چهارده خاطره ناب و خواندنی از شهید عبدالله میثمی؛ میثم ولایت
در 10 خرداد 1334 برابر با بیست و یکم رمضان، در اصفهان متولد شد. بزرگ ترها بر سر انتخاب اسم او به مشکل خوردند. پدربزرگش اسمش را انتخاب کرده بود، اما پدرش می گفت که حتما اسم بچه به الله ختم شود. خلاصه کار به استخاره کشید. پدربزرگ با نیت قرآن را باز کرد، این آیه آمد: «قال انی عبدالله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا.»
.... این شد ک اسم او را عبدالله انتخاب کردند.
زندان ساواک
وقتی در زندان ساواک با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بیرون بکشند، با یک کمونیست هم سلولش کردند. آن کمونیست که متوجه شده بود عبدالله حساس است، تا آب یا غذا می آورند، اول خودش می خورد تا عبدالله نتواند بخورد. چون او کمونیست ها را نجس می دانست. وقتی نماز و قرآن می خواند، زندانی کمونیست مسخره اش می کرد.
شب جمعه بود. دل عبدالله بدجوری گرفته بود. شروع کرد به خواندن دعای کمیل تا رسید به این جمله از دعا که: «خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟»نتوانست خودش را نگه دارد، افتاد به سجده و های های گریه کرد.
سرش را که بلند کرد، دید هم سلولی کمونیستش، سرش را گذاشته کف سلول و او هم گریه می کرد.
حواله امام رضا علیه السلام
برای عبدالله دنبال همسر می گشتند، تا این که با شهید مصطفی ردانی پور به مشهد می رود. مصطفی خواب امام رضا علیه السلام را می بیند، که به عبدالله بگویید: «چرا نمی روی منزل آقای شکوهنده؟»
بعد از بازگشت از مشهد، با این که ماه صفر بود، مادرش با منزل شکوهنده تماس می گیرد و می گوید: «می خواهیم برای خواستگاری برسیم خدمتان.» او در جواب خانواده شکوهنده که: «صبر کنید ماه صفر تمام شود.» می گوید: «نه! ما را امام رضا علیه السلام حواله کرده، فقط برای خواستگاری می آییم.»
در همین اثنا، برادر خانواده شکوهنده، یک روحانی دیگر را برای خواستگاری می آورد و حسابی هم از او تعریف می کند، حتی بیشتر از عبدالله میثمی، مریم شکوهنده مانده است که چه کند؛ اما خوابی که قبلا دیده بود، به دادش می رسد.
مریم شکوهنده نقل می کند: قرار بود بروم دعای کمیل، اما از بدشانسی تب کردم و نتوانستم بروم. دلم شکست. تنهایی دعا را خواندم و خوابم برد. در عالم رویا خواب امام حسین علیه السلام را دیدم. وقتی بیدار شدم، نگران بودم. خیلی دوست داشتم تعبیر خواب را بدانم. پیش یک نفر که می شناختمش رفتم و خوابم را تعریف کردم. او پرسید: «ازدواج کرده ای؟» گفتم: «نه.» گفت: «بعد از این خواب، ممکن است دو نفر در یک فاصله کم بیایند برای خواستگاری، اما شما اولی را انتخاب کن. آدم خوبی ست، البته زندگی سختی پیش رو دارید، ولی ازدواج تان، ازدواج خوبی ست و قبول کن.»
بدین ترتیب، عبدالله میثمی و مریم شکوهنده در دی ماه 1361، با مهریه و 14 سکه، به نیت چهارده معصوم، به علاوه مهریه حضرت زهرا علیه السلام به عقد هم درآمدند و ازدواج کردند.
مبهوتم
در عملیات فتح المبین، یکی از سرهنگ های عراقی که اسیر شده بود، گریه می کرد. علت گریه اش را که پرسیدند، گفت: «من 25 سال است که در عراق نظامی هستم و خدمت می کنم. تمام دسیسه ها و آرایش های جنگی را تجربه کرده ام، ولی از این مبهوت هستم که چطور یک نوجوان ایرانی که حتی کوچک تر از اسلحه خودش می باشد، آمده من و تعدادی دیگر را اسیر کرده است! نمی دانم چه حکمتی است که ما از چنین کسانی می ترسیم.»
خدا نکند...
عبدالله میثمی در تمام حیات پربارش ساده زیست و از هر گونه شهرتی به دور بود. کل اثاثیه شخصی او در یک چفیه جا می شد؛ البته به همراه چند جلد کتاب و لباس هایی اندک. دفتر کارش اتاق ساده ای بود موکت شده، بدون میز و صندلی. او هیچ گاه اتومبیل شخصی نداشت، حتی دولتی. در تمام عمرش از خود خانه ای نداشت و باهمسر و فرزندانش در اتاق کوچکی که توسط سپاه اجاره شده بود، زندگی می کرد و در جواب پدرش که به او می گوید:«بابا! یک منزل برای خودت تهیه کن، نمی شود که همیشه بی خانه باشی!» پاسخ می دهد: «خدا نکند من در دنیا خانه بسازم»
عینک هیدرولیکی
دسته عینکش شکسته بود. هر روز باید آن را تعمیر می کرد تا بتواند از آن استفاده کند. لولای عینک هم شکسته بود و با سوزن ته گرد یا نخ برای عینک، لولا درست می کرد. وقتی به او گفته شد که: «دیگر این عینک اوراق شده و آن را عوض کن!» گفت:«این عینک تازه هیدورلیکی شده، آن وقت بیندازمش دور؟ نه! تازه اول استفاده از این عینک است.»
نگاه کن به دلت
همیشه به رزمندگان گوشزد می کرد که: «برادران! پیوسته از خدا بخواهید که توفیق ادامه نبرد را از ما نگیرد»
یک بار وقتی یکی از نیروها دودل شده بود و هوای درس و حوزه به سرش زده بود، میثمی رفت سراغش و به او گفت: نگاه کن به دلت، ببین چی می گه، اگر کاری کردی که خدا و امام زمان راضی هستند، تکلیف همان است، والا برگرد دنبال همون راهی که تو فکرش هستی. من هیچ موقع شک نکردم که تو جبهه بمونم یا از جبهه برم حوزه. بعضی وقتها هم که دودل شدم، سر این مسئله بود که برم کردستان یا توی جنوب بمونم.»
زندان مومن
یک روز صبح بعد از نماز صبح و خواندن زیارت حضرت زهرا علیه السلام وقتی می خواست برود، حسین پسرم گریه می کرد. عبدالله او را برد بیرون و برایش چیزی خرید و آرامش کرد. من گریه ام گرفت و گفتم: «تا کی ما باید این وضع رو داشته باشیم؟» گفت: «تا حالا صبر کردی، باز هم صبر کن، درست می شه.» گفتم: «من می دونم، شما برای شهادت زیاد دعا می کنی، اگه منو دوست داری، دعا ک ن با هم شهید بشیم، از شما که کم نمی شه.» گفت:«دنیا حالا حالاها با تو کار داره.»
گفتم:«بعداز شما سخت می گذرد.» گفت:«دنیا زندان مومن است.»
همسر شهید
تقویت روحیه
در عملیات بدر وقتی خواستیم سوار قایق شویم، یک روحانی به بچه ها عطر می زد و روی آنها را می بوسید. دقت کردیم، دیدیم عبدالله میثمی است. خیلی آرام و خندان بود. وقتی به ایشان رسیدیم، پس از روبوسی، به ما گفت: «اگر به خط می روید، مرا هم ببرید.» سوار قایق شدیم و رفتیم خط. ایشان در خط هم همین کار را انجام می داد. یعنی به رزمندگان عطر می زد، خوش و بش کرده، روحیه می داد و آنها را دعا می کرد. این کار میثمی در تقویت روحیه رزمندگان اثر زیادی داشت.
می خواست کتکم بزند
یک بار به من گفت بلیط اتوبوس برای خانواده اش بگیرم و آنها را راهی اصفهان کنم. وقتی می خواستم برای تهیه بلیط بروم، دیدم ماشین سپاه هست و کسی فعلا استفاده ای از آن نمی کند. ماشین را برداشتم و آنها را با ماشین سپاه بردم. وقتی میثمی فهمید، به قدری عصبانی شده بود که کم مانده بود، مرا بزند. آن قدر به بیت المال تقید داشت، حتی بعد از شهادتش، وقتی می خواستم خانواده اش را با ماشین سپاه ببرم معراج شهدا، هر چه کردم ماشین روشن نشد. احساس کردم که او راضی به این امر نیست و به همین خاطر ماشین راه نیفتاد.
از خدا خواستم...
همراه کلاهدوزان از اصفهان به سمت بندرعباس حرکت کرد. در بین راه، برای رفع خستگی و نوشیدن آب پیاده شدند، موقع سوارشدن کلاهدوزان جایش را با میثمی عوض کرد. دقایقی بعد، تصادف می کنند و کلاهدوزان به همراه راننده در این حادثه جان باخته و میثمی زخمی می شود.
کارشناسان وقتی عکس ماشین را دیده بودند، تعجب کرده بودند که چطور می شود کسی از این ماشین زنده بیرون بیاید. اما خود میثمی می گفت: «از خدا خواستم عمر دوبارهای به من بدهد تا بروم جبهه. قبلا هم تصمیم داشتم بروم خط، اما الان دیگر قطعی شد. دوست ندارم این طوری کشته شوم. دلم می خواهم توی جبهه و در میان رزمندگان شهید شوم.»
30 ماه
همیشه می گفت: «من 30 ماه در زندان، 30 ماه در یاسوج، 30 ماه در شیراز بودم و می دانم که 30ماه هم در جبهه هستم و باید بعد از آن، اجرم را از خدا بگیرم.» همان طور هم شد و عبدالله میثمی که مسئولیت دفتر نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء را به عهده داشت، در سحرگاه 9 بهمن 1365، در شب دم عملیات کربلای 5، از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز، در 12 بهمن، همزمان با شهادت خانم فاطمه زهرا علیه السلام به آرزوی دیرینه خود، «شهادت» رسید.
عبدالله
روز تشییع، مسجد امام اصفهان از جمعیت پر شده بود. از یکی از روحانیون، که از دوستان شهید میثمی بود، درخواست شد کمی سخنرانی کند. آن برادر روحانی نقل کرد: مانده بودم چطور شروع کنم. تفالی به قرآن زدم. وقتی قرآن را باز کردم، این آیه آمد: «قال انی عبداله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا.»
... و این آیه، دقیقا همان آیه ای بود که وقتی به دنیا آمد، پدربزرگش با تفال به قرآن، نام او را عبدالله گذاشته بود.
شهدا شرمنده....
التماس دعا