرم کنم، اون طوری بهتره، محمد هم دوست داره من چادری بشم. درس هم می خونم، باشه؟ خدا تو را برای ما نگه داره، تو فرشته ای فاطمه جان.

* اولین روز بازگشایی دانشگاه بعد از انقلاب فرهنگی است. محوطه دانشگاه شلوغ است، عده ای دور هم جمع شده اند و بحث بالا گرفته. خواهر محمدی گفت: باید یک اسم اسلامی، انقلابی، مردمی انتخاب کنیم. فاطمه گفت: دو ساعته که دارید بحث می کند! سرچی؟ چه خبر شده؟

طاهره گفت: انجمن اسلامی می خواهد برای ساختمان مرکزی یک اسم با معنی و خوب انتخاب کنه. هنوز به نتیجه نرسیدیم. فاطمه گفت: خب پیشنهادها را جمع کنید، از بین آنها که به هدف نزدیکتر است، یک اسم انتخاب کردن دیگر مشکلی ندارد.

طاهره گفت: خیلی عجیبه سر این مسئله به این کوچکی به نتیجه نمی رسیم، بعضی ها نظرشون اینه که چون دانشگاه مخصوص دخترهاست یکی از القاب حضرت زهرا (س) را بگذاریم، که اسم خود دانشگاه را گذاشتیم دانشگاه الزهرا. می خواهم اسم یکی از شهیده ها را بگذاریم که سر این هم به توافق نمی رسیم. فاطمه گفت: من پیشنهاد می کنم، وقت با ارزشتون را توی این شرایط تلف نکنید، اسم این ساختمان را بگذارید «شهیده فاطمه قزوینی» و بعد دعا کنید من شهید بشم.

انقلاب که گذشت و من سعادت نداشتم، اما جنگ هنوز تمام نشده. پاشید برید پی دعا و راز و نیازتون با خدا باشید، پس اسم ساختمان مرکزی شد، شهید فاطمه قزوینی.

* فاطمه گفت: به خدا جدی می گم خودم از خدا خواستم یک زندگی عادی و معمولی نداشته باشم، از خدا خواستم بهم توفیق بده درسم که تمام شد، آقا رضا هم فوق اش را گرفت، بریم توی روستاهای محروم مخصوصاً کردستان. اونجاها آدم ساخته می شه. از روزمرگی جدا می شه.

محبوبه گفت: تو را می شناسم، از بچگی ات هم عجیب، غریب بودی مادر می گن، پنج سالت بود حجاب می گذاشتی، طوفان نوح را به سرشان درآوردی، اما از کلاس اول با چادر مدرسه می رفتی انگار چادر را به سرت میخ کرده بودن، حکایت چادر سفیدت را همه می دونند. فاطمه گفت: خیلی نذر دارم، خیلی عهد با خدا دارم، اما دیشب نذر کردم، اگر آقا رضا توفیق پیدا کرد که بتونه بره جبهه، چهل زیارت عاشورا را برایش بخونم. از خدا باید اینجوری توفیق گرفت، آنقدر دعا می کنم. التماس می کنم تا مطمئن بشم اجابت می کند.

محبوبه گفت: آقا رضا را همین جوری از خدا گرفتی؟!

فاطمه گفت: به طمع اینکه، امام خمینی قرار بود خطبه عقد را بخونند، یک هفته روزه نذر کردم و دو هزارتا صلوات. من همه چیز را با نذر از خدا می گیرم، اگر او قبول کند.

* فاطمه تندتند حرف می زد، صورت سفیدش گل انداخته بود و دهانش خشک شده بود. مادر گفت: معصومه جان یک لیوان آب برای خواهرت بیاور. و به فاطمه گفت: تو زن بچه شیرده، برای چه اینقدر حرص و جوش می خوری، تو چکار به کارشان داری، فامیل اند؟ یک سلام و یک علیک و صله ارحام و سلام. بگذار ولخرجی کنند. بگذار اسراف کنند، حرفت را که زدی، دیگه رفتن نداره، نرو خانه شان، توی این شرایط جنگ و بمباران همه بهم مهربان شدن، ما از فامیل دور اند، چکار داری رفتی آنجا؟ بگذار گناه کنند پای خودشان مادر.

معصومه گفت: فاطمه فکر می کنه همه مثل خودش، در سال 66 هم مثل سال 57 فکر می کنند و زندگی می کنند، دیگه گذشت ایامی که عروسی مثل شما از اینکه یک دونه لباس فقط یک دونه لباس برایش می خرن گریه کنه، دیگه گذشت کسی یک کفش را دو سال بپوشه، که بعد براش کفش می خرن، گریه کنه، که بقیه مردم چیکار کنند؟ دیگه کسی حالا فکر نمی کند شرایط جنگه و باید مراعات کنه کی دیگه سال به سال لباس می خره؟ دو رو بری هامون را نگاه کن، فاطمه جان الآن دیگه کسی مهریه اش را تفسیرالمیزان نمی گیره! دیگه کسی مثل تو راضی نمی شد توی دو تا اتاق با اون شرایط زندگی کنه. به نظر خیلی ها اینا شعار زدگی بود و حالا تاریخ مصرف اونها تمام شده. خانم جان سر سجاده اش ساکت نشسته بود و تسبیح می زد. تسبیح را کنار مهر گذاشت و گفت: فاطمه جان جوری حرص می خوری که این انقلاب انگار شوهرته؟ زندگیته؟ ننه جان، یقین فکر می کنی، همه انقلاب را باید تک تک و تنها حفظ کنی؟!

چرا تنها رفتی؟ چرا اصلاً چرا رفتی که اینقدر حرص و جوش بخوری و مایه حرف و نقل بشی چرا تنها رفتی؟ آقا رضا کجاست؟ فاطمه گفت: مسافرته!

مادر گفت: تو با این و وضع چرا تنها راه انداختی رفتی اونجا؟

فاطمه گفت: ثواب داره. مادر گفت: از اون طرف هم، این همه سختی که تو به جون خودت خودت می گیری گناه داره، خانم جان دستی روی زانو کوبید و گفت: آقا رضا از طرف سپاه رفته، جبهه رفته؟ فاطمه گفت: خدا قبول کنه، رفته زیارت، برگرده، انشاءالله جور بشه، می ره جبهه. خانم جان گفت: مشهد؟ فاطمه گفت: نه رفتن شیراز، گفتم هم روحیه اش خوب می شه، هم زیارت می کنه، خودم بلیط گرفتم برن حال و هوایی عوض کنند، خیلی خسته بودن، ضعیف شدن.

مادر گفت: ای کاش با هم می رفتید، تو هم خسته ای مادر، کار، درس بچه داری، خونه داری، این گرفتاری ها که برای خودت جور می کنی، تا نصفه شب هم سرت می کنی توی کتاب و دعا و نماز، خسته ات نمی کنه؟ فاطمه گفت: خیلی خرج می شه، آقا رضا واجب تر بود.

تلفن زنگ می زد. فاطمه گوشی را برداشته بود که خانم جان دستهای لرزان و حنا بسته اش را بالا گرفت و گفت: الهی خیر ببینی، عاقبت به خیر بشی، کدوم زنی هست که اینقدر فکر انقلاب و جنگ باشه، کدوم زنی است که…

فاطمه گوشی تلفن دستش بود و بلند گفت: خدیجه است مادر، بیائید تلفن.

* نزدیک ظهر بود. هرکس سرش گرم کاری بود. صدای رادیوی در خانه پیچید که، توجه توجه علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام وضعیت عادی یا وضعیت سفید است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی خاتمه یافته یا احتمال آن از بین رفته است. از پناهگاه خارج شوید.

معصومه کتابش را بست و رو به آسمان گفت: خدایا من به این موشکها دل بستم، من با تو عهد دارم، نکته به این موشکها اجازه بدی به مراکز حساس بخورند و من سپر بلا نشوم، من را فراموش نکنی ها. خانم جان هم در سجاده اش جابجا شد و گفت: خدایا 88 سال بهم عمر دادی که این روزها را نشانم بدی و دلم را بسوزانی؟ باشد من را زنده نگه داشتی که در حسرت دلم را بسوزانی. فاطمه گفت: چی شده باز خانم جان، برای خدا خط و نشون می کشی.

خانم جان گفت: غلط کنم من، غلط کنم من، پاهامو گرفت، کفر نگفتم، شکرش را کردم، درد به جونم انداخت، شکرش از زبانم نیفتاد خواب را ازم گرفت، ذکرش را گفتم، هرچی به سرم آورد، شکر گفتم، اما حسرت یک چیز را به دلم گذاشت که اون هم شکرش.

فاطمه گفت: هرچی می خواهید بگید من براتون نذر کنم، حتماً اگر مصلحت خدا باشه، می شه. چی می خواهید خانم جون. فقط لب تر کنید، من در نذر کردن استاد شدم.

خانم جان گفت: خودم نذر کردم، درخواست کردم، اما تا حالا جوابم را نداده، ازش دو تا چی می خوام، یکی اینکه اول پاکم کنه، بعد خاکم کنه، دوم اینکه به محسن، پسر ملیحه، که می خواست بر جبهه، گفتم خوشبه حالت تو توفیق پیدا کردی ننه داری می ری اونجا توی جبهه، دعا کن من هم توفیق پیدا کنم. محسن، بچه ام خندید. گفت: بیائی جبهه خانم جان؟

گفتم: نه، ننه شهید بشم!

بچه ام محسن خندید: حالا فاطمه جان تو دلت پاکه، تو نذر کن، هرچی تو نذر کردی خودم می دم، نذر کن من هم عین مادرت هر چی طلا و اشرفی دارم بدم به حساب 100 امام، تو نذر کن که اول خدا پاکم کنه بعد خاکم کنه، دوم اینکه به من هم توفیق بده شهید بشم، اونجوری که خودش صلاح می دونه، نذر کن ننه، نذر کن.

* محبوبه گفت: مادر حالا که خدیجه هم از قم اومده و همه دور هم هستیم من و فاطمه هم کلاس نداریم، آقا جون هم که کار نداره. آبجی اعظم و ملیحه هم هستن، بقیه را هم خبر کنید، دسته جمعی بریم دماوند خوش می گذره، خیلی وقته همه دور هم نبودیم، بریم مادر؟

فاطمه گفت: توی این وضعیت بمباران درست نیست. ما بریم یک جای امن، بقیه چی؟ به قول آقاجون، تا هر وقت امام توی تهران باشند، یعنی اینجا جبهه است. توی هر شرایطی هم باشد تهران را ترک نمی کنیم، انشاءالله اگر بعداً وضعیت خوب شد می ریم دماوند. اونجا که قرار نیست فرار کنه؟ دماوند هست، شماها هم هستند. اینجا دور هم باشیم. محبوبه گفت: اینجا خطرناکه.

فاطمه گفت: همه جا ملک خداست. هر جا را که بخواهد، همانجا امن است.

* خانه رنگ و بوی عید را داشت، عید نوروز، عید مبعث، عیدی که دور هم بودن اعضای خانواده را، ارمغان داشت. همه جا از گرد و غبار پاک شده بود، پشتدری ها لاجورد خورده و تمیز، فرشها دستمال کشیده و پرده ها اتو زده، اسباب رختخواب تمیز، پتوها ملافه شده، و هدیه ها خریده شده، خدیجه از قم آمده بود و بچه هایش می خواستند به اندازه 3 ماهی که خانه پدبزرگ نیامده بودند، سر و صدا و بدو بدو کنند.

پسرِ فاطمه مثل همیشه رهبرشان بود، جلو می رفت و بقیه بچه ها دنبالش رژه می رفتند. شعار می دادند، سرود می خواندند. فاطمه خوشحال از جمع بودن خواهرها و خواهرزاده هایش در خانه پدر، این طرف و آن طرف می رفت و بقیه را صدا می کرد، معصومه جان کجایی؟ خدیجه خانم چه می کنی؟ خانم جان امروز چند تا آیه الکرسی باید برای رزمنده ها بخونید؟ مامان توی آشپزخونه کاری هست؟ محبوبه چرا نیامد؟ به آبجی ملیحه تلفن بزنم؟ آقا جون کجا رفتن؟

فاطمه بیقرار بود؟ فاطمه امیدوار بود؟ سراغ خانم جان رفت و گفت: خانم جان امروز به نوه، نتیجه ها، چی عیدی می دی؟ خانم جان گفت: جانم قربان اقدس و دخترهاش. 3 تا عروس دارم مو 4 تا دختر، اما هیچکدام، اقدس، مادرتون نمی شه، یک تیکه جواهره شماها هم مثل مادرتون، خوب عاقبت به خیرتون بکنه، الهی خوشبخت بشین که مثل اون، خوب شوهرداری و نجابت و فامیل داری می کنید، بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: اما هیشگی فاطمه نمی شه، روی دست همه در آمدی، رو دست مادرت هم بلند شدی ها، خیز از جوونی ات ببینی، خیر.

فاطمه گفت: عیدی چی می شه خانم جان؟ یا باید اجازه بدی زیر گلوت را ببوسم، یا این که…

مهدی، پسر فاطمه، صدای رادیو را زیاد کرد آژیر قرمز در گوش خانه پیچید. مادر از آشپزخانه پرسید: برای ناهار چند تا برنج بشورم؟ خانم جان گفت: خدیجه و معصومه روزه دارن، مادر برنج کم بگذار. صدای ضد هوایی شیشه پنجره را لرزاند، مادربزرگ شروع کرد بسم الله الرحمن الرحیم، الله لااله الا هوی الحی و القیوم و لا…

فاطمه گفت: بچه ها بیائید اینجا، بیائید کنار خانم جان. خودش زمزمه کرد. اشهد ان لااله الا الله و اشهد و ان محمداً رسول الله که ناگهان زمزمه اش خاموش شد. خانه در دود و آتش و خون گم شد. و پرنده ها به آسمان کوچ کردند، بمبی از هواپیمای دشمن پائین آمد و نعیمه، علی و محدثه و مادر را و پدر را و معصومه را در خاک و خون غلطاند. فاطمه ساعتی بعد از بمباران زنده بود. وقتی که پیکر نیمه جانش را از زیر آوار بیرون آوردند، اوین چیزی که گفت و اولین چیزی که می خواست چادرش بود، چادرم کو؟

منبع: کتاب راز یاسهای کبود

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده