با صدای گریه بچه از خواب بیدار شدم. نوزاد بود و شیر مادر می خورد...
نوید شاهد: با صدای گریه بچه از خواب بیدار شدم. نوزاد بود و شیر مادر می خورد. دستی به چشمم کشیدم. بچه را در آغوش گرفتم. آن موقع، در یکی از اتاق های منزل پدری زندگی می کردیم. اتاقمان نزدیک اتاق مادر بود. دیدم صدای گریه می آید. ناراحت شدم. بچه را در بغل گرفتم و به پشت در اتاق رفتم. چند ضربه ی آرام زدم.
-مامان! مامان چیزی شده؟! صدای چی می آید؟
امّا گویا صدا از آن اتاق نبود. در باز شد. مادر گفت: چیه مادر، چه کار داری؟
-مادر جان! صدای گریه می آید. ولی انگار صدای مرد است.
مادر در حالی که مرا به سکوت دعوت می کرد گفت: نگران نباش! محسن است. چیزی به او نگو. دارد نماز می خواند. دلش نمی خواهد کسی بفهمد.
تازه به خودم آمدم. به مادر شب بخیر گفتم. می خواستم به اتاقم برگردم. امّا سوز دعا مرا به طرف صدا هدایت می کرد. پاورچین نزدیک اتاق محسن رفتم. همان جا پشت در نشستم و به بچه شیر دادم. محسن داشت زیارت عاشورا می خواند و چند بار این جمله را زمزمه می کرد: اَلَّلهُمَ الرزُقنا شَفاعَه الحُسَینَ یَومَ الوُروُد.

راوی: همسر شهید سیدمحسن حسینی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده