
زندگینامه شهيد غلا محسين آنجفى

نام پدر: محمد حسن
تاریخ تولد: ١٣٣٨/١١/٠١
محل تولد: اراک
نام عملیات: رمضان
تاریخ شهادت:
اقشار: آموزش و پرورش
اي شهيدان کجاست منزلتــان چيســــت جز آفتاب در دلتان
روي در آب چشمه مي شوييد از خــــدا عـــاشقانه مي گوييد
دي ماه آرام آرام مي گذشت و کفش و کلاه و پالتوي زمستانيش را به بهمن مي سپرد. روزهاي آخر بي قراري و اشتياق طاهره خانم فرارسيده بود و لحظه ها براي او به کندي مي گذشت. بالاخره بهمن آمد. اول بهمن ماه1338... بيرون يخبندان بود و سرماي دندان شکن و درون خانه هاي کاه گلي روستاي مرزيجران گرما بود و کرسي و منقل داغ. بعضي ها هم بخاري داشتند. اما در خانواده ي آنجفي ها علاوه بر تمام اين ها اشتياقي مضاعف بود از به دنيا آمدن نوگلي زيبا به نام غلامحسين. بر کسي معلوم نبود چرا پدرش مشهدي محمدحسين اسم غلامحسين را براي اين نوزاد انتخاب کرد. شايد بخاطر اينکه مي خواست فرزندش در تمام دوران زندگي، غلام مولايش حسين(عليه السلام) باشد. مي گويند سرنوشت هر کس را بر لوح جبين او نوشته اند و انگار پدر، اين را خوب فهميده و ديده بود. 1/11/1338 براي آنجفي ها روز تولد يک گل خوشبو بود.
روزها از پي هم مي گذشت و بهار و تابستان هاي زيادي از پس آن زمستان سرد سپري شد. غلامحسين کم کم خود را براي رفتن به مدرسه آماده مي کرد. مشتاق دانستن بود و تحصيل و عاشق درس، مدرسه و رسيدن به کمالات انساني. دوران ابتدايي را در روستاي مرزيجران پشت سر گذاشت و امکانات اندک روستا براي ادامه ي تحصيل او را به شهر اراک کشاند و در يکي از مدارس راهنمايي و پس از آن دبيرستان مشغول تحصيل علم شد. تا سرانجام ديپلم علوم تجربي گرفت.
سال هاي تحصيل به سرعت سپري شده بود و غلامحسين هم مثل همه بچه هاي پرتحرک و خستگي نشناس روستايي سخت کار مي کرد و در تعمير لوازم برقي خانگي هم سر رشته اي پيدا کرده بود و جواني خيرخواه و دست و دلباز و سرزنده به حساب مي آمد. دوره ي دوم زندگي خود را شروع کرده بود. هميشه مي بايست از يک جا آغاز شد. پس خدمت سربازي را داوطلبانه انتخاب کرد. حب وطن او را به وادي جديدي هدايت کرد. حال، سيني، آينه، قرآن و آب بود و مادر با هزاران دعاي خير و بدرقه ي پر از اشک.
خبر رسيد که غلام سرباز امام شده است. بله فاصله ي دوري نرفته بود. سرباز بيت امام(ره) شده بود. همان جايي که معمار و مهندس انقلاب زندگي مي کرد و سکان کشتي جهان اسلام را در دست داشت. بسياري از جوانان پر شور آن روز، آرزوي ديدار رهبرشان را داشتند اما او سعادت پيدا کرده بود محافظ بيت رهبر انقلاب باشد. پس از يک سال پاسباني از مرکز فرماندهي کل قوا مشتاقانه به جبهه اعزام شد. جبهه او را خوانده بود. خواه ناخواه بايد مي رفت پروانه هاي بال سوخته هميشه گزينش شدگان تاريخند. پس از اتمام دوره ي خدمت سربازي به جهت علاقه اي که به امر آموزش داشت در تاريخ 10/8/1360 به استخدام اداره آموزش و پرورش درآمد و مشغول انجام وظيفه فرهنگي در يکي از روستاهاي شهرستان شازند شد. او حالا يک معلم مهربان و دلسوز و سرد و گرم روزگار چشيده بود. روزهايش را صرف آموزش بچه هايي مي کرد که روزگاري خودش هم سن و سال آنها بود و شب هايش را وقف بزرگترها، همان هايي که از سواد بهره اي نداشتند. شايد دلش مي خواست در روستايي که او خدمت مي-کند همه باسواد باشند. چنان چه دانش آموزي بيمار مي شد او را مثل يکي از اعضاي خانواده ي خودش براي مداوا به شهر مي برد و لذت اين کار انساني را هميشگي مي دانست و خرسند بود. در رتق و فتق امور بسياري از روستاييان حضوري فعال داشت. خلاصه دلش درياي بيکران محبت و نوع دوستي بود. خدا مي داند که مادرش چقدر آن روزها از ته دل احساس خوشبختي مي کرد وقتي مي ديد کودک خردسال زمستانيش براي خود مردي شده، آقا معلم روستا شده و براي خود برو بيايي دارد. اما غافل از اين که تندبادهاي خزاني در کمين او نشسته اند تا پرپرشدنش را به جشن بنشينند.
تازه هشت ماه از خدمت غلامحسين در آموزش و پرورش شازند گذشته بود که به عنوان بسيجي، داوطلب حضور در جبهه هاي نبرد با باطل شد. حالا ديگر به جاي مدرسه و کلاس و دانش آموزان پرهياهو، سنگر و چادر و خمپاره و تير و دود و آتش بود که دنياي پر از جنب و جوش غلام حسين را شلوغ و پر آشوب کرده بود. از نجواي زلال وصيتنامه اش سادگي و صداقت و بي ريايي فوران مي کند. اين که در عين علاقه مندي به دنيا چقدر صادقانه به آن پشت مي کند و از تعلقات آن رو برمي گرداند. آن هم به خاطر خدا، قرآن، آب و خاک و ناموسش و لحظه ي آخر چه معصومانه از معصوميت پدر و مادر مي گويد که: هيچگاه از خاطرش نخواهد رفت و اين که حتي جبهه و جنگ هم با همه عظمتش نمي توانند بين او و پدرو مادرش فاصله ايجاد کند. پدر و مادري که واپسين دم وداع حسين روزه دار را هميشه يادآوري مي کردند و مي سوختند. آه... مادر؛ اين هميشه دلسوز تاريخ! چقدر خوب اين لحظه هاي پر مهر و سوزناک را به خاطر دارد. انگار هنوز هم باور نکرده است که اذان افطار حسين را مدت هاست که بر مناره هاي جبهه فرياد کرده اند.
غلامحسين هم يکي از هزاران شهيد روزه دار مکتب اسلام است که با زباني تشنه و لبي ترک خورده و سفيدک زده به سيد شهيدان پيوست. او به همراه صدها رزمنده ي ديگر در عمليات رمضان که البته اوج گرماي خوزستان بود و به اصطلاح خرماپزان، روزه بودند. تشنگي بچه ها يک طرف و جنگ فرسايشي با خاکريزهاي مثلثي هم يک طرف. اگر چه عمليات با موفقيت قرين نشد، اما حماسه آفريني رزمندگان جوان و تشنه لب، رنگ نگاريني براي عمليات رمضان به حساب مي آمد و در همين عمليات بود که تير دشمن جسم خسته اش را نشانه رفت و پيکر بي جانش تا سال هاي سال در کجاي اين غوغاي غم انگيز –زندگي را مي گويم- آرام گرفت. راز رويش شقايق هاي وحشي را اکنون مي فهمم. براستي که آنها افشاگر مردي و مردانگي اند. نماد عشق و آزادگي و ايثار و بهتر مي فهمم که چرا پدر شهيد که اسطوره مقاومتش مي خوانند در مراسم دعاي کميلي که براي فرزند رشيدش برپا کرده بودند ديگر تاب نياورد و بسوي فرزندش پر گرفت. گويا ديگر تاب و توان فکر کردن به لحظات تشنگي فرزند مفقودالاثرش را نداشت. در اين مصيبت اشک هم اشک ريخت و جامه دران به خاک غلطيد. شهيد غلامحسين آنجفي که در تاريخ 5/5/1361 هنگام درگيري با مزدوران عراقي در منطقه پاسگاه زيد به معبودش پيوسته، مادرش را هم چنان با چشماني خيس منتظر گذاشته است.
منبع : پله های آُسمانی