خاطراتی ناب از شهید «سید حسن شاهچراغی»
كاروانسرا و جاده و گل خرزهره!
يكبار با آقاي سيد حسن همسفر شده بوديم. البته سفري كه به سمت خانه و وطن و شهرمان بود و يك سويه. از آغاز سفر، راجع به تمامي بناها، جادهها، روستاها و تاريخ معاصر صد ساله و حتي كهن تمامي نواحي كه ازآن ميگذشتيم صحبت كرد و چه شيرين و زيبا و داستاني ميگفت و كتاب درباره آن معرفي ميكرد. در طول مدت چهار و نيم ساعتي كه در راه بوديم تاريخ دو هزار ساله آن ناحيهي پراعتبار تاريخي را برايمان نقل كرد و به هر بنايي كه ميرسيديم سرعت را آنقدر كم ميكرد تا بتاونيم به خوبي آن ساختمان را تماشا كنيم. در نزديك يك آب انبار داير ايستاد و از آب آن مقداري در ظرف ريخت و جاده را به كندي تمام از سمت قسمت خاكي آن طي كرد تا بتاند كاروانسرايي را از تمامي ابعادش به ما نشان دهد.
منابعي كه براي نقل تاريخ از آن استفاده ميكرد بسيار جامع و موثق بود. بسياري از آثار تاريخنگاران بزرگ دنيا را مطالعه ميكرد و روزي را بدون خواندن كتابي نميگذراند.
براي ترمز كشيدن در جاده، قهوهخانه پيرمردي بسيار تميز با مغازهاي بسيار نقلي را نشان كرده بود. پيرمرد با قوري چيني قديمي، بيمشتري و خلوت دور از آينهكاريهاي رستوران شيك جلو آمد. سه استكان كمر باريك را روي ميز فلزي كوچك جلو قهوهخانهاش گذاشت و چاي ريخت. و او از پيرمرد هم اطلاعات زيادي داشت زيرا با حوصله تمام پاي صحبت مردم، خصوصاً سالخوردگان مينشست. آن موقع سفرهخانه و رستوران سنتي مد نشده بود و او در درازاي جادهاي با صفاترين مردمان را به دور از شگفتيها و اغراقهاي مصنوع و مرسوم مييافت و با آنها زندگي ميكرد. در ادامه راه به شهر كويري رسيديم. مطمئن بود كه در اين چند دقيقه حرفي براي گفتن نخواهد داشت، زيرا از بولواري منتهي به شهر ميگذشتيم كه يكي دو تا خرزهرههاي سفيد و قرمز در آن كاشته بودند. گلها همگي باز بودند و زيبايي خاصي به آن ناحيه بخشيده بودند. ناگهان گفت:
ـ چقدر بيذوقند، يا اينكه مقرون به صرفه فكر ميكنند؟
گفتيم: منظورتان چيست؟
گفت: «اين همه گياه گرمسيري مقاوم براي كاشتن در اين جاده اصلي و بينالمللي وجود دارد اينها به گل خرزهره بسنده كردهاند. گرفتيم كه گل مقاومتي است ولي در يك حدي نه اينكه از سر شهر تا ته شهر را خرزهره بكارند! همه دنيا به زيباسازي خيابانهاي شهر توجه دارند آن وقت ما فقط خرزهره را گير آوردهايم.
البته بعداً از تعداد آن خرزهرهها كم شد و درختان سبز و مقاوم ديگري جايگزين آن شد. اما حساب آن خرزهرهها با آن خرزهره زيباي قرمز رنگي كه بر مزار او گلافشاني ميكند فرق دارد. نميدانم هنوز هم راجع به خرزهره اينگونه فكر ميكند يا نه؟!
زاپاس
آن سالها من در قسمت رانندگي و نقليه كيهان كار مي كردم .يك روز آقاي شاه چراغي از قسمت ما اتومبيل تقاضا كردند.نوبت من بود.با يك ماشين لندرور رفتم تا حاج آقا را به مقصد برسانم. ايشان در آن شب باراني مي خواستند به جماران و به بيت رهبري بروند. اتفاقاً در اواسط راه ماشين پنچر شد .من بلا فاصله ازماشين بيرون آمدم و دست به كار شدم ، ناگهان ديدم شهيد شاهچراغي هم از ماشين پياده شدند تا به من كمك كنند.من خيلي اصرار كردم كه ايشان داخل ماشين بنشينند چون باران شديدي مي باريد و مي خواستند خدمت آقا هم برسند نمي خواستم باسر و وضع خيس آنجا حضور بيابند اما هر چه اصرار كردم فايده نداشت يك جكي توي ماشين داشتيم كه خراب هم بود .ايشان گفتند كه من جك ميزنم شما زاپاس رابردار و بياور .همين طور كه مشغول جك زدن زير ماشين بود جك در رفت و محكم به دستشان خورد و زخمي شد. من ناراحت شدم و گفتم:«حاج آقا ديدي چي شد؟ گفتم شما توي ماشين بنشينيد .حالا چه كار كنم ؟!»گفت:« مهم نيست » بالا خره ماشين را به كمك هم روبراه كرديم و دوباره به راه افتاديم. اين خاطره را هرگز فراموش نمي كنم .شهيد شاهچراغي انساني فروتن و دلسوز ومهربان بود او يك نوع اخلا ق بي نظير داشت.
اخبار
بعد از انقلاب هنوز بعضي از روستاها از نعمت برق محروم بودند و وسيله ارتباطي چنداني وجود نداشت. سيدحسن با پسانداز اندك خود، راديوي كوچكي خريده بود و به وسيلهي آن دائم اخبار را گوش ميداد تا از اطلاعات روز باخبر شود. ميگفت: « لازمهي جنگيدن با دشمن داشتن بينش سياسي و اجتماعيه! ».
بعد ميگفت: « با گوش دادن به اخبار ميخوام بدونم امام چه ميفرماين و ما بايد چكار كنيم! ».
راوی:سيد ابوالفضل برادرشهيد
اجرای فرمان امام (ره)
چون ميترسيد با مخالفت خانواده روبرو شود بدون اطلاع دادن به پدر و مادرم به اتفاق دو نفر از دوستانش؛ ابوالفضل پريمي و عليجوادينژاد قرار گذاشتند، از روستاي خورزان به دامغان بروند. رفتند بسيج دامغان ثبتنام كردند. براي آموزش به پادگان حمزه سيدالشهدا تهران اعزام شدند. بعد از چند روز كه آموزش ديدند به آنها مرخصي دادند. به خانه برگشت. بعد از تمام شدن مرخصي به جبهههاي غرب كشور رفت.
ميگفت: « هدفم از رفتن به جبهه اجراي فرمان رهبر و احكام اسلامه!».
بعد ميگفت: « فرقي نميكنه چه زمان و مكانيه، مهمترين انگيزهمون عشق درونيه كه ما رو به جنبش وا ميداره تا از دين و مملكتمون دفاع كنيم! بزرگترين آرزو و خواستهي ما شهادته! ».
راوی:سيد ابوالفضل برادرشهيد
داره دیر میشه!
دو سه روز بيشتر نبود كه از جبهه برگشته بود. همه دور هم بوديم و داشتيم صحبت ميكرديم. داييام در زد و وارد خانهمان شد. كمي كه گذشت بعد از سلام و احوالپرسي داييام گفت: « داره ديرم ميشه بايد برم! ».
سيد حسن گفت: « دايي مجتبي، هنوز نيامده كجا؟ ».
گفت: « ميخوام برم جبهه! ».
سيدحسن با شنيدن اين حرف، با خوشحالي گفت: « داييجان، پس من هم باهات مييام! ».
براي بار دوم با هم رفته بودند. در عمليات بدر، دايي مفقودالاثر شد و بعد از يازده سال جنازهاش را آوردند. سيد حسن در اين عمليات مجروح شد.
راوی:سيد ابوالفضل برادرشهيد
سيد محمد شمسيپور:
يك روز با دوستان بوديم. هر يك از بچهها با يكديگر كشتي ميگرفتند. نوبت من و حسن شده بود. به خاطر جواني و غرور ناشي از آن با خودم فكر كردم ميتوانم او را زمين بزنم.او حاضر به كشتي گرفتن نشده بود. گفت: « من زمين خورده سيدمحمد هستم! ».
از تواضع و فروتنياش شرمنده شدم.
عمليات كربلاي پنج بود. بخشي از خطوط دشمن شكسته شده بود. بچهها پيشروي كرده بودند. نيروهاي رزمنده، بسيج و جهادگر هر كدام به نوعي فعاليت داشتند.
بچههاي جهاد دامغان هم در اين عمليات حضور داشتند و به جادهسازي و كارهاي ديگر مشغول بودند.
ساعت دو بعد از ظهر، قرار شد يك دستگاه بلدوزر و يك دستگاه گريدر به جلو بروند و كاري را كه به آنها سپرده شده بود به انجام برسانند. ما در مسير جاده بوديم. سيد حسن به عنوان راننده گريدر و اصغر مطلبي نژاد هم راننده بلدوزر داوطلبانه انجام اين كار را به عهده گرفتند.
منطقه به خاطر اينكه در طول شب و روز، زير آتش دشمن قرار داشت به سه راه شهادت معروف بود. ساعت از هفت شب گذشته بود اما از سيدحسن و همراهانش خبري نبود. زمان به سرعت ميگذشت. سعي كرديم با بيسيم تماس بگيريم اما نتيجهايي نداشت.
چون سيدحسن دوست و فاميلم بود هر لحظه كه ميگذشت بيشتر نگرانش ميشدم. يكبار تصميم گرفتم جلو بروم و خبري بگيرم اما به دليل آتش سنگين دشمن منصرف شدم.
حدود يازده شب، من و آقاي فتحي مجوز رفتن گرفتيم. چند دفعه مجبور شديم از ماشين پياده شويم. تقريباً در انتهاي جاده بوديم. سنگرهاي سيماني در كنار جاده وجود داشت. دشمن پشت سر هم توسط منور منطقه را روشن ميكرد.
همانطور كه اطراف را جستجو ميكردم نگاهم به يك گريدر افتاد كه مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بود. رفتم جلوتر. ديدم سيدحسن كنار چرخ گريدر افتاد. پايش زير چرخ گير كرده بود. با ديدن اين صحنه قلبم داشت از جا كنده ميشد. چندين تركش به او خورده بود. چفيه دور گردنش پر خون بود. ديگر تحمل ديدن اين صحنه را نداشتم.اورابه بيمارستان منتقل كرديم.
راوی: مرتضي مددپود
روز گزينش!
مأمور گزينش به عنوان سوال پانزدهم از من پرسيد:
ـ انگيزهتان از اينكه ميخواهيد با موسسه كيهان به صورت تمام وقت همكاري كنيد چيست؟! او منتظر بود تا من ابتدا مقداري از اين حرفهاي مقدماتي كه همه در ابتداي كلامشان ميزنند بر زبان بياورم. اما تصميم داشتم فقط جوابي كه خودم دلم ميخواست به او بدهم؛ حتي اگر پيامدي ناخوشايند براي من به همراه داشته باشد. گفتم:
ـ به خاطر يك نفر (؟) آمدهام با كيهان همكاري كنم.
مسؤول گزينش كه جوان بسيار محجوب و با ادب و سر به زيري بود از فرط تعجب از نوع پاسخگويي من، سرش را از روي كاغذ بلند كرد و پرسيد:
ـ براي يك نفر؟ آن يك نفر كيست؟ توي موسسه كار ميكند؟!
ـ گفتم: «بله براي كسي كه هر روز روي برگه اول روزنامهتان اسم او را آوردهايد، عكسش را در بعضي از اتاقها چسباندهايد، فقط به خاطر او به اينجا آمدهام براي اينكه ميخواهم جايي باشم كه او تا آخرين دقايق زندگياش دلسوزانه كار كرد. بين افرادي باشم كه او را مهربانانه تا آخرين روز زندگياش دوست داشتند و مطيعش بودند، در مؤسسهاي باشم كه او شب و روز به فكر اعتلايش بود و هر روز بخشي و قسمتي و نشريهاي بدان ميافزود. از پلههايي بالا بروم كه او هر روز با اميد فراوان از آن بالا ميرفت و با عشق تمام د رآن جا كار ميكرد. بين كارگرهايي در رفت و آمد باشم كه او به خاطرشان هر كاري كه ميتوانست انجام ميداد تا رضايتشان را جلب كند و خستگيشان را بگيرد. بين نويسندههايي باشم كه او بارها و بارها ازآنها پيش ما تعريفهاي فراوان ميكرد و قلمشان را ميستود. بله بنويسيد به خاطر روح هميشه حاضر و ناظر و دلسوزي كه در اينجا هميشه حضور دارد به اينجا آمدهام كه او را اينجا بيشتر از هر جاي ديگر يافتهام. بايد بين حسنآباد و موسسه كيهان يكي را انتخاب ميكردم تا حتي از بندبند اجزاي آن، حضورش را حس كنم. در پيچ و خمهاي شاخههاي درختان كوير و در تپش خاك آن جا و در بويي كه هر غروب در آن برميخيزد و در سوسوي زيباي ستارگان يا در چرخدندههاي قوي چاپخانه و عظمت رولهاي كاغذ و قداست جوهرهاي نگاشته شده بر كاغذ و نام كيهان ... من اينجا را انتخاب كردم زيرا تا خودش زنده بود عليرغم اصرارهايش نتوانستم حتي يك بار هم به اينجا بيايم.»
مسوول گزينش چند كلمهاي را در كاغذ يادداشت كرد و بعد از سكوت كوتاهي سوال بعدي را از من پرسي. وقتي كه براي كار در اين موسسه پذيرفته شدم بسيار خوشحال بودم. هر روز صبح وقتي از پلههاي كيهان بالا ميرفتم خوشحال بودم كه اقلاً در اين مرحله، از جايي ميگذرم كه آن انسان انديشمند و بلندمرتبه و آن بنده ممتاز و مشخص خداوند از آن ميگذشته است.
پنج سال طول كشيد تا من توانستم با نوشتن داستانها و مقالات مختلف و ارسال آن براي موسسه كيهان قابليت عضويت در آن را پيدا كنم. وقتي در سال شصت و شش در جواب دوستانم در يكي از كتابخانههاي دامغان كه از من پرسيد «چه تصميمي براي آيندهات داري» گفتم:
كه ميخواهم جايي بروم كه شهيد شاهچراغي تا آخرين لحظات عمرش در آنجا عاشقانه فعاليت ميكرد.
او خندهاي كرد و گفت چطورميخواهي راه به اين طولاني را طي كني؟ دست در كيفم كردم و خودكاري را از آن بيرون آوردم و گفتم:
ـ توسط همين قلمي كه خودش را براي من ارمغان آورد. او راه را به من نشان داد. جالب اينجا بود كه اولين محلي كه براي فعاليت در موسسه كيهان انتخاب كرده بودم يعني كيهان بچهها را قبلاًدر خواب ديده بودم و وقتي به آنجا رفتم ديدم برايم آشناست. در خواب شهيد شاهچراغي در كيهان بچهها استاده بود و مرا كه كتابي در دست داشتم به داخلآنجا دعوت ميكرد و جالبتر اينكه اولين كتابي هم كه ا زمن به دست چاپ سپرده شد مجموعه داستانهايم بود كه قبلاً در كيهان بچهها چاپ شده بود.
در هر حال من فكر ميكنم كساني كه هم اكنون در موسسه كار ميكنند بايد متوجه باشند كه او همچنان دلسوز و نگران وضعيت آنهاست. هم خرسند باشند و هم هوشيار.
او كيهان را بسيار دوست داشت و كيهانيها را. اين علاقه دوطرفه بود زيرا كه هنوز كه هنوز است به هر بهانهاي كه سر صحبت از شهيد شاهچراغي باز ميشود همگي از او به نيكي و نيكويي ياد ميكنند و اين بزرگترين توفيقي است كه خداوند به بندهاش ارزاني كرده است. رضايت خلق! چيزي كه مسؤولين فعلي و كارگزاران مردم بايد همواره از خداند بزرگ آن را طلب كنندو در راه بدست آوردن اين مهم شب و روز بكوشند.
حقيقت را بگوييد!
اولين بار كه او را ديدم، نه نمايندهي مجلس بود و نه سرپرست هيچ موسسه و ادارهاي؛ بلكه يك طلبهي جوان مبارزي بود كه از دست مأموران رژيم فراري بود. اما همان موقع هم محبوبيت فراوان داشت و مريدان و شاگردان بسياري دور و اطرافش جمع بودند.
ماه رمضان بود، از يك طرف مبارزات مردم عليه رژيم شاه روز به روز شدت ميگرفت و از طرفي اشتياق و اعتقاد جوانان نسبت به توحيدگرايي و اسلام حقيقي روز به روز بيشتر ميشد و اگر به اغراق نگفته باشم او در راه دوباره ديندار كردن جوانان شهرش بالاترين نقش را به عهده داشت. چهارده و يا شايد پانزده ساله بودم، در جمع جوانان مشتاق و پرشور در اتاقي واقع در مكتب فاطمه نشسته بودم كه اولين بار او را به عنوان سخنراني و مسؤول كلاسهاي خودسازي ملاقات كردم.
همان روز تاثير عميقي نه بر من كه بر همه اعضاي شركتكننده آن جلسات كه روز به روز بر تعدادشان افزوده ميشد گذاشت. به خاطر دارم كه بيست دقيقه بعد از شروع كلاس خودسازي نوبت به من رسيد. ده نفر قبل از من خودشان را معرفي و تمام اعمال و رفتار بيست و چهار ساعت قبلشان را مراقبه كرده بودند و او هم نكات اخلاقي و ديني را به آنها گوشزد كرده بود و حالا نوبت به من رسيده بود. اصرار داشت كه واقعيت را بگوييم حتي اگر به ضررمان باشد. اصرار داشت تمام بديها و بلكه خوبيها و ترديدها و تحليلهاي خودمان و اخلاق و رفتارمان را روي دايره بريزيم تا هيچ نقطه مبهم و گناه آلودي در ضمير و خاطر و دلمان باقي نماند. من با صداي لرزاني شروع به صحبت كردم.
ـ من امروز فكر كنم با مادرم خوب حرف نزدم. راستش حرفمان شد... يك شوخي هم پشت سر دختر همسايه با خواهرهايم مطرح كردم، در ضمن حالم امروز بسيار بد شد، ضعف شديدي داشتم آنقدر كه مرا داشت از پاي درميآورد، مجبور شدم روزهام را باز كنم... چند ساعت مطالعه داشتم. و فكر كنم تا بعدازظهر كار خاصي نداشته باشم كه مجبور به انجام گناه يا معصيتي شوم...
همان چند خط صحبت در جهت شناخت كامل افراد براي او كفايت ميكرد. وقتي حرفهاي من تمام شد با مهرباني بسيار شروع به صحبت كرد. آنقدر تأثيرگذار بود كه بعد از بيست و چهار سال هنوز كسي نتوانسته است در اين مورد از ايشان ـ در مورد خودم ـ سبقت بگيرد.
سفارش كامل براي احترام گذاشتن به والدين و گوش به فرمان آنها بودن را به من كرد. حديثهاي بسيار خواند. سپس از حالت مهرباني به حالت قاطعيت و آمريت لحن خود را تغيير داد و گفت: آنكه تو راجع به دختر همسايهات انجام دادي هم غيبت بوده است و هم مسخره كردن و اين يكي از بزرگترين گناهان كبيره است. خطاب به جمع راجع به گناه غيت و تمسخر افراد بسيار سخن گفت و رو به من كرده گفت: اين گناهي است كه بيشتر خانمها را مبتلا به خود كرده است، بدترين گناه است، ديگر به هيچ وجه نه سراغ غيبت برو و نه سراغ دروغ و تمسخر... مطالعهات هم خوب بوده است، البته فراموش نكنيد كه نام كتابها را به من بگوييد... اما در مورد شكستن روزه به خاطر ضعف. شما اصلاً نميبايست روزهات را ميشكستي مگر اينكه احتمال مرگ يا هلاكت ميدادي؛ آن هم به اندازه كه رفع خطر بشود، نه آنقدر كه مثل روزهاي قبل سير غذا بخوري، شما بايد كفاره بدهي و كفاره را هم ميداني چقدر مشكل است.
من سرم را توي آن جمعيت به زمين انداخته بودم واز خجالت در خودم ميپيچيدم. دلم ميخواست آنجا كمي نسبت به من اغماض كند اما او خيلي راحت و محكم و صريح خطاهاي مرا برميشمرد. همان موقع به خودم گفتم: آدم وقتي جلوي استادش اينقدر شرمنده ميشود و در انتظار چهل ـ پنجاه نفر زن اينقدر خجالت ميكشد در محضر خدا و خلق خدا چه ميكند.
بعدها به من گفت كه من آن روز به شما خيلي تندي كردم چون ميدانستم ما هر چه مصيبت و بلا ميكشيم به خاطر سست بودن پايههاي اعتقادي و شرعي و دينيمان است. هدف هم اين بود كه اين پايه تقويت شود تا بناهاي واقع شده روي آن كج به آسمان نرود.
موقع اجراي شرعيات هم خودش محكم و دقيق و منضبط بود و هم اطرافيانش را چنين ميخواست، پايه و سنگبناي دوستي او التزام به مسايل شرع بود و البته اينقدر در اين خصوص با هوشمندي و مهرباني و با آگاهي به مسايل روانشناختي عمل ميكرد كه جز نتيجه مثبت هيچ نتيجه ديگري نميشد از آن متصور بود.
اين جلسات تا بعد از انقلاب و حتي در شكل جديدش تا ماههاي قبل از شهادتش ادامه يافت. براي زنان ارزش و احترام و علاقه خاصي قايل بود، سخنراني و مجلسي نبود كه به ناسبتي براي مردان بگذارد و همطراز و همزمان با آن براي خانمها نگذارد. شيوه صحبت و عمل و تدريس او شيوهاي خاص خودش بود، شيوهاي كه خيليها خواستند بعد از او ارا و پياده كنند اما نتوانستند از آقايان خبر ندارم ولي خانمهايي كه با ايشان جلسه داشتند هنوز هم ماهي يكبار دور هم جمعميشوند و با ياد روزهاي قديم و استاد مهربان و خوش سخنشان گرد هم ميآيند. هر كدام از افراد اين جمع خاطراتي از او دارد كه شايد اگر يك جا جمع شود مثنوي هفتاد من كاغذ ميشود.
لامپي كه ميخواهد لوستر شود
براي اولين بار ميخواست براي عرض تبريك خانه جديدي كه ساخته بوديم به منزل ما بيايد. ما توانسته بوديم در شهر كوچكمان با كمكهايي كه از خانوادههايمان گرفته بديم چند اطاقي بسازيم و نيمهكاره در آن مسكن بگزينيم.
با خوشحالي تمام به خانهي ما آمد.
وقتي نشست چاي و شيريني برايش آورديم. همان موقع هوا داشت به تاريكي ميگراييد. لامپ اتاق را روشن كردم. نگاهي به لامپ روشن انداخت و گفت:
ـ درست كردن يك سرپناه براي پايان بخشيدن به دردسرهاي اجارهنشيني بهترين كاري است كه ميتوان انجام داد. خانه چيز خوبي است و داشتن خانه بهترين آرامش است. فقط يك عيب دارد.
پرسيدم: «چه عيبي؟»
گفت: اين لامپ را نگاه كن، وقتي كم قرضهايت را كه دادي دلت ميخواهد اين لامپ را تبديل به لوستر كني، دلت ميخواهد اين فرش ماشيني ساده را با فرش دستباف گرانبها عوض كني. اين چيزهايش بد است. بايد به داشتن يك سقف قناعت كني و از تجمل بپرهيزي و اين كار سختي است.
از اين به بعد هر وقت بنا بر اصرار اهل خانه به اينكه وسط هال لوستري نصب كنيم مواجه ميشوم ياد حرف شاهچراغي عزيز ميافتم و سعي ميكنم تا در توان دارم در مقابل وسوسههاي تجمل مقاومت كنم اما همانطوري كه او ميگفت كار سختي است زيرا خيليها نتوانستند !
بسيار معمولي
در يكي از سفرهايش از قول خودش شنيدم كه ميگفت در يك شب سرد از جاده تهران مشهد ميگذشتم. هوا كمي مه داشت و به خوبي قادر به ديدن اطراف نبودم. ناگهان در كنار جاده مادر و دختري را ديدم كه در انتظار اتوبوس و يا وسيله نقليه ديگري ايستاده بودند. آن شب از شبهايي بود كه مسافر زياد و وسيله كم بود زيرا چند روز تعطيلي پشت سر هم واقع شده بود.
سرعت را كم كردم. در همان حال ميدانستم كه دستور سوار كردن مسافر به هيچ قيمتي نداشتم. زيرا عليرغم اصرار مامورين حراست و حفاظت من از داشتن محافظ ويژه سرباز زده بودم و بيتوجه به ترورهاي ناجوانمردانهاي كه هر روز جان عدهاي را ميگرفت آزادانه براي خودم رفت و آمد ميكردم.
با اين حال دلم نيامد ترمز نكشم. ايستادم و به آنها گفتم كه تا دامغان ميروم اگر مسيرتان با مسير من يكي است ميتوانيد سوار شويد. آنها با خوشحالي در حالي كه سرماي جادهامان آنها را بريده بود سوار شدند و در حالي كه دندانهاي آنها روي هم كليد شده بود گفتند كه تا گرمسار همراه من خواهند بود.
مادر مدام مرا دعا ميكرد و خيلي دلش ميخواست بداند من چه كارهام گويا از ظاهر و يا محبتهاي من پي به اين برده بود كه بايد فرد مهمي باشم. وقتي پرسيد من چه كارهام من هم پيش دستش كردم و گفتم:
ـ به نظرتان من چه كاره ميآيم.
آن دو گفتند: «دكتر» يا «مهندس» ولي قيافهتان براي ما آشناست.
حقيقت را به آنها نگفتم كه من نه دكتر هستم و نه مهندس. وقتي داخل شهر گرمسار شديم و ميخواستند پياده شوند باز هم اصرار داشتند بدانند من چه كارهام. تقريباً داشتند از ما شين پياده ميشدند كه به آنها گفتم نماينده مجلس هستم. نميدانستند چه بگويند، فقط ايستادند و تا مدتها مرا دعا كردند و من براي اينكه آنها را بيش از پيش در سرماي هوا معطل نكنم پايم را روي پدال گاز گذاشتم و شهر را دوز زده و خارج شدم.
يك دفترچه داشت كه همه چيز را در آن مينوشت، هميشه با او بود و دايم در آن يادداشت مينوشت. به ما هم سفارش ميكرد كه دايم بنويسيم، به اطرافمان خوب دقيق شويم و به حرفها و حديثها و افكار و عقايد و آداب مردم دقيق باشيم.
جلسهاي گذاشته بود كه در ابتدا از تك تك اعضاي آن ميپرسيد: در اين يك هفته چه اتفاقاتي در سطح شهر رخ داده، چه نكات جالبي شنيديد و راجع به وقايع روز چه نظري داريد؟ ما ملزم بوديم تمام هفته با دقت وقايع و رويدادهاي كوچك و بزرگ و تلخ و شيرين اجتماعي ـ سياسي را با دقت تمام پيگيري كنيم و بعد خودش با استناد به دقيقترين و به روزترين اخبار و رويدادها، مسايل مهم كشوري را براي اين جمع تشريح ميكرد. ميگفت هميشه دور هم جمع شويد. حتي اگر يك مهماني ساده باشد و سعي كنيد حرفهايي غير از حرف مد و غذا و لباس و طلا بزنيد. مطالعه و مشاهده و گفتگو كنيد اين جلسات را تا روز آخر ترك نكرد. در انتهاي اين جلسات هر كس ميتوانست مشكلات و مواردي را كه در زندگي خودش پيش ميآمد با او در ميان بگذارد و او طوري با همه برخورد ميكرد كه آدمي ميپنداشت نزديكترين دوست و فهيمترين دوست زندگي اوست، به كنه روحيات و اخلاق هر كس به زودي پي ميبرد. تيزفهمي و قدرت درك عميق داشت. مشكل هر كس گويي مشكل خود اوست. تا آن را رفع نميكرد او را به حال خود نميگذاشت و اين احساس توجه عميق را نه تنها به دوستان و شاگردانش بلكه به همسايگان و دوست و غريبهها هم داشت. همه براي او در يك سطح بودند. همه ارزشمند بودند و آن آدم هر چه فقيرتر و بيچيزتر، احترام وي به او بيشتر.
اكثر اوقات در شهر پياده رفت و آمد ميكرد تا بتواند با مردم قدم بزند و پاي حرف و حديثشان بنشيند. كسي نبود كه مهري از او در دلش نداشته باشد، آن عدهاي كه او را ميآزردند هيچگاه مردم و از مردم نبودند بلكه كساني بودند كه طاقت ديدن اين همه محبوبيت را نداشتند.
اهل تجمل نبود اما زيبايي و برازندگي را بسيار دوست ميداشت. بسيار با سليقه و شيك لباس ميپوشيد. آن قدر كه همين شيكپوشياش باعث توجه بيش از پيش بيننده ميشد.
خداوند در بسياري از نعماتش او را بهرهمند ساخته بود. يكي از اين صفات قابل توجه، قدرت ايراد كلام زيبا و جذاب و تأثيرگذارنده او بود. اگر صدايش از هزارها متر دورتر از بلندگويي پخش ميشد، تمام هوش و حواس فرد را به خود جلب و جذب ميكرد. وقتي حرف ميزد علاوه بر صورت زيبايي كه خداوند به او ارزاني داشته بود حركات آهنگين دست و بدنش به ياري نطق جذاب او ميآمد و حرف و كلامش را تفهيم بيشتر ميبخشيد.
دل بيكينه و مهرباني داشت و بسيار گسترده بود. خستگي نميشناخت. براي دوستانش احترام و علاقه فراواني قايل ميشد. در اكثر موارد از هر سفري هديهاي بسيار مناسب و متناسب براي دوستانش به ارمغان ميآورد. به ياد دارم از سفري فقط براي دو نفر خودكار و رواننويسي نفيس هديه آورده بود. آن دو نفر بعد از او هر دو روزنامهنگار و قلمبه دستان خبرهاي شدند در صورتي كه پيش از اين مهارت آنچناني در كار روزنامهنگاري نداشتند و اين به دليل شناخت كامل او از علاقه و شخصيت اطرافيانش بوده و گويي آينده هر كس را ميخواند و دقيقاً آن ميشد كه او پيشبيني و يا رهنمون ميكرد.
بسياري را با كتاب آشنا كرد، بسياري را با قلم. بسياري را با هم و براي هم مناسب و جفت تشخيص داد و بسياري را تا آخر عمر هدايت كرد. به جرأت ميتوان گفت كه يك لحظه از زندگي سي و چند سالهاش را بيفايده رساندن به ديگران سپري نكرد. براحتي پلههاي ترقي را طي ميكرد. به همان نسبت كه در دل مردم اطرافش جاي داشت و جا باز ميكرد به همين سرعت در مراتب بالاي كشوري پيشرفت ميكرد و جاي خود را تحكيم ميكرد.
يك عاشق به تمام معني بود. در زندگيش اين موهبت الهي را درك كرد و تا آخر با آن زيست و با آن از اين دنيا به سراي جاويدان پر كشيد. او كسي بود كه آنچه بدان معتقد بود را به راحتي به منصهي ظهور و عمل ميآورد. شعار را به شعور و عمل بدل ميكرد و صداقت را تا منتهاي درجه ممكن معتقد و مجري بود.[1]
من كرايه نميخواهم
يك روز در شهر دامغان بوديم. يك ماشين كرايه كرده بوديم تا به حسنآباد روستايمان برويم. راننده به پمپ بنزين رفت تا بنزين بزند. ديدم شهيد شاهچراغي هم در صف بنزين است. از ماشين پياده شدم تا احوالپرسي از ايشان كرده باشم. از من پرسيد كه كجا ميخواهيد برويد؟ گفتم: «حسنآباد». گفت: «اتفاقاً من هم ميخواهم همانجا بروم. وسيله نقليه داريد؟!» گفتم: «نه»، ماشين كرايه كرديم. گفت: «به راننده كرايهاش را بدهيد و بياييد با هم برويم.»
گفتم: «راستش رويم نميشود به راننده بگويم برود.»
گفت: «اشكالي ندارد، پولش را به او بده و بگو كه من اين مسير را دارم ميروم.»
خلاصه، به راننده گفتم و از او هم عذرخواهي كردم، او هم وقتي نام شاهچراغي را شنيد گفت: هيچ اشكالي ندارد. كرايه را هم قبول نكرد. تازه از شهر خارج شده بوديم. به اول جاده كه رسيديم، پيرزن و پيرمردي را ديديم كه كنار جاده در انتظار آمدن وسيله نقليه هستند. اياشن به من گفتند: «ببين اينها كجا ميروند سوارشان كنيم.»
سرعت ماشين را كم كرد. از پيرزن و پيرمرد پرسيدم كجا ميروند؟ گفتند: «صلحآباد». اين روستا هم در مسير راه ما بود، شهيد آنها را هم سوار كرد.
توي راه، از پيرمرد پرسيدم كه آيا اين آقا را ميشناسد. گفت: «نه». گفتم ايشان سيد حسن شاهچراغي هستند.
با شنيدن نام او بسيار خوشحال شد و مجدداً شروع به احوالپرسي كرد. وقتي ميخواست پياده شود از روي سادگي و محبت زيادي كه به او داشت خواست تا كرايهاش را بدهد تا كمي جبران زحمت كرده باشد. با اين كه كرايه تا روستاي صلحآباد صد تومان بود اما پيرمرد تمام پول جيبش را يك جا ميخواست به شاهچراغي بدهد.
پيرمرد مدام اصرار ميكرد و شاهچراغي ميخنديد و ميگفت: پدر، من كرايه نميخواهم!»
در هر حال پيرمرد دست از اصرارش برنداشت. پول را داخل ماشين، روي پاي من انداخت و رفت. من از ماشين پياده شدم و به هر طريقي كه ميشد پول را به پيرمرد پس دادم.
منبع: نرم افزار چند رسانه ای شهید سید حسن شاهچراغی
انتهای پیام/ز