ده روایت از سردار شهید داوود گریوانی/ دلیر مرد غواص لشکر 5 نصر خراسان
خنده داوود
همیشه خنده روی لبانش بود. طوری برخورد می کرد که خستگی از تن بچه ها در می رفت. مشکلاتش را بروز نمی داد و حتی یکدفعه احساس نکردم که مشکل خانوادگی یا مشکل دیگری دارد. وقتی عکس های داوود را نگاه می کنم، بهترین خاطره ای که یادم می آید خنده هایش است.
راوی: احمد جولایی
ده سال بعد می روید کربلا
سال 65 قبل از عملیات کربلای 5 بود.
همیشه در صحبت هایش می گفت: بچه ها شما میروید کربلا. وقتی رفتید به آقا بگویید، آقا ما ده سال قبل می خواستیم بیاییم، ولی سر راه ما، مانع گذاشتند.
هیچ وقت هم نمی گفت: می رویم کربلا، می گفت: می روید کربلا.
سال75 راه کربلا باز شد
راوی: صادقی فر
غواصی با اعمال شاقه
آمدند لشگر برای گزینش و گفتند: غواص می خواهیم که شهادت طلب باشد. طاقت دست و پا قطع شدن را داشته باشد.
از بین چند هزار بسیجی فقط هزار نفر داوطلب شدند. بعد از اینکه گفتند: آقا شهادت دارد، اسارت دارد. هر کس نمی خواهد بیاید، می تواند برگردد، پانصد نفر کم شدند. بقیه را منتقل کردند و به آنها آموزش های سنگین دادند. بعد گفتند: هرکسی پادرد یا کمر درد دارد برگردد. باز هم صدنفر رفتند. بقیه را می گفتند بپرید توی آب و روی خارها راه بروید و ... آخرش هم گفتند: هنوز اول راه است. دویست نفر که می ماندند و خاطرشان جمع می شد. روی این ها کار می کردند.
راوی: محسن میرزایی
سیم چین نداریم
پارو زنان تا 700 متری دشمن رفتیم، پیاده شدیم و با غواصی رفتیم. یک طرف سد دشمن، طرف دیگر موانع مین، سیم خاردارهای توپی و مین های منور بودند. جای سنگر خاکریز عراقی ها رسیدیم. عراقی ها بالای سرما بودند.
شهید با صدای خیلی ضعیفی گفت: تخریب چی عراقی ها. به من گفت سیم خاردارها را قطع کن. گفتم: سیم چین را نیاورده ام. من روی سیم خاردارها می خوابم از رویم رد شوید داوود قبول نکرد. عراقی ها صدای ما را شنیدند شروع کردند به رگبار زدن و فرار کردند و به درون سنگرهای شان رفتند. شهید گریوانی از روی سیم خاردارها رد شد و دنبال عراقی ها کرد. روی سنگر عراقی ها نارنجک انداخت، سنگر منهدم شد. عراقی ها متوجه شدند و شروع به تیر اندازی کردند.
بعد من و یکی از بچه ها از خاک ریز گذشتیم و سه نفری نارنجکها را گرفتیم.
دستم سرما خورده بود، نمی توانستیم ضامن نارنجک را بکشم. شهید گریوانی نارنجک می انداخت توی سنگر ها و سپس نارنجک ما را می گرفت و به درون سنگرها می انداخت. بعد رفت درون سنگر بیندازد، هر چه نگاه کرد روزنه ای پیدا نکرد، کیسه را کشید و جا باز کرد و نارنجک را به درون سنگر و آن را منهدم کرد و خط شکسته شد.
غواصان
محور 120 متری را به عرض 2 یا 3 متر با بچه های ادوات سنگر زدیم.
شبانه سنگر می چیدیم، طوری که این تغییر تاکتیکی ما را دشمن متوجه نشده بود.
اولین دوربین قوی 120*20 را در دید خودمان کار گذاشتیم و تمام حرکات دشمن را زیر نظر داشتیم. شب های والفجر 8 آن قدر تاریک بود که بچه ها سرشان به نخل ها می خورد. بچه های اطلاعات یک ساعت بعد از غروب می آدند. کنار نهر، آب که بالا می آمد کارشان تمرین دادن بچه های غواص بود. به همدیگر طناب می بستند، می رفتند تا وسط اروند. بعضی وقت ها تا نزدیکی سنگرهای دشمن می رفتند. این 20 تا 30 روز برنامه شان این بود.
راوی: سید رضا طباطبایی
با همان لباس غواصی گلی
شب ها برای آموزش غواصی می رفتیم، بچه ها وارد آب می شدند سرما می خوردند. یادم هست که محمود محدث حساس تر بود و زود سرما می خورد، بیشتر اوقات خارهای بلند نخل خرما توی پای بچه ها می رفت، چون پوتیننداشتیم و کفش غواصی هم خیلی نازک بود.
همیشه به ما خرما می دادند تا اثر سردی آب از بین برود، اما باز هم بچه ها کمر درد و پادرد می گرفتند. آخر آموزش، ما چیزی بنام 24 ساعت مقاومت داشتیم یعنی ار لحظه ای که حرکت می کردیم تا 24 ساعت به مقر باز نگردیم و برویم داخل نخلستان. چون پیش بینی کرده بودیم که بعد از عملیات آنطرف آب کلی درگیری داریم و زمانی که خط شکسته می شد، تازه اول درگیری ماست.
این دوره 24 ساعت را گذاشته بودیم که آمادگی کامل داشته باشیم. موقعی هم که به مقر بر می گشتیم با همان لباس غواصی گلی، دعای توسل می خواندیم.
صدای اسلحه کیست؟
یک شب قبل از والفجر8 توی رودخانه تمرین می کردیم. در منطقه کنار اروند آموزش غواصی داشتیم. کنار رودخانه ایستاده بودم و حرکت بچه ها، سرعت و آرایش آن ها را داخل آب نگاه می کردم.
از 50 متری ام صدای تق تق آمد. با خودم گفتم حتما اسلحه کسی است که دارد به جایی می خورد! در حالی که قرار نبود برای نیروهایی که می خواستند زیر پای دشمن بروند صدایی باشد چون صدا باعث لو رفتن عملیات می شد. هرچه دقت کردم متوجه نشدم، مجبور شدم برم داخل آب ببینم صدا از کجاست وتذکر بدهم.
متوجه شدم که صدا از آخر ستون می آید. یک نفر بود به نام ضیایی، بچه قوچان بود، همیشه لبخند داشت. گفتم چیه؟ نمی توانست صحبت کند، دقت کردم دیدم صدای دندان های اوست که از سرما به هم می خورد و صدای خودش هم در نمی آید. ماندم چه بگویم! شرمنده برگشتم و چیزی نگفتم.
راوی: رضا کربلایی
اول خودم می روم
می خواست کار درشب و مین زدن را به بچه ها یاد بدهد، باید خودش می رفت جلو. زمستان بود. برگ های نخل تیغ های خیلی تیزی داشت اگر این برگ ها زیر پا می آمد، قطعا از چکمه های غواصی که به پا داشتیم رد می شد و به پا آسیب می رساند. این ها را باید تجربه می کردیم.
در همه قسمت ها خود داوود سرکشی، نظارت و هدایت می کرد. همیشه در بطن کاربود.
راوی: مصطفی غفوری
اول خودم بعد شما
از نظر بدنی قوی و از لحاظ فیزیکی جلوتر از بقیه بود.
هر کاری را که می خواست به بچه ها بگوید، اول خودش انجام می داد.
بزرگترین حسن فرمانده هان ما در زمان جنگ، عامل بودن به گفته خودشان بود. در ذهن ما ملکه شده بود که اگر زمانی بخواهیم فردی بسنجیم که چه قدر صداقت دارد؟ چه قدر همت دارد؟ ببینیم آیا به گفته خودش عامل هست یا نه؟
داوود از آن افرادی بود که اول خودش انجام می داد، بعد به بقیه می گفت این کار را انجام بدهید.
راوی: احمد جولایی
طراحی و ابتکار
شب عملیات فقط توانستم یکبار عرض رود را طی کنم، داوود که بخشی از نیروهایش را گم کرده بود چند مرتبه رفت و برگشت. نمی توانست آن ها را صدا کند، نمی توانست از نور چراغ یا چیزی استفاده کند. باید در تاریکی مطلق زیر بارش باران رفت و آمد می کرد تا بتواند نیروهایش را پیدا کند.
از قدرت برنامه ریزی، خلاقیت، طراحی و ابتکار عمل برخورداربود. می خواست طوری برنامه ریزی کند تا هم بجه ها به راحتی از آب عبور کنند و هم اینکه کسی در آب مفقود نشود. برای همین طنابی درست کرده بود تا بچه ها هوای همدیگر را داشته باشند و کسی گم نشود.
راوی: مصطفی غفوری
منبع: نشر الکترونیکی شاهد، نرم افزار چندرسانه ای شهید سردار شهید داود گریوانی، شماره62