خاطرات شفاهی شهدای گمنام (13)
چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۰۷
برای شناسایی به عمق مواضع دشمن رفتیم. با عبور از ارتفاعات به منطقه «دشت گیلان» رسیدیم. منطقه دارای دو جاده نظامی بود که شدیدا حفاظت می شد.

افسری عراقی که به جرگه شهدای گمنام پیوست!

نوید شاهد: برای شناسایی به عمق مواضع دشمن رفتیم. با عبور از ارتفاعات به منطقه «دشت گیلان» رسیدیم. منطقه دارای دو جاده نظامی بود که شدیدا حفاظت می شد.

عراقی ها هنوز در منطقه بازی دراز درگیر بودند. بیشتر خودروهای آنها به آن سمت می رفتند.

بعد از شناسایی و تهیه نقشه، ما به دو گروه تقسیم شدیم. بر روی هر دو جاده مین و مواد منفجره را جاسازی کردیم. بعد هم سریع به سمت ارتفاعات برگشتیم.

دقایقی بعد صدای انفجار مهیبی آمد. یک خودرو نظامی و یک تانک روی مین رفته بودند. گلوله های داخل تانک منفجر می شد و تمام منطقه را روشن می کرد. عراقی ها خیلی ترسیده بودند. فهمیده بودند که ما تا آنجا نفوذ کرده ایم.

نزدیک ارتفاعات بودیم. با رضا گودینی و جواد افراسیابی و بقیه به سرعت می دویدیم. یک دفعه یک جیپ عراقی از پشت تپه خارج شد و به سمت ما آمد!

فرصت تصمیم گیری نداشتیم. به سمت جیپ شلیک کردیم. لحظاتی بعد بالای سر جنازه های عراقی رفتیم.

دو افسر عراقی کشته شده بودند. یکی از آنها هم تیر خورده بود.

اما هنوز زنده بود. خواستم با شلیک گلوله ای او را بزنم. اما ابراهیم هادی مانع شد. با تعجب گفت: چه می کنی!؟

بعد ادامه داد: او الان اسیر است.ما حق کشتن او را نداریم. بعد هم کار عجیبی کرد! شنیده بودم ابراهیم قهرمان کشتی بوده و بدنش خیلی قوی است اما نمی دانستم تا این حد!

سرباز عراقی را روی دوش خود قرار داد. بعد به همراه  هم از کوهستان عبور کردیم. در راه زخمهای او را بست! اسیر عراقی موقع نماز صبح با ما نماز جماعت خواند. بعد شروع به صحبت کرد: من ابوجعفر بی سیم چی قرارگاه لشگر چهارم عراق، شیعه و ساکن کربلا هستم و ...

صبح به گیلان غرب رسیدیم. چند روزی ابوجعفر پیش ما بود. ابراهیم مانند یک دوست با او برخورد می کرد. با ما هم غذا بود. با ما بازی می کرد و ...

بعد هم او را بردند. فراموش نمی کنم. ابوجعفر گریه می کرد. می گفت: خواهش می کنم مرا نبرید! می خواهم بمانم و کنار شما با بعثی ها بجنگم!

مدتی بعد از فرماندهی سپاه آمدند و از ابراهیم تشکر کردند. اطلاعاتی که این اسیر عراقی به آنها داده بود بسیار ارزشمند و مهم بود.

سال بعد خبر رسید که بچه ها ابوجعفر را در تیپ بدر دیده اند. او همراه تعداد دیگر از اسرا به جبهه آمده بود تا با بعثی ها بجنگند! بعد از عملیات به سراغ مقر تیپ بدر رفتیم. گفتم: اگر شد ابوجعفر را به گروه خودمان بیاوریم.

قبل از ورود به مقر، تصاویر شهدا را به روی دیوار نگاه می کردیم. دقایقی بعد قبل از اینکه وارد ساختمان شویم برگشتیم!

در میان تصاویر شهدای آخرین عملیات، چهره ابوجعفر را دیدیم. او هم به جرگه شهدای گمنام پیوسته بود.

راوی: فرج الله مرادیان- حسین الله کرم

منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده