یک شب در شلمچه
حاج آقا شریف داخل مسجد جامع رفتند، وقتی برگشتند، دیدیم سلاح در دست دارند. گفتیم : «حاج آقا این را از کجا آوردی؟»
گفت: « از ستاد گرفتم و الان می خواهم به شلمچه بروم.»
گفتم: « آقا ما آمادگی نداریم. خود شما هم تا حالا از این کارها (جنگ) نکرده اید. پس ما چه کنیم؟»
گفت: « تا شما کمک های مردمی را از کامیون ها خالی کنید، من برگشته ام.»
شیخ به سمت شلمچه رفت ، شب هم در آنجا ماند، هشت نه ساعت طول کشید تا برگشتند . وقتی ایشان را دیدیم متوجه شدیم که چهره آقا برگشته و یک حالت عجیبی به ایشان دست داده که وصف ناپذیر بود.
آقا می خواستند در خرمشهر بمانند. تعدادی از جوانان خرمشهر گفتند: « حاج آقا ما یک سری چیزهای دیگر هم نیاز داریم.» یک سری لوازم مورد نیاز را به حاج آقا شریف گفتند که برایشان تهیه کند. آقای قنوتی هم کسی را مأمور پیگیری کرد.
بچه های تکاور نیروی دریایی، بچه های سپاه و تعدادی از نیروهای مردمی که در خرمشهر بودند، دور حاج آقا را گرفتند و ایشان شروع به صحبت کرد.
شیخ شریف بلافاصله با یک شور و حال خاصی بالای ماشین جیپی که بیرون مسجد جامع بود، رفتند و خطابه ی قرّایی ایراد کردند که جمعیت را متحول کرد.
کتاب: سه مزار برای یک شهید، :37